داستان قدم خیر با یک بله شروع شد

دختر شینا کتابی است که راوی آن قدم خیر محمدی کنعان است و نویسنده اش بهناز ضرابی زاده و حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی منتشرش کرده است .

2

سرویس فرهنگی به دخت/

“دختر شینا ” روایت زندگی دختریست از روستایی دور افتاده در منطقه سردسیر رزن همدان که با تولدش خیر و برکت  زیادی به  خانه می آید؛ پس اسم او می شود قدم خیر و بیش ا ز همه دختران مورد مهر و محبت پدر قرار  می گیرد .

در 15سالگی به خانه بخت می رود. همسر او ،حاج ستار ابراهیمی هژیر، هنگام ازدواج سرباز وظیفه است .این ازدواج اما به واسطه مهربانی ستار ،رنگی دیگر دارد .

چرا که بر خلاف معمول ، داماد تنها دلش به رضایت پدر و مادر دختر راضی نمی شود و با همه محدودیت  ارتباط دختر و پسر در روستا، در یک موقعیت استثنایی و جالب با قدم خیر رو به رو می شود تا مطمئن شود که دل دختر نیز راضی به وصلت با اوست .

با گفتن این “بله” داستان زندگی قدم خیر با سختی ها و از خودگذشتگی های زیادی رقم می خورد و سرنوشت این دو با جریان های انقلاب و جنگ عجین می شود.

نویسنده در مقدمه کتاب این گونه آورده است:

“گفتم من زندگی این زن را می نویسم.تصمیمم را گرفته بودم . تلفن زدم .خودت گوشی را برداشتی.منتظر بودم با یک زن پر سن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چه قدر جوان بود .فکر کردم شاید دخترت باشد.گفتم :” می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.” خندیدی و گفتی : “خودم هستم”

شرح حالت را شنیده بودم. پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی ، با چه مشقتی ، با چه مرارتی!

گفتم خودش است،من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد.گفتی: ” من اهل مصاحبه نیستم.” اما قرار اولین جلسه را گذاشتی . حالا کِی بود ، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات، می نشستم رو به رویت. ام. پی . تری. را روشن می کردم.برایم می گفتی از خاطراتت ، پدرت،مادرت، روستای با صفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ _ که این دو در هم آمیخته بودند.بار سنگین جنگ  ریخته بود توی خانه کوچکت. ، روی شانه های نحیف و ضعیف تو، یعنی قدم خیر محمدی کنعان . و هیچ کس این را نفهمید.

تو می گفتی و من می شنیدم . می خندیدی و می خندیدم . می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال  بودی به روزه هایت می رسی . دست آخر گفتی :” نمی خواستم چیزی بگویم ، اما انگار همه چیز را گفتم . ” خوشحال تر از تو  من بودم . رفتم سراغ پیاده کردن نوارها .

قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد ،مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم ، اما وقتی آن اتفاق افتاد ، همه چیز به هم ریخت.

تا شنیدم ، سراسیمه آمدم سراغت ، اما نه با یک دسته کاغذ ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. وحالا کِی بود ، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت .با چشمانی باز . نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی . باورم نمی شد . گفتم : “دورت بگردم . قدم خیر! منم،  ضرابی زاده . یادت می آید فصل گوجه سبز بود . تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم . ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی . آخر نیامده بودم درد دل و غصه هایت را تازه کنم . “

می گفتی : ” خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال ،یک نفر از جنس خودم آمده نشسته رو به رو یم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم.غم و غصه هایی را که به هیچ کس نگفته ام .” می گفتی: ” وقتی با شما از حاجی می گویم تازه یادم می آید چه قدر دلم برایش تنگ شده . هشت سال با او زندگی کردم ،اما یک دل سیر ندیدمش . هیچ وقت مثل زن و شوهر های دیگرپیش هم نبودیم . عاشق هم بودیم ، اما همیشه دور از هم.باور کنید توی این هشت سال ، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود ولی مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند،چه آن وقت هایی که زنده بود ، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان ،همه باباهایشان می آیند مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم ، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعد از ظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه ، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم معصومه را می رساندیم مدرسه  و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روز های بعد و بعد و بعد…”

ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی . تنها پسرت را زن دادی،دخترها را به خانه بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!بلند شو قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی . تری. را روشن کرده ام.چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!

دختر هایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند : “تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم .می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید . نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.” خواهرت می گوید: ” این بیماری لعنتی…”

نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست باید قصه زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی.حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی ؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود . بلند شو، ام. پی. تری. را روشن کرده ام. رو به رویت نشسته ام . این طور تهی به من نگاه نکن !

 /انتهای متن/

نمایش نظرات (2)