ما برای ادای دین به جانبازان چه کرده ایم؟

روز جانباز بهانه ای شد که راهی نیشابور شویم، بلوار جانبازان و به سراغ مردانی برویم که برای دفاع از این کشور، سلامت شان را و جسم شان را فدا کرده اند و زنانی که برای ادای دین به جنگ و جانبازی، سخت ترین نوع زندگی را انتخاب کرده اند؛ زندگی با جانباز را.

1

هرساله روز میلاد حضرت اباالفضل عباس (ع) بهانه ای می شود تا سراغ جانبازان برویم؛ آنها که از خانواده و عزیزان خود گذشتند و جان شان را برای دفاع از سرزمین مان به کف گرفتند و به سهم شان از زندگی با جسمی که هیچ گاه به روز اولش بازنخواهد گشت، قناعت کردند.

اینکه در کشورهای دیگر از چنین افرادی چطور قدردانی می شود و ما با آنها چگونه رفتار می کنیم، سوالی است که هر کسی وظیفه دارد از خودش بپرسد. پربیراه نیست اگر بگوییم که تک تک 80 میلیون نفر ایرانی به این افراد مدیون هستند و باید نسبت به آنها ادای دین کنند.

تعداد جانبازان در شهرهای مختلف کم نیست اما باخبر شدیم در یکی از شهرهای استان خراسان رضوی، نیشابور، بلواری پررفت و آمد را با نام «بلوار جانبازان» مزین کرده اند و اکثر جانبازان هم در همین محدوده سکنی گزیده اند.

برای روز جانباز سراغ چند تن از ساکنان صبور و مظلوم این بلوار رفتیم که هر کدام عضو یا اعضایی را تقدیم دفاع از میهن کرده اند.

نیت کرده بودم که با یک جانباز ازدواج کنم

عملیات مرصاد برای علی اکبر کابلی یادآور حادثه ایست که در آن سمت چپ بدنش فلج، سمت راست بدنش پر از ترکش و قسمت راست مغزش خالی شده و حالا بعد از 24 عمل جراحی که روی قسمت های مختلف بدنش انجام دادند، این قسمت را هم با پودر استخوان پر کرده اند.

بعد از این عملیات بود که خانه نشین شد و زندگی را تمام شده فرض می کرد. اما در همان شهر زنی بود که آرزوی ازدواج با جانباز یا بهتر است بگویم خدمت به جانباز را در سر می پروراند. معصومه باری متولد سال 1352 درباره علاقه اش به ازدواج با جانباز می گوید:

من از همان دوران مجردی نیت کرده بودم با یک جانباز ازدواج کنم. در واقع به نوعی به این بزرگواران احساس دین می کردم. دوست داشتم به جبهه بروم ولی این امکان برایم وجود نداشت بنابراین تصمیم گرفتم در پشت جبهه فعال باشم و از این طریق جبران کنم. تا اینکه یک شب خواب یک جانباز را دیدم. یک دستش در دست من و دست دیگرش عصا بود و با هم به سمت منزل ما حرکت می کنیم. 3 سال بعد از آن خواب با آقای کابلی به واسطه یکی از بستگانشان آشنا شدم.

 

یا ازدواج با جانباز یا مجردی

او از نحوه آشنایی اش با این جانباز دفاع مقدس می گوید:

 دوستان و آشنایانم از نیتم باخبر بودند. در مراسم عروسی یکی از اقوام بود که ایشان من را دید و زمانی که از طریق واسطه شان ملاقات صورت گرفت من شوکه شدم. چراکه اصلاً وضعیت مناسبی نداشته و به لحاظ سلامت جسمی با آنچه در خواب دیده بودم فاصله زیادی داشت. بنابراین ابتدا خواسته ایشان را رد کردم و جواب منفی دادم. تا اینکه به یاد خوابم افتادم و راضی شدم.

علی اکبر کابلی متولد 1347 در شب یلدا 1369 به عقد معصومه باغشنی درآمده و 3 ماه بعد در سال 1370 ازدواج کردند. «اطرافیان به خصوص پدر و مادرم اصلاً به این ازدواج راضی نبودند. اما من به قدری مصر بودم که به والدینم هشدار دادم یا با ایشان ازدواج می کنم یا تا آخر عمر مجرد باقی می مانم. آنها هم بالاجبار موافقت کردند ولی مادرم تا یک سال منزل من نیامد و زمانی زیادی گذشت تا همسرم را میان خود بپذیرند.»

