داستان/دوار2

سارال میزبان مرد مجروحی شده که پدرش به خانه آورده بود. حالا حکیم هم در خانه بود و منتظر که برای مداوای مرد زخمی وسایل مهیا شود.

2

صدای دانه­ های تسبیح که یکی پس از دیگری از زیر شست حکیم، سقوط می ­کرد، لابه ­لای صدای باران که پنجره ­های چوبی اتاق را خیس کرده بود، گم می­شد.

دامن سارال پر از لاله­ های وحشی بود. سوزن را نخ کرده بود و گل­ ها را از آن عبور می­ داد و بعد حلقه­ ی لاله­ های وحشی را در دست گرفت و آن را دور قاب عکس روی دیوار انداخت. برادرش فریبرز توی لباس خلبانی پاس ایستاده بود. بغض مثل بختک به گلویش چنگ انداخت. احساس خفگی داشت. به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد تا اشک­ هایش را لا به­ لای قطره­ های بارانی که به صورتش هجوم می ­آورد، پنهان کند. توده­ ای هوای خنک توی اتاق چرخید که بوی خاک خیس خورده را می ­داد. آسمان شب سرخ و سیاه شده بود. روستا در سیاهی فرو رفته بود. چراغ تک و توکی از خانه ­ها هنوز روشن بود.

حکیم سرفه­ ای کرد. سارال پنجره را بست و به طرف تاقچه رفت. ساز دهنی ­اش را برمی­ داشت که نگاهش به قاب عکس روی دیوار افتاد. پدر و مادرش مقابل حرم امام رضا (ع) ایستاده بودند. سارال که سه سال بیشتر نداشت، با محاسن پدرش بازی می­ کرد و فریبرز که ده ساله بود، دست در دست مادر، کنارش ایستاده بود. پشت آن ابروهای در هم گره خورده و چهره ­ی عبوس، دل مهربانی پنهان بود که او را نزد تمام اهالی عزیز کرده بود.

ساز را به دهانش نزدیک می کرد که صدای در آمد. آن را سرجایش گذاشت و در را باز کرد. مرد میانسال قد بلندی وارد اتاق شد، در حالی که زیر شانه­ های مرد جوان و لاغر اندامی را گرفته بود که پایش تیر خورده بود.

حکیم برخاست و با دست به تختخواب چوبی گوشه­ ی اتاق اشاره کرد. سارال جعبه ­ی داروهای گیاهی حکیم را کنار تخت گذاشت. حکیم پاچه ­های شلوار مرد جوان را تا بالای زانو پاره کرد. خون از جای زخم، روی ساق پاهایش در جریان بود. حکیم با پنبه، خون روی ساق پایش را پاک می ­کرد:

_ اهل این روستا نیستی؟

مجروح که رنگ به رو نداشت و چهره ­اش در هم فرو رفته بود. سرش رابه نشانه­ ی پاسخ منفی تکان داد. مرد میانسال چهار زانو روی زمین نشسته بود. دستش را روی زانویش گذاشت و به مرد جوان اشاره کرد:

_ اسمش کردانه، بچه­ ی کردستانه.

حکیم در حال خارج کردن گلوله بود:

_ اون جا حکیم نداشت؟

مرد جوان صدایش از ته چاه بیرون می­آمد:

_ همین اطراف، منافقا منو به این روز انداختن.

حکیم ابروهای جوگندمی­ و پرپشتش را بالا انداخت:

_ پس توی حمله­ ی چریکی به این روز افتادی.

و بعد ازتوی جعبه ی چوبی، قوطی کوچکی بیرون آورد. در آن را باز کرد. سرش را به نشانه­ ی تأسف تکان داد:

_ تموم شده.

سارال تکه­ های سرخ و مشتعل زغال را با عنبر، جا به جا می ­کرد:

_ من می ­رم از ده پایین تهیه می ­کنم.

برخاست. شنلش را از روی رخت­ آویز کنار در، برداشت و آن را روی سرش انداخت. اسب را از توی اصطبل بیرون آورد و سوار آن شد. با وزش باد قطره ­های باران به صورتش هجوم می­ آورد. شنل را دور صورتش پیچید. افسار اسب را کشید. اسب شیهه­ ای کرد. چند متری حرکت نکرده بود که احساس کرد موهای بلندش از چیزی گیر کرده است. درد خفیفی توی سرش پیچید. به عقب برگشت. قلبش تاپ و توپ به صدا درآمد. حسام بود که موهای بافته­­­­­­ شده­ ی سارال را دور دستش پیچیده بود و با چهره­ای عبوس نگاهش می­کرد:

_ نذار از زیر گِلوَنی بیرون بزنه!

