سکانس 2 و 3: فرق دختر امروزی با مادرش، با مادربزرگش…

دختر امروزی نه مثل مادربزرگش شده که دهه چهلی است و نه حتی مثل مادرش که دهه شصتی است. او ظاهرش، مدل زندگی اش و آرزوهایش با دو نسل قبلی خودش خیلی فرق دارد. صحبت هایی که با مادرش و خودش کردیم و مقایسه این حرف ها با حرف های مادربزرگش که پیش از این داشتیم، این را خوب نشان می دهد.

با مادر بزرگ صحبت کردیم و از خاطره ها و تجربه هایش پرسیدیم که یک دنیا زحمت و صبر در همه جواب هایش بود.

حالا با یکی از دخترهایش صحبت می کنیم، نجمه عسگری که مادرش را بسیار دوست دارد ولی زیر بار سبک زندگی او نمی رود. دختر نجمه اما دختری امروزیست که هم در ظاهر و هم در عقاید با مادرش فرق دارد و با مادربزرگش اصلا قابل مقایسه نیست.

 
نجمه خانم از خودت بگو.

  • متولد 1361 هستم. کارم معلمی است و الان صاحب دو فرزندم.

 
کارت را دوست داری؟

  • بله معلمی را دوست دارم.


از ازدواجت بگو و این که چطور با همسرت آشنا شدی؟

  • یادم میاد سن و سال زیادی نداشتم که گاهی متوجه حضور افرادی در منزل مان در قالب خواستگار می شدم. اوایل خیلی اهمیت نمی دادم. اون روزها آرزوهای زیادی در سر داشتم و برای یکی یکی شون برنامه ریزی می کردم. اما به قول قدیمی ها وقتی قسمت باشه  مثل این که دهن آدم هم بسته می شه. پدر و همسرم هر دو نظامی و همکار بودن. من 18-17 سال بیشتر نداشتم. یک شب که پدرم در اداره شیفت بودن، برای من خواستگار اومد. بعد از رفتن مهمان ها، مادرم برای صلاح مشورت با پدرم  تماس گرفت که اتفاقاً همسرم هم اون موقع همونجا حضور داشت و متوجه می شد که همکارش یعنی پدر من، دختر دم بخت داره. بعد از گذشت چند روز همسرم به دلیل علاقه و اعتمادی که به پدرم داشت، بدون اینکه من را بشناسه یا حتی دیده باشه من را از پدرم خواستگاری می کنه.


گفتی آرزوهای دور و درازی داشتی  قبل از ازدواج. این در سطح توقعاتت از پدر یا حتی بعدها از همسرت تأثیر نمی گذاشت ؟

  • من هیچ وقت آدم پرتوقعی نبودم چون همیشه شرایط را خودم می سنجیدم. در همان سن و سال، مادرم برایم خرید می کرد، از رخت و لباس گرفته تا کیف و کفش و هر چیزی که فکرش را بکنید. وقتی خوشش می آمد برایم می خرید، من هم از آن استفاده می کردم.


در مورد جهیزیه ات هم همین شرایط بود؟

  • بله، ما سه تا خواهر بودیم. مادرم از زمانی که ما در گهواره به سر می بردیم در تدارک جهیزیه برای ما بود. (با خنده…) از همان زمان هر وسیله منزلی که می پسندید سه تا می خرید. من دختر بزرگ خانواده بودم. وقتی موعد ازدواج من رسید، همان وسایل به اضافه یک سری کالاهایی که هنوز نخریده بود را تهیه کرد و به من داد. من اهل نق و نوق نبودم که بگویم این وسایل قدیمی است یا از مد افتاده و اونها را نمی برم. اصلا و ابدا. همان وسایل را بردم و استفاده کردم. البته در مورد دو خواهر دیگرم شرایط تغییر کرد چون آنها ازدواج شان بیشتر از یک دهه با من فاصله داشت و هیچ کدام اون وسایل را نبردند.


جهیزیه ات چطور بود؟

  • در حد معمول. مثل امروزی ها نبود که هر روز سروکله یک دستگاه عجیب و غریب جدید در جهیزیه من پیدا شود به عنوان یک وسیله الزامی، ولی همه چیز هم داشتم.


پس با این حساب تا دیپلم گرفتی به خانه بخت رفتی؟

  • بله. اما از اونجا که درس را دوست داشتم و هنوز هم دارم، ادامه تحصیل دادم. فوق دیپلم آموزش ابتدایی گرفتم که صاحب فرزند شدم و دیگه موقعیت ادامه تحصیل برایم پیش نیومد.


