داستان بلند/ مدافع عشق 32

ریحانه برای کم کردن دلتنگی از دوری علی اکبر به دیدن خانواده علی اکبر می رود. زهرا خانم از دیدن عروسش خیلی خوشحال می شود. فاطمه هم به ریحانه گلایه می کند که چرا از وقتی که علی اکبر به سوریه رفته، به آنها سر نزده …

0

دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم می پیچم و با کلافگی باز می کنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار نشسته ایم. چند دقیقه قبل درباره ی زنگ نزدن تو حرف می زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود.

موهایم را روی صورتم رها می کنم و با فوت کردن به بازی ادامه می دهم. یک دفعه به سرم می زند.

– فاطمه!

فاطمه در حالی که کف پایش را می خاراند جواب می دهد: هوم؟

– بیا بریم پشت بوم!

متعجب نگاهم می کند و می گوید: واااا… حالت خوبه؟

– نُچ! خوب نیستم. دلم گرفته. بریم غروب رو ببینیم؟

فاطمه شانه بالا می اندازد و می گوید: خوبه. بریم.

روسری آبی کاربنی ام را سرم می کنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. فاطمه هم یک کت مشکی تنش می کند و روسری اش را بر می دارد.

– بریم پایین اونجا سرم می کنم.

از اتاق بیرون می رویم و پله ها را پشت سر می گذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه می پیچد. هر دو به هم نگاه می کنیم و به سمت هال می دویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود و شلنگ آب را زمین می اندازد و به خانه می آید.

تلفن زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه؟”

فاطمه با استرس به شانه ام می زند.

– بردار گوشیو الآن قطع می شه.

بی معطلی گوشی را بر می دارم.

– بله؟

فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید.

و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید.

– الو. ریحا… خودتی!؟

اشک به چشمانم می دود. زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم

می آید و می گوید: کیه؟

سعی می کنم گریه نکنم.

– علی! خوبی؟

اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش می شوند.

– دعا دعا می کردم وقتی زنگ می زنم اونجا باشی…

صدا قطع می شود.

– علی! الو…

– نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه.

سرم را تکان می دهم.

– ریحانه! ریحانه!

بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه؟

– محکم باشیا! هر چی شد راضی نیستم گریه کنی.

باز هم بغض من و صدای ضعیف تو.

– تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم!

دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شونم.

دست هایم می لرزد و تلفن را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت.

حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید.

این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین!

زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت؟

بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم.

– ببخشید تلفن رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم.

مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه می کند.

– حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی؟

به یک قطره اشک روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه.

سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود.

– می رم گل ها رو آب بدم.

دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم.

– آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.

شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد.

– من نمیام. تو برو.

– نه تو نیای نمیرم.

سرش را روی زانو می گذارد.

– می خوام تنها باشم ریحانه.

نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا.

زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه بیارم بخور.

لبخند می زنم. می خواهد حواسم را پرت کند.

– نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم.

– پشت بوم؟

– آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره.

– نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو.

تشکر می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد.

– مامان اینا چی ان؟

– اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن.

– میشه یکی بردارم؟

– آره گلم. بردار.

خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!”

یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه”

پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند.

“چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟”

 یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم.

– بر می گردی…

یک برگ دیگر می کنم.

– بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی…

و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد.

– بر نمی گردی.

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق ۳۱

/انتهای متن/

درج نظر