من عاشق جانباز هستم

معصومه باری در جواب این سوال که زندگی با شخصی که توانایی انجام کارهای شخصی خود را ندارد چگونه است، این طور پاسخ می دهد:

 بهتر است این سوال تان را با یک خاطره پاسخ بدهم. بچه هایم کوچک بودند و ما منزل پدر همسرم بودیم که همسرم نیاز به سرویس بهداشتی داشتند. می خواستم ایشان را بلند کنم که پدرهمسرم با صدای بلند به من گفت «برو کنار. تو چطور می خواهی علی اکبر را بلند کنی؟ بگذار من این کار را انجام می دهم.» ایشان رفتند و از هر سمتی که کشیدند نتوانستند ایشان را بلند کنند. بعد خودم سراغش رفتم، دستانم را زیر بازوهایش گره کردم، یا علی گفتم و مثل یک پر کاه ایشان را بلند کردم. اطرافیان همه تعجب کردند. من هم به آنها گفتم: «چند سال است که کار من همین است و این شرایط تا آخر عمر همراه من است.» زندگی با جانباز خیلی سخت است. تا جایی که تاندون های دستم پاره شد و تحت هیچ شرایطی نباید وسیله سنگین بلند کنم. یک سال تمام مریض شدم و گوشه منزل افتادم ولی با این حال کماکان همسرم را جمع و جور می کنم.

وی ادامه می دهد: گاهی اوقات فکر می کنم که من چطور به ازدواج با ایشان راضی شدم. به خصوص اینکه از سمت اطرافیان هم بسیار حرف می شنیدم اما هیچ توجهی به حرف مردم نداشتم. هربار در جواب می گفتم من عاشق جانباز هستم و تا آخر عمرم پای ایشان خواهم ماند.

کمبود محبت همسر جانباز جبران نشدنی است

از وی می پرسم مهر و عاطفه ای که نیاز هر زنی است، یک جانباز بالای 70 درصد چطور تأمین می کند؟

در جواب گفت:

این نیاز من هیچ وقت از سمت ایشان تأمین نشد ولی من سعی کردم ایشان را از محبتم سیراب کنم. از انجام کارهای شخصی اش یعنی حمام و دستشویی گرفته تا کارهایی مثل لباس شان را بپوشانم، موها و ریش هایشان را شانه کنم، کفش شان را پا کنم و… همه را به تنهایی انجام می دهم. ایشان را نوازش کرده و با بوسه ای راهی شان کنم. اما خب در مقابل وقتی ایشان را موج انفجار می گیرد با همان دستی که عصا دارد من را آزار جسمی می دهد. یا به وقت غذا دادن دستم را گاز گرفته یا به وقت کفش پوشاندن، انگشتانم را زیر پایش له می کند. من ایشان را با همین شرایط پذیرفتم چون مطمئنم در اراده خودشان نیست و اگر متوجه باشند هیچ وقت چنین کارهایی انجام نخواهند داد. جانبازان هیچ وقت محبتی که مردان با تن و بدن و عقل سالم به همسران شان دارند، نمی توانند نسبت به همسرانشان داشته باشند. ما هیچ وقت نتوانستیم با هم پارک، سینما، رستوران برویم، حتی رفتن به منزل اقوام برای ما به آرزویی محال تبدیل شده است. همه همسران جانبازان این مسائل را پذیرفته و با آن کنار آمده اند.

تفریح وسرگرمی ما

می پرسم: پس با این حساب شما هیچ تفریح و سرگرمی ندارید؟

با یک مثال سوالم را اینگونه پاسخ می دهد:

با یک کاروان زیارتی یک بار به مکه و یک بار هم به کربلا رفتیم. در مکه مجبور بودم دو اتاق برای ایشان بگیرم. به هر حال یک اتاق سرویس بهداشتی و حمام بزرگتری داشت و اتاق دیگر نشیمن و تخت دو نفره گذاشته بودند. در تمام این سفرها از بقیه یک ساعت عقب بودیم. به عنوان مثال بقیه اعضای گروه زیارت رفته و برمی گشتند و من تازه کارهایم را تمام کرده و مشغول پوشاندن لباس همسرم بودم. هنگام وعده های غذا، به عنوان مثال همه ناهار خود را می خوردند و چرت بعدازظهر خود را زده بودند که ما تازه از سر میز غذا برمی خاستیم. یا اینکه بقیه جانبازها می توانستند در حمل و نقل وسایل کمک کنند ولی بارکشی تمام وسایل از چمدان و سبد و ویلچر گرفته تا همسرم به عهده خودم بودم. بنابراین تفریحمان هم با سختی ها و مشکلاتی همراه بود.

