مثل زنهای کوفه حرف نزن

اینها همسرانه های معصومه رجبی است، همسر شهید مدافع حرم پویا ایزدی که عشق به اهل بیت آرام و قرار را از او گرفت؛ همسرانه هایی پر از عشق و دلبستگی، تسلیم و رضا، ایثار و از خویش گذشتن، گفتن از حدیث سخت دل کندن و رفتن مردانی مرد که عاشق همسر و فرزندشان بودند اما رفتند تا ایمان و اسلام و شرافت انسانی بماند.

0

پویا ایزدی، شهیدی که عاشق اهل بیت است و برای همین فدایی حضرت زینب می شود در روز تاسوعا، ارادتش به امام رضاست که او را شهید لشکر هشتم نجف می کند در ماه هشتم و هشت روز بعد هم پیکر پاکش به خاک سپرده می شود.

 معصومه رجبی همسر شهید پویا ایزدی است و خودش متولد 1367 . از پویا می گوید:

خواهر همسرم زن برادر من هستن و ازهمون وقتی که ما خواستگاری خواهرشون رفته بودیم، مادر ایشون من رو انتخاب کرده بودن که دیگه بعد از ازدواج برادرم، اومدن خواستگاری من.

پدر و برادرهام ایشون رو از لحاظ نجابت و اخلاق تایید میکردن.خودم هم در رفت و آمد خانوادگی  یه مقدار شناخت پیدا کرده بودم واز لحاظ ایمانی و نجابت کاملا قبولشون داشتم و همین برا من مهم بود.

 

نه حقوقش برام معیار بود نه تحصیلاتش

من اصلا مسائل اقتصادی برام معیار نبود و اصلا توجهی به مقدار حقوقشون نداشتم، با اینکه خیلی هم کم بود. از لحاظ تحصیلات هم، ایشون وقتی اومدن خواستگاری بخاطر استخدام در سپاه و مشغولیت در اونجا درس دانشگاه رو رها کرده بودن. البته همون موقع گفتن که قصد ادامه تحصیل دارن، تا اینکه سال 90 ادامه تحصیل دادن. ولی اینم برام معیار نبود. البته پدرم اول کار، یه مقدار مخالف بودن، بخاطر شغلش که نظامی بود. چون می گفت زندگی سختی خواهد داشت و نگران من بودن. ولی من قبول کردم. چون دوستش داشتم و همه معیارهایی که مدنظرم بود رو داشت.

 

وقتی بود، آنقدر حضورش پررنگ بود که …

 واقعا هم هیچوقت از شرایط سخت شغلیش شکایتی نداشتم. چون وقتی بود انقدر به من محبت می کرد و انقدر حضورش پررنگ بود که نبودن هاش رو جبران می کرد.

خودش تو جلسه خواستگاری گفت که ماهها من رو زیر نظر داشته و بررسی کرده و به این نتیجه رسیده بود که من مناسب هستم. براش مهم بود که شخص همسرش و خانواده ش خیلی مقید به دین باشن و به اصول حکومت اسلامی از جمله ولایت فقیه معتقد باشن.  خب مسائلی مثل حجاب و …هم که خیلی براش مهم بود.

 

طاقت دوری از هم را نداشتبم

آذر 87 عقد کردیم.مراسم که خیلی ساده و خودمونی برگزار شد. دوران عقد هم حدود یک سال بود که خیلی دوران خوبی بود . چون بیشتر اوقات رو با هم سپری می کردیم. یعنی واقعا طاقت دوری از هم رو نداشتیم. یک سال بعد هم که شرایط مهیا شد که بریم خونه خودمون.

   

مدیریت عروسی بی اسراف و بی گناه

مراسم عروسی مون نسبت به اطرافیان یه جورایی  متفاوت برگزار شد. خیلی ساده تر و هم اینکه بدون اینکه از قبل به کسی بگیم چه تصمیمی گرفتیم یه مداح آورد و مولودی خوانی کرد. برا عروسی خیلی خوب مدیریت کرد که اسراف نشه یا گناهی اتفاق نیفته.

 

نه اخمش رو دیدم نه صداش را بلند می کرد

آنقدر همیشه از من و کارهای من تعریف می کرد که خودم متعجب می شدم. حتی گاهی غذا بد می شد، ولی اون چنان با ولع و لذت می خورد که من فقط می نشستم نگاش می کردم. می گفتم از نظر من افتضاح شده. می گفت: نه از نظر من که عالی شده، من نمی دونم چرا نظرت اینجوریه.

