در همه چیزی هنر و عیب هست

در قسمت های گذشته عزت نفس را “اندکی” مورد بررسی قرار دادیم . گفتیم اندکی ،زیرا از این مقوله در ابعاد مختلف آن مثل انسان شناسی ،جامعه شناسی، قومیت و فرهنگ سخن گفتن، توانمندیهای تجربی و نظری می طلبد. اما در این مجال بر این باوریم که به قول مولوی:”آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید. “

2

 سرویس ما و زندگی به دخت/

عزت نفس همان اظهار خود ارزشمندی از خود است که حساب آن را با باید از “خود خواهی” جدا کنیم.”عزت نفس “یک فضیلت است به همان اندازه “خودخواهی “یک رذیلت است. بزرگان ادب و معلملن اخلاق در این مبحث گفتارها و نکته های قابل تامل دارند . که می تواند آموزش راهکار کسب عزت نفس  برای ما باشد.

به طور خلاصه این راهکارها را شرح می دهیم که عیب جو نباشیم،حدو حدود و منزلت خود را بشناسیم، .وسعت دید داشته باشیم ,خودمان را گول نزنیم و…

مطمئنم شما هم راهکارهای دیگری از تجربیات تان در زندگی دارید که می توانید برای تکمیل این مبحث بیاورید.و ما را در اندو خته های خود شریک سازید.

عیب جو نباشیم

مولوی در اولین درس خود می گوید :

در همه چیزی هنر و عیب هست       عیب مبین تا هنر آری به دست

می نتوان دید به شب در چراغ           در قفس روز توان دید زاغ

زاغ که تن را همه شد چون سیاه       دیده سپید است در او کن نگاه

اولین قدم، “عیب جو نباشیم .”در همه چیز هم عیب و نقصان است وهم کمال.وقتی خواستی به چیزی نظر کنی آن را سیاه و سفید نبین. در شب و تیرگی مطلق نمی توانی خوب و دقیق چیزی را تشخیص بدهی ،در روز با کمک نور می توانی “زاغ” را بشناسی. به یاد داشته باش ،”زاغ “فقط رنگ سیاه ندارد،به قول سپهری:” چشم ها را باید شست.” که با نگاه صحیح “زاغ “را ببینیم.

نظامی، طاووس را مثال می آورد که :

در پی طاووس که زر پیکر است      سرزنش پای کجا در خور است

طاووس با همه زیبایی که دارد ،نمی توانی به خاطر پای زشتش سرزنشش کنی.

حدو حدود خود را بشناسیم

باز مولوی هشدار می دهد که در مرحله بعد”حدو حدود خود را بشناسیم”.در این مورد می گوید:

همه اندرز من به تو این است      که تو طفلی و سفره رنگین است

نازنینی تو ولی در حد خویش        اله اله پا منه از حد خویش

در نظام آفرینش همه چیز رنگین هست. اما سفارش این است که اگر خواستی سر این سفره رنگین ،بنشینی، حد و حدود خو را بشناس.

جامی حکایت شیرینی دارد که شاید بارها شنیده اید اما یا آوری آن در اینجا خالی از لطف نیست :