 

چهار فرزند قد و نیم

در جواب این سوال که آیا فرزندانتان نسبت به شرایط پدرشان گلایه ای نمی کردند، می گوید:

من از همان ابتدا به بچه هایم فهماندم و آنها را عادت دادم به اینکه نباید از پدرشان انتظاری داشته باشند و دلیل آن را تنها در یک جمله عنوان کردم، اینکه «بابا نمی تواند.» همین و بس. خودم برایشان هم پدر بودم و هم مادر. آنها را پارک می بردم. به تکالیفشان رسیدگی می کردم. به مدرسه شان می رفتم و سعی کردم راهنمایشان باشم. الان که فرزندانم سر خانه و زندگی خودشان هستند ولی جمع و جور کردن یک جانباز با چهار فرزند قد و نیم قد بسیار مشکل بود. به خصوص اینکه منزل اعضای خانواده ام از ما فاصله داشت و هیچ کمکی نداشتم.

مشکلات ریز و درشت

معصومه باری در انتها از مشکلاتی که برای خودش در این سال ها ایجاد شده است می گوید: در تمام مدتی که از خدا عمر گرفتم نمی دانستم تشنج چیست و چه اتفاقی برای فرد می افتد اما فشار کار و مریضی ام به قدری بود که یک روز تشنج گرفتم و در بیمارستان بستری شدم. 15-14 سال است که قلبم ناراحت است. تاندون های دستم پاره شده و چند ماهی است که فیزیوتراپی می شوم. همه این ها را در کنار اعصابی بگذارید که دیگر کشش هیچ گونه مشکل و ناراحتی ندارد.

می پرسم: زمانی که مریض بودید و امکان حرکت دست هایتان را نداشتید چطور همسرتان را از آب و گل در می آوردید؟

پاسخ می دهد:

کمی به او یاد داده بودم که برخی کارهای کوچک را انجام دهد ولی بی فایده بود. یا در اتاق یا در سرویس بهداشتی زمین می خورد بنابراین در نهایت مجبور بودم خودم با حال مریضم بلند شوم و کارهایش را انجام دهم.

یک انتظار از رئیس جمهور آینده

همسر جانباز علی اکبر کابلی از رئیس جمهور آینده انتظار دارد شرایط ازدواج و کار جوانان را تسهیل کند.

«جوانان امروز دیگر مثل قدیم ها به زندگی در هر شرایطی راضی نمی شوند. به جرأت می توانم بگویم 90 درصد مردم در مضیقه هستند و با سختی زندگی می کنند. از رئیس جمهور منتخب مردم می خواهم به فکر طبقه ضعیف جامعه باشد.»

 

خیلی سخت است

نمونه بارز یک زن فداکار و ایثارگر را باید در همسران جانبازان سراغ گرفت؛ کسانی که زندگی سخت و پرمشکل را انتخاب کردند و با شرایط خاص همسرانشان سازگار شدند و هر سختی را به جان خریدند و زندگی کردند. این شرایط را مقایسه کنید با زندگی برخی جوانان دهه اخیر که با تن و بدن سالم و در رفاه و آسایش زندگی مشترک خود را شروع می کنند ولی به دلایلی که خودشان هم نمی دانند چیست زندگی نوپای خود را بهم می زنند.

نجابتی که با خستگی درهم آمیخته شده در چهره تکیده اش کاملاً پیداست. کم حرف می زند و لبخند مصنوعی به لب دارد. هر سوالی که می پرسم فقط می گوید «خیلی سخت است». انگار دایره لغاتش محدود به همین یک عبارت می شود. مثل اینکه به دنیا آمده است تا فعل «سختی کشیدن» را صرف کند؛ سختی انتخاب شده را. 

برای رضای خدا ازدواج کردم

در 15 سالگی وقتی یکی دو ماه بیشتر از شروع نامزدی معصومه باغشنی نمی گذشت که خبر شهادت نامزدش را می آورند؛ مردی که شاید یک بار بیشتر ندیده بودش. چندی بعد یعنی در سال 1370 با پسرعمه اش احمد باغشنی که از ناحیه گردن ترکش خورده یا بهتر است بگویم از گردن به پایین فلج بود، ازدواج می کند.