  واقعا خوبی هاش قابل توصیف نیست. من هیچ وقت نه اخمش رو دیدم نه صداش رو بلند کرد، نه بی محبتی ازش دیدم.

 

وظیفه نداری ، لطف می کنی

ایشون در کار خونه هیچ توقعی از من نداشت. می گفت تو اصلا هیچ وظیفه ای نداری. اگه داری برا من پخت و پز می کنی یا کارای دیگه رو انجام میدی، داری به من لطف می کنی، حتی در حین کار کردن دست منم می بوسید. همیشه می گفت خدا خیرت بده دمت گرم.

تنها چیزی که ازم می خواست این بود که همیشه می گفت:” فقط می خوام در مقابل موقعیت کاری من صبوری کنی  مقاوم باشی که دوری من اذیتت نکنه.”

 

من و خدا همیشه کنارتیم

وقتی می رفت ماموریت یا نامه می فرستاد یا پیام می داد. همیشه تا می رفت یه پیامک برام می فرستاد که من و خدا همیشه کنارتیم. تو قلبت هستیم. فکر نکن تنهات گذاشتم. الان به خودش میگم این حرف رو مدام بهم می زدی چون می دونستی یه جایی بدردم می خوره.

 

هم همسر من بود و هم مثل پدر

می گفت مهم اینه که جایگاه من پیش تو چطوره و تو برا من چه ارزشی داری. این فقط مهم است و اصلا حرف بقیه مهم نیست. ضمن اینکه همیشه بعنوان یه تکیه گاه برا من بود. همیشه هم همسر من بود و هم مثل پدر، من رو در حمایت خودش داشت. می گفت پیامبر فرمودن برا خانم هاتون باید هم همسر باشید و هم پدرانه رفتار کنید.

 

برام نهج البلاغه  می خوند

بعد از ازدواج یه هدیه خیلی مهمی که به من داد، کتا ب نهج البلاغه بود. بهم هدیه داد و بسیار تاکید کرد که همیشه اینو بخونم و عمیقا به مفاهیمش توجه کنم. خودش هم بسیار زیاد با نهج البلاغه انس داشت. خیلی اوقات من مشغول کار خونه بودم، اون داشت نهج البلاغه رو می خوند، می آمد کنار من می ایستاد و برا منم می خوند و می گفت ببین امام علی اینجا چی گفتن. برام توضیح می داد. دو تا کتابی که همیشه خیلی به من سفارش می کرد که بخونم قرآن و نهج البلاغه بود. می گفت جامع ترین و ارزشمند ترین کتابهای جهان این دو تا هست.

اهل تفریح و رفاقت سالم بود

جوانی رو که بیشتر در بسیج و سپاه بود. اهل رفاقت و تفریح بود ولی تفریح و رفاقت سالم. در انتخاب دوست خیلی دقت می کرد که همه شبیه خودش باشن. به مجالس اهل بیت زیاد می رفت. به شهدا و شیوه زندگی شون خیلی توجه می کرد و الگو   و به من هم سفارش می کرد. هردو مون به شهدا علاقه و ارادت خاصی داشتیم و بعد از ازدواجمون یکی از مهم ترین جاهایی که با هم می رفتیم گلزار شهدا بود  که واقعا از اونجا آرامش می گرفتیم.

 

شوخ طبع و خوش اخلاق

اخلاقش بسیار خوب. در عین آرامش بسیار شوخ طبع بود. همیشه خنده رو لبهاش بود. در بدترین شرائط به شوخی و خنده مسئله رو می گذروند. گاهی بهش می گفتم من اصلا نمی فهمم کی جدی هستی کی شوخی می کنی. می خندید بهم.

می گفتم تو چطور میتونی تو این شرائط بد اینقدر آروم باشی؟

 می گفت :” بسپار به خدا. وقتی میگی توکل به خدا دیگه مطمئن باش خدا بهترین ها رو برا بنده ش میخواد. وقتی تو همه چیز رو می سپاری به خدا، دیگه نباید دلواپس و نگران چیزی باشی. چون سپردی دست خودش. خدا می دونه چکار کنه.

 

قرار گذاشتیم همیشه با گفتگو مسائل را حل کنیم

ما از اول یه قرارهایی با هم گذاشتیم. یکی اینکه هیچ وقت ناراحتی هامون رو تو دلمون نگه نداریم. به طرف مقابل ابراز کنیم. البته نه با قهر، نه با کم محلی، نه با داد و بحث. بلکه با حرف زدن!! در کمال آرامش. زن و شوهر دو انسان بالغ هستن و می توانند با گفتگو همه مسائل رو حل کنند. پویا می گفت گاهی آدما دچار سوءتفاهم میشن یعنی واقعا طرف مقابل چنین منظوری نداشته. واین حرف نزدن و عنوان نکردن باعث کدورت و کینه میشه.