خارکش پیری با دلق درشت      پشته خار همی برد به پشت

لنگ لنگان قدمی بر می داشت          هر قدم دانه شکری می کاشت

کای فرازنده این چرخ بلند             وی نوازنده دلهای نژند

کنم از جیب نظر تا دامن         چه عزیزی که نکردی با من

در دولت به رخم بگشادی     تاج عزت به سرم بنهادی

حد من نیست ثنایت گفتن     گوهر شکر عطایت سفتن

نوجوانی به جوانی مغرور     رخش پندار همی راند زدور

آمد این شکر گذاریش به گوش      گفت کای پیر خرف گشته خموش

خار بر پشت زنی زینسان گام     دولتت چیست بزرگیت کدام

عمر در بیهودگی باخته ای      عزت از خواری نشناخته ای

پیر گفتا که چه عزت زین به     که نیم بر در تو بالین نه

که فلان چاشت بده یا شامم     نان و آبی که خورم آشامم

شکر گویم که مرا خوار نساخت     به خسی چون تو گرفتار نساخت

بر ره حرص شتابنده نکرد          بر در شاه و گدا بنده نکرد

داد با این همه افتادگیم          عز آزادی و آزادگیم

جامی “عزت نفس “را رضایت از وضع خود می داند به اندازه ای که ما گرفتارو محتاج افراد دون پایه نباشیم.این حکایت به نوعی وضعیت زندگی بعضی از ماها را برای خودمان حکایت می کند. مراسم عروسی که همه هزینه آن با قرض تهیه می شود،مگر غیر از این است؟خانواده هایی که حدو حدود خود را نمی شناسند و با انواع چشم هم چشمی ها عرضه بر خود و اطرافیان تنگ می کنند.مثال ،الا ماشاالله است ،که اگر کمی دقت کنیم در طول روز با انواع آنها بر می خوریم و ساده از آن می گذریم و شاید خود ما هم مبتلا به آن باشیم .

قدر و منزلت خودرا بشناسیم

جامی دوباره قدر و منزلت ما را به ما می شناساند که:

منگر به هر گدائی که تو خاص از آن مائی      مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهائی

از همه مهمتر این است که “قدر و منزلت خودرا بشناسیم .” خودرا ارزان نفروشیم زیرا ما “یوسفی” هستیم که به درون نظر نداریم.

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان     تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

پی عزت نفس خواری مکش       زحرص و طمع خاکساری مکش

مولوی معلم بزرگ ،هشدار می دهد که در پی این خودشناسی ،پیروی از نفست نکن ،که این” نفس “اژدهایی است که هیچ وقت نمی میرد و به لحاظ شرایط خفته و افسرده است. چه بسا شرایط مطلوب حالش باشد تو را نابود می کند.

نفس اژدرهاست او کی مرده است      از غم بی آلتی افسرده است

خیلی باور داشتن خود و خودباختگی هر دو لبه تیز ی هستند ،که اگر خود را نشناسیم مارا به نابودی می کشانند.مولوی باز هشدار می دهد که:

نردبان این جهان ما و منی است       عاقبت زین نردبان افتادنی است

هر که با لاتر رود ابله تر است       استخوان او بتر خواهد شکست

هر کس بی مهابا از نردبان جهان بالا برود عاقبت از این نردبان می افتد ،که بد عاقبتی است؛زیرا هر کس بالاتر برود وقتی بیفتد استخوانش بیشتر می شکند.

وسعت دید داشته باشیم

“وسعت دید ” راهکار بعدی است . عطار می گوید:

زمین در جنب این نه سقف مینا      چو خشخاشی بو بر روی دریا

نگر تا تو از این خشخاش چندی        سزد گر بر بروت خویش خندی !

نسبت این کره خاکی ،زمین،نسبت به نظام تمام هستی، مثل یک خشخاش است روی دریا .حالا خود قضاوت کن که تو چقدر ضعیفی.

مولوی هم می گوید:

می گریزند از خودی در بیخودی       یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

برای رصد “خودمان” ای کاش از” خودمان “در” خودمان” بگریزیم . که متاسفانه از “خودمان “در” بیخودمان “می گریزیم.که مثل افراد مست غافلیم.

سعدی در گلستان خود حکایات متعددی در باب اخلاق دارد که پیشنهاد می کنم برای یک مرتبه هم شده به عنوان ایرانی، لای این کتاب ارزشمند را باز کنید.او  هم در همین مورد می گوید:

کوته نظران رانبود جز غم خویش       صاحب نظران را غم بیگانه و خویش

افراد کوته بین فقط غم خودشان را می خورند،در صورتی که صاحب نظران هم غم خودشان را می خورند هم غم افراد بیگانه.

خودمان را گول نزنیم

یکی از راهکار های دیگر که باید به کار ببندیم،این است که خودمان را گول نزنیم وواقع بین باشیم. این هم توصیه بزرگان است که وقتی واقع بین شدیم خودمان را گول نمی زنیم  .مولوی داستان شغالی را می گوید که یک ساعت رفت در خم رنگ رزی ،وقتی بیرون آمد ،فکر کرد، که طاووس شده است.

آن شغالی رفت اندر خّم رنگ      اندر آن خم کرد یکساعت درنگ

چون بر آمد پوستش رنگین شده      کین منم طاووس علیین شده

داشتن قناعت فرازدیگری است که سعدی می گوید:

شنیدی که در روزگار قدیم          شدی سنگ در دست ابدال سیم

مپندار این قول معقول نیست       چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است  .

منتظر نظرات شما در این مورد هستیم.

حسین انواری/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (2)