داستان بلند/ مدافع عشق 36

پیکر علی اکبر را دوستانش می آورند. ریحانه سعی می کند و گریه نکند و خودش صورت علی اکبر را باز می کند. حالا او با عشقش خداحافظی می کند و …

0

اسمع و افهم…

چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده!

سجاد در چهار چوب عمیق قبر می نشیند و صورتت را به روی خاک می گذارد. خم می شود و چیزی در گوشت می گوید. صورتت را نگاه می کنم. نیم رخت رو به من است! لبخند می زنی. “برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی جان… برو! دل کندم…برو!”

این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده، فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون می کشم و داخل قبرت می اندازم. مردی چهار شانه سنگ لحد را برمی دارد. یک دفعه می گویم: بذارید یک بار دیگه ببینمش!

کمی کنار می کشد و من خیره به چهره سوخته و زخم شده ات، زمزمه می کنم: راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم… من هم دوستت دارم!

چند لحظه بعد، مرد سنگ لحد را می گذارد. زهرا خانوم زیر چادر فقط اشک می ریزد. مرد بیل را برمی دارد. یک بسم الله می گوید و خاک می ریزد. با هر بار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن می کنند. “چطور شد که تاب آوردم و تو را به خاک سپردم!؟”

باد چادرم را بازی می گیرد. چشم هایم پر از اشک می شود. بالاخره یک قطره پلکم را خیس می کند.

– ببخش علی!…اینها اشک نیست… ذره ذره جونمه…

نگاهم خیره می ماند. تداعی آخرین جمله ات، در ذهنم نقش می بندد. “می خواستم بگم دوستت دارم ریحانه!”

   چشم هایم را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم.

سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند…

چه خیال سختی بود دل کندن از تو! به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.”

روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی!

بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!”

بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم.

اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن…

همان لحظه صفحه گوشی ام روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله؟

– سلام زن داداش… ببخشید دیر شد.

عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه!

لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید.

قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده؟

مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟

خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی!

– همه خوابن؟

– بله!

– خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم.

متعجب می پرسم: درِ حیاط؟

– بله دیگه.

– الآن میام.

تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم می بارد.

خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم.

تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه!”

چشم هایم را می بندم و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم.

در سیاهی شب و سوسو زدن تیر چراغ برق کوچه، که چند متر آن طرف تر است، لبخند پر دردت را می بینم. چند بار پلک می زنم. حتماً اشتباه شده. یک دستت دور گردن سجاد است. انگار به او تکیه کرده ای. نور چراغ برق، نیمی از چهره ات را روشن کرده. مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشم هایم را تنگ می کنم.

یک پایت را بالا گرفته ای. حتماً آسیب دیده. پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِلش کنند. لباس رزم و نگاه خسته ات که برق می زند. اشک و لبخندم قاطی می شوند. از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم. باورم نمی شود که خودت باشی!

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق۳۵

/انتهای متن/

درج نظر