 

اینجا یک تکه از بهشته

گلزار شهدای اصفهان پاتوق وقت و بی‌وقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه می‌گفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریح‌گاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمی‌شدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار می‌شوم.

مانند زن‌هاي كوفي حرف نزن!

زندگی ما روال عادی خودش را داشت، در این وسط خداوند ریحانه را به ما هدیه داد و روز و روزگار می گذراندیم.

حرامی‌ها به حرم عقیله بنی هاشم می‌خواستند نزدیک شوند و خواب را از چشمان پویا در این طرف مرزهای ایران ربود برای همیشه. من خيلي وارد سياست نمي‌شدم اما مي‌گفتم كه اين جنگ، جنگ ما نيست. مگر ما هشت سال جنگيديم، كسي به ما كمك كرد. كسي به داد ما رسيد.

پويا مي‌گفت: مانند زن‌هاي كوفي حرف نزن!

اين جمله همسرم خيلي به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار كه تلنگري برايم شد.

مي‌گفت عزيزم خوب به حرف‌هايم فكر كن. زماني كه ما مصيبت‌هاي امام حسين(علیه السلام) و حضرت زينب(سلام الله علیها) را مي‌شنيديم با خودمان مي‌گفتيم‌ اي كاش ما در آن زمان بوديم و امام حسين را تنها نمي‌گذاشتيم. الان هم همين طور است يزيد زمان دارد ظلم مي‌كند و حسين زمان دارد ظلم مي‌بيند. من نمي‌خواهم جزو گروه توابين شوم. بنابراين من هم چون با پويا هم عقيده بودم آرام شدم و رضايتم را به او اعلام كردم.

 

حضرت زينب(س) هر زمان اجازه و بدهد…

حدود چهار سالي مي‌شد كه خيلي دوست داشت به مأموريت سوريه و دفاع از حرم برود اما تقدیر برایش به گونه‌ای دیگر می‌خواست رقم بخورد. اولین مرتبه که تصمیم گرفت برود من ریحانه را باردار بودم سال 91، گفت می‌خواهم به ماموریت بروم، اصلا در تنگناهای ذهنم هم نمی‌رسید که به عراق یا سوریه می‌خواهد برود. با هم به بیرون رفتیم‌، سر صحبت را کشاند طرف حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و مصیبت‌ها و رنج‌هایی که دیده، حرفهایش را که یکی یکی به گوشم و بعد به حافظه‌ام می‌سپردم. دلم بدجور می‌لرزید و دستانم دوست داشتند کوه یخ باشند تا کوره آتش. فهمیدم بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهش چه بوده و چه در سر دارد. بالاخره خودم را راضي کردم اما آن زمان مأموريتش به دلايلي كنسل شد. چشم دیدن حتی ذره‌ای غم و یا ناراحتی پویا را نداشتم. گفتم حضرت زينب(س) هر زماني كه اجازه مدافع حرم شدن را به تو بدهد، من راضي هستم برای دفاع برو.

 

هر روز تماس می گرفت

اولين بار او به عراق اعزام شد. اواسط ماه مبارك رمضان سال 1393 بود. قبل از شب‌هاي قدر اولين بار از همان محل كار به تهران اعزام شد. گفت در تهران با من تماس مي‌گيرد و از مأموريتش مي‌گويد. در فرودگاه با من تماس گرفت و گفت عازم كربلاست. خيلي شوكه شدم. باور نمي‌كردم كه او راهي كربلاي امام حسين (علیه السلام) شده است.

فقط به پويا گفتم خيلي مراقب خودت باش.

پويا هم گفت كه مراقب خودم و ريحانه باشم و در صورت امكان هر روز با من تماس خواهد گرفت.

 در مدت يك ماهي كه در عراق بود همواره اخبار تحولات عراق و سوريه را دنبال مي‌كردم. پويا هم به قولش عمل مي‌كرد و هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء با من تماس مي‌گرفت.

 

با شهدا اتمام حجت کردم

یک سال بعد، یک هفته به اینکه ثبت نام بکند برای سوریه یک روز آمد خانه و گفت : من امشب می‌روم گلزار شهدا و شب هم نمی‌آیم. فهمیدم دوباره هوایی شده است. نگرانی بند بند وجودم را قلقلک می‌داد. شب هرثانیه را با هزار سال نگرانی و اضطراب سر کردم. صبح باچشم‌های پف کرده آمد. تا نگاهم به نگاهش گره خورد، فهمیدم شب را با اشک به صبح رسانده. نگرانی‌ام را با نگاه، با حرف، با بغض بروز دادم.

