مژده‌ي بارداري را به امين داد

همان حسودان که از ازدواج خدیجه با امین در رنج بودند، حالا یکسره خدیجه را مورد طعن قرار می دادند که چرا برای همسرت فرزند نمی آوری؟

0

ـ “خديجه” تو چرا باردار نمي‌شوي؟ نکند آروزي داشتن فرزند بر دل همسرت بماند؟

زني که اين را گفت. شال رنگينش را روي شانه‌اش مرتب کرد و گفت: اين سخناني است که امروز دهان به دهان مي‌چرخد. دو سه سال است که تو با امين ازدواج کرده‌اي اما دريغ از داشتن يک فرزند.

بانو بر بالش نرم تکيه داد. سخن زن روح او را خراش داده بود. مي‌دانست که طعنه زنان، که به ازدواج او و امين حسد مي‌ورزيدند، لقمه‌ي باب دهاني يافته‌اند!

دلش گرفت. او از فرزندان خواهرش نگهداري مي‌کرد و آن‌ها را چون فرزند دوست مي‌داشت. زيد نيز بود. “زيد‌ بن ‌حارثه” که در جنگ قبيله‌اي اسير شده بود و در شام فروخته شده بود به “حکيم ‌بن ‌حزام”. برادرزاده‌اش او را به رسم هديه‌ي ازدواج به او سپرده بود و او به امين هديه کرده بود. وقتي پدر زيد به دنبال او براي بردنش آمد زيد با او نرفت و در خانه‌ي بانو ماند. از آن پس معروف شد به “زيد بن ‌محمد”.

دل خديجه گرفت. به سوي کعبه رفت. کعبه محرم راز همه‌ي مردم بود. نگاهش به پرده‌هاي آويخته افتاد، دلش لرزيد: «خدايا؛ دلم را به وجود “محمد” آرامش دادي، با فرزند آوري براي او، نعمت را بر من تمام کن.»

اشک چون باران بي انتها بر گونه‌هاي بانو جاري شد.” نفيسه” بي اختيار برخاست. از دور ديده بود که بانو مي‌آيد.

ـ” خديجه”، چه شده است که اين چنين گريان هستي؟

غم در چشمان بانو موج مي‌زد”. نفيسه” گفت: “نکند فکر مي‌کني سعايت حسودان بر حکمت ازلي پيشي گرفته است؟ چرا خود را چنين آشفته مي‌سازي…؟

سخنان” نفيسه” آبي بود بر آتشي که حسودان در دل بانو روشن کرده بودند.

مژده‌ي بارداري اش را که به امين داد. قلبش روشن شد. مي‌دانست خداوند دعاي او را بي جواب نخواهد گذاشت. امين بي درنگ غلامي فرستاد تا اين خبر فرخنده را به بني‌هاشم برسانند. بي شک آنها نيز مورد طعن حسودان واقع شده بودند.

زنان قريش و زنان بني‌هاشم در اتاق ميهمان نشسته بودند. همان اتاق بزرگ خانه‌ي بانو. انبار کالا به جايی ديگر منتقل شده بود.

اينک بانو در اتاق خودش که محل استراحت او و همسرش بود درد مي‌کشيد، درد جدايي از وجودي مبارک. درد شيرين يک تولّد…

صداي گريه‌ي نوزاد که در فضا پيچيد. زنان بني‌هاشم هلهله کردند. فرزند محمّد، نوه‌ي “آمنه” و “عبدالله”،نوه ی” فاطمه” و”خويلد” به دنيا آمده بود…

امين کودک را در آغوش گرفت. نوزاد چشمانش را باز کرد. امين نام او را “زينب” گذاشت که زينت پدر است و چشم و چراغ مادر…

به شکرانه‌ي تولد فرزند هديه نثار بينوايان و دردمندان کردند. به رسم عرب چند روزي نوزاد در خانه‌ي مادر بود و بعد او را به دايه سپردند. دايه‌ي زينب “سلمي”، کنيز” صفيه دختر عبدالمطلب” بود که به پاکي و طهارت شهره بود.

بعد از “زينب”، “رقيه” به دنيا آمد و “ام کلثوم” و ودر ميان آنها پسری به نام “قاسم”.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر