خود پاسخ خواستگاری را می دهم

چون خدیجه و محمد امین برای ازدواج اعلام موافقت کردند، ابوطالب و حمزه برای خواستگاری راهی خانه خدیجه شدند، ابوطالب خطابه ای بلند و زیبا خواند و خویشان خدیجه اما نمی دانستند چه بگویند تا این که خود بانو به سخن درآمد…

0

امين هنوز به دنيا نيامده بود که پدر را از دست داد. شش ساله بود که مادرش آمنه هم از او جدا شد. دل او به جدّش “عبدالمطلب” خوش بود که او نيز چندي بعد بار سفر ديگر بست. از پدرش يک خدمتکار داشت، دو شتر و نه گوسفند و در خانه‌ي عمويش زندگي مي‌کرد.

اما خديجه سيد و بانوي بزرگ قريش است. ثروت فراوان دارد. در اصل و نسب چون او شريف است، از خاندان مشهور و اشرافي، با لياقت و با کياست، مهربان و با محبت به يتيمان و درماندگان…

امين سر به زير افکند و سکوت کرد.

” نفيسه” گفت: دوباره با تو صحبت خواهم کرد. و از جا برخاست. بانو در خانه‌ي خويش منتظر او بود.

” نفيسه” مي‌دانست که دوباره برمي‌گردد!

شرم بر گونه‌هاي بانو سايه انداخته بود.” نفيسه” گفت: بايد خانواده‌ها را از اين وصلت آگاه کنيد. اين بار من به” محمّد” مي‌گويم که تو رضايت خويش را اعلام کرده‌اي!

قلب بانو لرزيد، نبضش تند مي‌زد. خون با شتاب دوران مي‌کرد در تمام وجودش اما گونه‌ها را سرخ‌تر مي‌نمود. صورتش تب داشت. دوباره آرامش رفته بود. انگار که بخواهد قلبش را به فرمان درآورد. دست بر روي قلب خود گذاشت.

 

“صفيه “وارد اتاق که شد بانو بلند شد. “صفيه “او را تهنيت گفت. بانو دستور شربت و آشاميدني داد. “صفيه” گفت: براي خوردن نيامده‌ام دخترعمو! خبري شنيده‌ام براي صدق وکذب  آن نزد تو آمده‌ام. درواقع برادرانم “ابوطالب” و “حمزه” مرا فرستاده‌اند.

گونه‌هاي بانو به سرخي گراييد. گفت: آن چه شنيده‌اي راست است. من جلالت و بزرگي امين را درک کرده‌ام. راستگويي و درست کرداري‌اش را ديده‌ام. اکنون در دل من جز محبت و دوستي او چيزي نيست. من خود تمايل به ازدواج با او دارم.

دل” صفيه” شاد شد. او نيز برادرزاده‌اش امين را بسيار دوست مي‌داشت. نور چشم او بود و يادگار برادر جوانش که گل زندگي‌اش زود پرپر شد…

” صفيه”چنان شتابان از خانه‌ي بانو بيرون آمد که يادش رفت کنيزان بانو براي پذيرايي از او شربت آورده‌اند.

“صفيه” خود را به برادرانش رساند به” ابوطالب”، به” حمزه”، و به… تا مژده‌ي سامان گرفتن برادرزاده‌شان را به آنها بدهد.

ومي‌گويند خويشان بانو با اين وصلت مخالف بودند اما”ورقة‌ بن ‌نوفل” که از راز دل بانو آگاه بود آن‌ها را بر اين امر تشويق مي‌کرد

“ميسره” راه را باز کرد تا” ابوطالب” و “حمزه” وارد اتاق شوند.” نفيسه” کنار بانو نشسته بود. “حکيم”؛ برادرزاده‌ي خديجه، “عمرو ‌بن اسد” عموي خديجه،” ورقة ‌بن ‌نوفل” پسرعموي دانشمند او نيز حاضر بودند. صدا در مجلس پيچيد: اهلاً و سهلاً…

مجلس از بزرگان دو قوم پر بود.در شرايطي که دختران حق زندگي کردن نداشتند. زنان حق انتخاب نداشتند، آزادانديشي بانو بود که بر انتخاب همسر با ملاک صداقت، امانت و درستي تکيه داشت.

“ابوطالب” خوشحال از سامان گرفتن برادرزاده‌اش در خانه‌ي طهارت و پاکي گفت: ستايش از آن پروردگار اين خانه‌ي حرمت يافته و پر شکوه است. هم او که ما را از نسل ابراهيم و اسماعيل قرار داد و در کرانه‌ي پر برکت اين خانه‌ي امن خويش فرود آورد و ما را فرمانرواي مردم برگزيد و خير و برکت خود را در اين شهر و ديار بر ما ارزاني داشت.

آن گاه اشاره به برادرزاده‌اش کرد و گفت: اين” محمد” نور ديده و برادرزاده‌ي ارجمند من است. اگر موقعيت پر فراز، عقل والا و منش انساني و مترقي او با هر يک از مردان قريش سنجيده شود او از همگان برتر و بالاتر است. جوان برومندي است که در ميان همه‌ي عصرها و نسل‌ها برايش نظير و همانندي نخواهد بود.

محمد از نظر ثروت و امکانات مادي نه تنها هموزن و همگون دختر شايسته و پروا پيشه و خردمند شما (خديجه) نيست که در برابر او تهيدست و بي چيز است.

اما بايد به ياد داشته باشيم که خانه‌ي بزرگ و مجلل و ثروت و امکانات گسترده، بخشش خداوندي است که به هر کس به اندازه‌اي که خواست حکيمانه‌اش تعلق گيرد،ارزاني مي‌دارد.

چرا که ثروت و قدرت و امکانات رنگارنگ مادي امانت خدا در دست بندگان و مثل سايه‌اي زودگذر و ناپيداست.

اينک اين “محمد”! اين جوان پر شکوه و آراسته به ارزش‌ها و برتري‌هاي انساني و اخلاقي در شور و شوق امضاي پيمان مشترک زندگي با خديجه است و او نيز به اين پيوند نمونه و مبارک سخت علاقه‌مند است.و ما اينک در خانه‌ي شما براي خواستگاري حضور يافته‌ايم. آمده‌ايم تا با رضايت خاطر شما اين دختر فرزانه را براي اين جوان نمونه و بزرگ‌منش خواستگاري کنيم.

مهريه‌ي شما با من است و آن چه بخواهيد هم اکنون يا در آينده تقديم خواهم نمود. به پروردگار اين خانه سوگند که” محمد” داراي شخصيتي والا، آئيني برتر و انديشه‌اي پر شکوه و سازنده است.

خطبه‌ي” ابوطالب” تمام شده بود.. رسم بر اين بود که سرپرست و ولي دختر شروع به جوابگويي کند و خطبه بخواند. اما ابهت کلام “ابوطالب”،  همه را مبهوت کرده بود. عمرو نتوانست سخن بگويد. ورقه نيز من و من کنان مانده بود در آغاز سخن.

بانو نگاهي به امين انداخت، آرام و سر به زير. دلش قوت گرفت. رو به “ورقه” کرد و گفت: گرچه شما در اين نشست و در حضور بزرگان بني‌هاشم براي پاسخگويي به اين درخواست آنان از من سزاوارتري اما در مورد من و امضاي پيمان زندگي مشترک، من بر ديگران مقدم هستم. پس اجازه دهيد خود پاسخ خواستگاري “محمد” را بدهم.

/انتهای متن/

درج نظر