گفت‌: من هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم. به هرچیزی هم که می‌خواستم رسیدم. فقط نگرانی‌ام از تو و ریحانه بود که رفتم دیشب با شهدا اتمام حجت کردم که مراقب شما باشند و عاقبت به خیری نصیب تان کنند. و شهدا کمکمان کنند تا زندگیمان هدفمند باشد و برای یک هدف بجنگیم و زندگی کنیم و زندگی مان فقط رضایت خدا جاری باشد.

 

دو هدیه، دو گردنبند

10روز قبل از اعزامش دو هديه خريده بود گردنبندي براي ريحانه به مناسبت تولدش كه او حضور نداشت و كيفي هم براي مدرسه‌اش خريد كه استفاده كند. گردنبند را به دخترمان داد و گفت بيا بابايي اين هم هديه تولدت شايد من آن زمان نباشم. تا عمر داري اين گردنبند را به ياد‌گار از پدرت داشته باش. هديه من هم كادوي سالگرد ازدواج مان بود. گفت كه اين گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواج مان. سالگرد ازدواجمان پيشاپيش مبارك.

من دوست دارم عمر نوح را بکنم‌

صبح روز يك‌شنبه 12 مهرماه 1394 را در لایه به لایه ذهنم حک کرده‌ام تا دم مرگ از یادم نرود. روز اعزام، خدایا چه لحظات سنگین و گران قیمتی، فقط گریه پشت گریه. پويا اما حرف می‌زد، می خندید و من را با کلام زیبایش آرام می‌کرد. گفت : خانم توکلت به خدا باشه‌، من دوست دارم عمر نوح را بکنم‌، اما محبت و عشق به اهل بیت آرام و قرار و از من گرفته. قرار بود اگر تماس باهاش نگیرند آن روز را سه تایی با هم باشیم. اما تلفنش زنگ خورد، گفت‌: یا علی، حاج موسی بریم.

موسی جمشیدیان هم روز ولادت امام موسی کاظم  به شهادت رسید.

لحظه آخر گفت خواهش مي‌كنم گريه و بي‌تابي نكن تا من با خيالي آسوده، به كشتن اين حرامي‌ها فكر كنم.

 

 خون تو كه از خون رقيه(س) رنگین تر نيست

آن روز ريحانه خواب بود كه همسرم بيدارش كرد. او را با خودش به بيرون از خانه برد. 45 دقيقه‌اي طول كشيد تا به خانه بازگشتند. يك شاخه گل رز خريده بود. با ريحانه به من داد، احساس کردم آخرین محبت‌هایش را می‌خواهد در حقم تمام کند. و در حال وداع با من است. گفت: خيلي دوستت دارم. فراموش نكن… من هم زدم زير گريه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه. بعد گفت مراقب خودت و ريحانه باش.

به ريحانه گفته بود كه مراقب خودت و مامانت باش. خون تو كه از خون رقيه(سلام الله علیها) سه ساله حسين(علیه السلام) رنگین تر نيست. ان‌شاءالله حضرت رقيه(سلام الله علیها) نگاه ويژه به تو خواهد داشت. لحظه خداحافظی آخر آخر خواهش کرد گریه نکنم تا فکرش آزاد باشد تا فقط به جنگیدن و کشتن این حرامی‌ها فکر کند، ريحانه گريه مي‌كرد اما او بي‌توجه به گريه‌هاي ريحانه سوار ماشينش شد.

 

روز تاسوعا به شهادت رسید

پویا دیسک کمر داشت، از پله‌ها که پائین می‌رفت، گفتم: من نگران وضعیت کمرت هستم. چفیه‌اش از ماشین برداشت و به کمرش بست و گفت : خانم خیالت راحت باشه، حضرت زینب ( سلام الله علیها) نمی گذارد من شرمنده اش بشوم. خیالت راحت .

پويا فرماندهي تانك را به عهده داشت و به گفته همرزمانش مسير عمليات را پاكسازي و پيشروي مي‌كردند. پويا 20 روز در منطقه حضور داشت تا اينكه در اول آبان ماه 1394 با اصابت موشك كورنت اسرائيلي به تانكش در روز جمعه مصادف با تاسوعاي حسيني در حلب سوريه به شهادت رسيد.

/انتهای متن/

درج نظر