دوران نامزدی ات را به خاطر داری؟

  • بله ما شش ماه نامزد بودیم ولی یک بار هم همدیگر را ندیدیم. من اولین دختر خانواده بودم و پدرم کمی سخت می گرفت. همسرم در آن دوران به منزل ما رفت و آمد می کرد ولی همدیگر را نمی دیدیم. نامزدم رو فقط بدون اینکه خودش متوجه بشه از لای در یا موقع رفتنش از پشت سر می دیدم.

 مادر: شش ماه نامزد بودیم ولی یک بار هم همدیگر را ندیدم.

با این حساب چرا در منزل شما حاضر می شد؟

  • (باخنده…) معمولاً مادرم برای یک وعده غذایی در روزهای تعطیل دعوتش می کرد. او هم می اومد و به اتاق پذیرایی می رفت و با پدرم همصحبت می شد.


از مراسم عروسیت راضی بودی؟

  • نه اصلاً. خیلی ساده بود. دوست داشتم کمی مجلل تر برگزار بشه.


سطح توقعاتت بعد از ازدواج عوض شد؟

  • نه، مثل قبل بود سطح توقعاتم. تازه بعد از ازدواج فهمیدم باید برای زندگی ام یک سری از خود گذشتگی ها داشته باشم.


چند مثال می زنید در این مورد؟

  • خب زندگی ما یک زندگی کارمندی با میزان درآمدی  کاملاً تعریف شده است. هرچند که من و همسرم هر دو شاغلیم اما به هر حال باید دخل و خرجمان باهم  بخوره و با آینده نگری خرج کنیم. البته منظورم آینده نزدیک است، یعنی تا سر ماه.


چطور با همسرت سازگار شدی ؟ در این مورد مشکلی نداشتید با هم ؟

خب هر کدام مان تا حدی از موضع خودمان کوتاه اومدیم و همین باعث ایجاد سازگاری بین مان شد. اگر غیر از این بود که به قول معروف سنگ روی سنگ بند نمی شد. مضاف بر اینکه ما خیلی زود بچه دار شدیم. حضور بچه شرایط مان را خیلی تغییر داد. به هر حال تربیت فرزند نیاز به محیط سالم و آروم داره و همین موضوع ما را مجبور کرد تا روابط مان را مدیریت و رو به بهبودی هدایت کنیم. ضمن اینکه برای بچه تربیت کردن احساس کردیم باید اول خودمون درست رفتار کنیم تا  فرزندمون خوب تربیت بشه. همه این موضوعات کمک کرد که روز به روز روابط مون کامل تر و بالغ تر بشه.


رابطه ات با خانواده همسرت چطوربوده؟

  • واقعیتش این است که با آنها مدارا می کنم. (خنده…). خانواده همسرم ساکن شهرستان بیرجندند و در سال دو بار برای دیدن آنها وقت می گذارم.

 
شما چقدر سبک زندگی مادرت را قبول داری؟

  • تقریبا هیچیً . من با این همه سرویس دادن به خانواده همسر و اینکه وسیله ضروری زندگی ام یا حتی لباسی که خودم احتیاج دارم، در اختیار خانواده همسرم بگذارم، مخالف صددرصدم. البته خدا روشکرخانواده همسرم هم نیازی ندارند. اما مادر من از خودش و زندگی و بچه هایش مایه می گذاشت و این به نظر من اشتباه است. (باخنده…) در زندگی ما جابه جایی وسیله نداشتیم، بیشتر حرف جابه جا می شد. کلاً عقیده من در زندگی ام این است: خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.


خاطره جالبی دارید از زندگی مشترک تان که یادآوری آن بعد از گذشت 15 سال هنوز برای تان شیرین و جذاب باشد؟

  • اولین مسافرت مان را خیلی دوست داشتم. یک مسافرت ساده، یک چمدان کوچک و مشترک. اتفاقاً خیلی هم خوش گذشت. هر موقع یادش می افتم کلی ذوق می کنم.

مادر: اولین مسافرت در زندگی مشترک مان را خیلی دوست داشتم. یک مسافرت ساده با چمدانی کوچک و مشترک. اتفاقاً خیلی هم خوش گذشت. هر موقع یادش می افتم کلی ذوق می کنم.

قسمت سوم گفت وگوی ما با یکتاست دختر نجمه خانم و نوه صفیه خانم.


از خودت بگو.

  • یکتا ذوقی هستم . چند ماهی است که وارد 14 سالگی شدم، کلاس هفتم را تموم کردم و عزمم جزمه که در کلاس هشتم و نهم بدرخشم. کلاس %