داستان بلند/ مدافع عشق 29

علی اکبر قبل از رفتن به جبهه ریحانه را عقد را می کند و از همگی می خواهد تا برای خدا حافظی به فرودگاه نیایند و در همان خانه با او خداحافظی کنند. فقط خداحافظی با ریحانه می ماند.

4

دستم را می گیری و با خودت می کشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش می خورد به در ورودی. دست در جیبت می کنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! می خندم و دهانم را باز می کنم. شکلات را روی زبانم می گذاری و با حالتی بانمک می گویی: حالا بگو آممم…

می گویم: آممم.

و دهانم را می بندم. می خندی و لپم را آرام می کشی.

– خب حالا وقتشه…

دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری. انگشت اشاره ات را زیر یقه ات می بری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون می کشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق می زند در زنجیرت تاب می خورد. از دور گردنت بازش می کنی و انگشتر را در می آوری.

– خب خانوم دست چپتو بده به من.

با تعجب نگاهت می کنم و می گویم: این مال منه؟

– آره دیگه! نکنه می خوای بدون حلقه باشی؟

مات و مبهوت لبخند عجیبت، می پرسم: چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ خب چرا همون جا دستم نکردی؟

لبخندت محو می شود. چادرم را کنار می زنی و دست چپم را می گیری و بالا می آوری: چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من می خوام پابند خودم بکنمت. حتی بعد از این که…

دستم را از دستت بیرون می کشم و چشم هایم را تنگ می کنم و می گویم: حتی بعد چی؟

– حالا بده دستتو!

دستم را پشتم قایم می کنم.

– اول تو بگو!

با یک حرکت سریع دستم را می گیری و به زور جلو می آوری.

– حالا بالاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم…

با درد نگاهت می کنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه را در انگشتم فرو می بری.

– وای چقدر توی دستت قشنگ تره! ریحانه برازندته.

نمی توانم بخندم. فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمی ریزم. سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره می شوی.

– بخند دیگه عروس خانوم!

نمی خندم. شوکه شده ام. می دانم اگر طوری بشود دیوانه می شوم. بازوهایم را می گیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می بوسی. طولانی… و طولانی…

بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم می گذرد و چشم هایم را می سوزاند. یک دفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با صدای بلند گریه می کنم. “خدایا علیمو به تو می سپارم. خدایا می دونی چقدر دوسش دارم. می دونم خبرای خوب می شنوم. نمی خوام به حرف های بقیه فکر کنم. علی برمی گرده مثل خیلی های دیگه. ما بچه دار می شیم. ما…”

یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دار همان طور که سر روی سینه ات گذاشته ام می پرسم:علی!

– جون علی؟

– برمی گردی آره؟

مکث می کنی. کفری می شوم و با حرص دوباره می گویم: برمی گردی می دونم.

– آره! برمی گردم.

– اوهوم! می دونم. تو منو تنها نمی ذاری.

– نه خانوم چرا تنها؟ همیشه پیشتم. همیشه!

– علی!

– جانم!

– دوستت دارم.

و باز هم مکث. این بار متفاوت. بازوهایت را دورم محکم تنگ می کنی. صدایت می لرزد: من خیلی بیشتر!

کاش زمان می ایستاد. کاش می شد ماند و ماند در میان دستانت. کاش می شد!

سرم را می بوسی و مرا از خودت جدا می کنی.

– خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم…

کسی از وجودم جواب می دهد: برو! خدا به همراهت.

تو هم خم می شوی. ساکت را برمی داری. در را باز می کنی. برای بار آخر نگاهم می کنی و می روی. مثل ابر بهار بی صدا اشک می ریزم. به کوچه می دوم و به قدم های آهسته ات نگاه می کنم. یک دفعه صدا می زنم: علی!

برمی گردی و نگاهم می کنی. “داری گریه می کنی؟ خدایا مرد من داره با گریه می ره.”

حرفم را می خورم و فقط می گویم: منتظرتم.

سرت را تکان می دهی و باز به راه می افتی. همان طور که پشتت به من است بلند می گویی: منتظر یه خبر خوب باش. یه خبر!

“پوتین و لباس رزم و میدان نبرد. خدایا همسرم را به قتلگاه می فرستم! خبر… فقط می تواند خبر…”

   می خواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه می دوم بدون آنکه در را ببندم. می خواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم. هر لحظه که دور می شوی. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام می رسانم و می دوم سمت لبه ای که روی خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی می گیرد. یک تاکسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه می کنی. به داخل کوچه. “اون هنوز فکر می کنه جلوی درم….”

وقتی می بینی نیستم سوار می شوی و ماشین حرکت می کند. کاش این بالا نمی آمدم! یک دفعه یک چیز یادم می افتد. زانوهایم سست می شود و روی زمین می نشینم.

“نکنه اتفاقی برات بیفته. من پشت سرت آب نریختم.”

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق۲۸

/انتهای متن/

نمایش نظرات (4)