سر تا پای او را برانداز کرد و پرسید:

_ کجا می ­رفتی؟

سارال دنباله­ ی روسری ­اش را ازروی صورتش برداشت:

_ پسر عمو می­ رم دنبال دارو.

آب از سر و صورت حسام می­ چکید:

_ توی این روستا یه مرد پیدا نمی­شه که تو نصفه شبی راه افتادی بری دنبال دارو؟… بیا پایین.

حسام سوار اسب شد. سارال نفس عمیقی کشید و رفت. روی ایوان ایستاد و حسام را نگاه می­ کرد که دور می ­شد.

نگاه کردان به سمت قیژ در چرخید که سارال آن را هول می ­داد. پای چشم­ هایش گود و کبود شده بود. صورت کشیده و مردانه ­ای داشت. سارال بی ­توجه به او، به طرف کتری رفت که روی منقل، بخار از آن بلند می ­شد. چای دم کرد و گوشه ­ی اتاق، کنار گنجه­ ی چوبی نشست. حکیم پارچه­ ی سفیدی را دور ساق پای کردان می­ ست. متعجب نگاهی به دخترش انداخت. سارال با اشاره به او فهماند که حسام به جای او رفته است.

گویا ساز دهنی­ا ش روی تاقچه به او چشمک می ­زد. آهی کشید و به طرف منقل رفت. بوی چای تازه دم توی اتاق کاهگلی پیچیده بود. آسمان غرید. صدای ضربه­هایی که به در زده می ­شد، لا به لای صدای صاعقه­ های پی در پی گم می ­شد. در را باز کرد. قامت بلند و ورزیده­ ی حسام توی چارچوب در پدیدار شد. آب از سر و صورت و لباس­ هایش می­ چکید. موهایش روی پیشانی­ اش افتاده بود. موژه ­های بلند و سیاهش به هم چسبیده بود و چشم­ هایش برق خاصی داشت.

به همگی سلام کرد و قوطی دارو را به حکیم داد. حکیم پارچه ­ای را که به ساق پای کردان بسته بود، باز کرد و روی آن داروی ضدعفونی کننده را می ­مالید. سارال توی استکان­ها چای می­ ریخت که متوجه شد کردان به او خیره شده است. نگاهش به سمت حسام چرخید که با تنفر عجیبی به کردان نگاه می­کرد و بعد چشم­ هایش به طرف سارال چرخید. سارال سرش را پایین انداخت. سینی را برمی­داشت که حسام نیم­ خیز شد و سینی را از او گرفت و مقابل میهمان ­ها گذاشت.

سارال سر جای قبلی کنار گنجه نشست. حسام استکان چای را برداشت. دو حبه قند توی نعلبکی انداخت و آن را مقابل سارال گذاشت و با اشاره­ ی چشم ­هایش، زیبایی او را ستود. سارال دوراز چشم بقیه لبخندی زد اما بعد توی فکر فرورفت. دلش می ­خواست به حسام بگوید که او تنها دلخوشی­ اش است. دلش می­ خواست مانع رفتن او شود اما نمی­توانست. حکیم سیگاری گیراند و پکی به آن زد. دود از دهان و سوراخ­ های بینی ­اش بیرون می ­آمد:

_ لعنت به این جنگ! دونه دونه عزیزامونو جلوی چشامون پرپر کرد.

کردان کف دست ­هایش را روی تخت گذاشت و تلاش می ­کرد به آن تکیه بدهد:

_ وقتی قسمت آدم تنهاییه، چه جنگ باشه چه نباشه، تنها می ­شی. مادر من سر زا رفت. پدرمم دو سال بعد ذات­الریه گرفت و مرد. حالا توی یه روستای دور افتاده توی کردستان با مادربزرگ پیرم زندگی می­کنم.

حسام طره­ ی جلوی پیشانی­اش  راعقب زد:

_ اگه جنگی نبود حالا این همه داغم روی جیگر این مردم نبود.

مرد میانسال استکان چای را سر کشید  و بعد نگاهی به حکیم انداخت:

_ من باید برم. می­ تونم الان با خودم ببرمش؟

حکیم خاکسترسیگارش را توی جاسیگاری تکاند:

_ داره باران می ­یاد، نباید زخمش رطوبت بکشه.

از کردان خداحافظی کرد و رفت. حکیم و حسام برای بدرقه ­اش ازاتاق بیرون رفتند. سارال در حال جمع کردن استکان­ ها، نگاهش متوجه­ حسام شد که زیر باران یک چشمش به مرد میانسال بود و یک چشمش به کردان.

حکیم وارد اتاق شد و در را بست. لحظاتی بعد عمه آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با کردان، کنار منقل نشست. موهای بافته شده­ اش از زیر شال سیاهش بیرون زده بود. شوهرش که شهید شد، دیگر ازدواج نکرد. صورتش مثل صورت بچه آهویی بود که تازه راه رفتن یاد گرفته است.

عمه سکوت اتاق را شکست و از کردان سؤال­هایی در مورد جنگ پرسید. وقتی کردان جواب داد که وضعیت منطقه بحرانی است، عمه با کف دست به زانوی خودش زد:

_ برارزام حسام باید بره جبهه. عمه ­ش بمیره…

پلک­ های کردان حالت افتادگی به خودش گرفته بود. پرده­ ی سفید چشم­ هایش سرخ شده بود. حکیم تسبیح را دور دستش پیچید:

_ پسرم اگه خوابت می­یاد، بخواب.

عمه برخاست. شنلش را دور شانه­ه ایش پیچید و نگاهی به برادرش حکیم انداخت:

_ اگه اجازه بدی سارال رو ببرم پیش خودم امشب.

حکیم با لبخندی که زد، رضایتش را اعلام کرد. از پله­ های گِلی ایوان که پایین می ­آمدند، سارال به اتاق­هایی که دور تا دور باغ بود، اشاره کرد:

_ این همه اتاق، توی یکی از اینا می­ خوابیدم.

عمه نیشگونی از بازوی او گرفت و خندید:

_ حسام منو فرستاده. از وقتی این پسره پاشو گذاشته خونه­ ی شما، مثل اسفند روی آتیش جلز و ولز می­زنه.

پاهایشان توی گِل فرو می­ رفت، به زحمت پاهایشان را بیرون می­ کشیدند و در قدم­ های بعدی دوباره همان آش و همان کاسه. بالاخره به هر زحمتی که بود، خودشان را به خانه رساندند. عمه از روی  تاقچه ظرف بلوط را برداشت که از پاییز گذشته آنها را توی انبار خانه­ اش نگهداری کرده بود. تعدادی از آنها را توی منقل انداخت. دقایقی نگذشت که بوی بلوط سوخته فضای اتاق را پر کرد. بلوط­ ها تَرق تُروق صدا می­ دادند و ترک برمی ­داشتند. سارال به قاب روی دیوار خیره شد. شوهر عمه با آن هیکل ورزیده و هیبت مردانه­ اش با لباس ارتشی، کنار جیپی ایستاده بود و گویا او را نگاه می­ کرد. عمه پوست سیاه و سوخته ­ی بلوط را کند و آن را به سارال داد:

_ حسام دوباره ازم خواسته باهات صحبت کنم.

سارال بلوط را گاز زد. گویا زبانش سوخت و چهره­اش در هم فرو رفت:

_ هر وقت شرط منو قبول کرد…

عمه حرفش را قطع کرد:

_ اون نره که بعثی­ها بیان؟

سارال سرش را پایین انداخت و توی فکر فرو رفت. با صدای صاعقه ­ای که غرید به خودش لرزید. بلوط را توی ظرف گذاشت و زانوهایش را به سینه ­اش چسباند:

_ جنگ تنها برارمو ازم گرفت، مادرم از غصه­ش دق کرد و مرد. حالا نوبت حسامه؟

عمه گوشه­ ی لبش را گزید:

_ زبونتو گاز بگیر… این چه حرفیه؟!

صدای در آمد. سارال در را باز کرد. حسام ابروهایش را بالا انداخت. سارال اخم کرد و سرش را برگرداند. رفت گوشه­ ی دیوار و به پشتی تکیه داد. حسام دست­ هایش را روی منقل گرفت. نگاهی به سارال  و بعد به عمه انداخت:

_ چه خبر شده عمه؟ تحویلمون نمی­ گیرن؟!

عمه آهی کشید:

_ از رفتنت دلخوره.

حسام دستی به محاسن خیسش کشید:

_ تا چشم رو هم بذاره برگشتم.

سارال برخاست:

_ خودت یا جنازه­ت؟

عمه به صورت خودش زد. حسام با نگاهش سارال را دنبال می ­کرد که به طرف در رفت و در را باز کرد. حسام اخمی کرد و با لحن تندی گفت:

_ پاتو از اون در بیرون بذاری خودت می­دونی!

سارال سرجایش ایستاد. قطره­های باران به صورتش هجوم آوردند. حسام به او نزدیک شد و در را بست. توی چشم­ های او خیره شد:

_ تونخوای نمی­رم. بذار هر اتفاقی که می­خواد بیفته.

سارال همان جا روی زمین نشست و دست ­هایش را روی سرش گذاشت. عمه او را به آغوش کشید. حسام نگاهی به او انداخت. صدایش گرفته بود:

_ عمه نذاری برگرده خونه آ!

مکثی کرد و ادامه داد:

_ من جبهه نمی­ رم.

این را گفت و رفت.

 

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (2)