 «می دانستم که زندگی با همسری که چنین شرایطی دارد بسیار سخت و طاقت فرساست ولی با خدایم عهد کرده بودم که راه شهیدم را ادامه دهم. بنابراین برای رضای خدا این ازدواج را پذیرفتم.»

معصومه باغشنی نه گلایه می کند نه اظهار ناراحتی برای شرایطی که به آن مبتلا شده است. اصلاً حرفی نمی زند که نشانی از گلایه و شکایت و ناراحتی در آن باشد. فقط دو جمله می گوید: «خیلی سخت است»، «باید صبر کرد و تحمل.»

 در مورد همسرش می گوید:

کارهای شخصی که بماند حتی صحبت کردن هم برای ایشان سخت است. اما خودم و دو فرزندم این شرایط را پذیرفته و با آن کنار آمده ایم. یعنی چاره دیگری غیر از این نداریم. صبر و تحمل را با پوست و استخوان مان لمس کرده ایم.

 

از رئیس جمهور می خواهم

از انتخابات ریاست جمهوری می پرسم و اینکه چه خواسته ای دارد. با همان لهجه قشنگش می گوید:

 دخترم مهندسی شیمی درس خوانده و پسرم دانشجوست هر دو آنها بیکار هستند. به هر حال زحمت کشیدند و درس خوانده اند. خوب است برای بیکاری جوان ها اقدامات سازنده ای شود تا همه شان کار داشته باشند و بتوانند زندگی تشکیل دهند.

 

یک زندگی پر از ناهمواری

مخدره زردی 56 سال دارد. خونگرم و مهربان و مهمان نواز است. آنقدر با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کرده و آنقدر دل پری برای گفتن داشت که بدون هیچ پرسشی صحبت های خود را شروع و با سرعت بیان می کند. شاید اگر کورنومتری برای شمارش لغت در دقیقه وجود داشت در مقابل سرعت گفته های این بانوی زحمتکش و ستم کشیده کم می آورد.

زندگی مخدره پر از ناهمواری بوده است. همسرش حسین احسانی نژاد از ابتدای سال های دفاع مقدس سودای رفتن به جبهه را داشت و در مقابل تهدیدهای مخدره برای گرفتن طلاق هم کم نمی آورد و راه خود را می رود. تا اینکه در یکی از همین رفت و آمدها نه تنها شیمیایی شد، که موج انفجار نیز او را می گیرد. مخدره می ماند و خرج زندگی و نگهداری سه فرزند قد و نیم قد و مردی که حتی نفس کشیدن برایش سخت  و بسته است به یک کپسول اکسیژن. خرج دوا و دکتر و درمان همسرش هم جای خود.

برای سیر کردن شکم بچه هایم

او می گوید:

همسرم سرپا بود و از انجام کارهای خودش برمی آمد ولی نمی توانست نان آور باشد. یکی به دلیل مشکل ریه هایش و دیگری به خاطر اعصابش. وقتی جایی مشغول می شد چند روزی که حالش خوب بود کار می کرد اما همین که دچار موج گرفتگی می شد و اطرافیان متوجه مشکلش می شدند عذرش را می خواستند. بنابراین مجبور بودم خودم دست به کار شوم. روزها در زمین کشاورزی مردم کار می کردم و شب ها پای تنور بودم و برای مردم نان می پختم. در خانه هم با همان اندک سواد خیاطی که داشتم سفارش چادر، لباس و شلوار می گرفتم. گاهی هم گوش بچه ها را سوراخ می کردم و آمپول می زدم. برای سیر کردن شکم بچه هایم از هیچ زحمتی دریغ نکردم.

 

کف پایم را بوسید

مخدره زردی ادامه می دهد: وقتی حسین شرایط من را می دید که با چه سختی کار می کنم و به ازای یک کاسه روغن و نیم کیلو برنج چه زحمتی می کشم شرمنده می شد و این شرمندگی در چهره اش کاملاً پیدا بود. من هم وقتی این حالت او را می دیدم ناراحت می شدم سعی می کردم لبخند بزنم و طوری وانمود کنم که هیچ مشکلی وجود ندارد و این شرایط کاملاً عادی است. یک بار که از سر زمین برگشته بودم از شدت خستگی متوجه نشده بودم که در پاشنه پایم خاری فرو رفته و در آن ناحیه خون لخته شده است. به همین شکل خوابم برده بود. نصف شب از خواب بیدار شدم و دیدم حسین در حالی که اشک می ریزد پایم را با دستمال بسته و کف پایم را می بوسد.» این شرایط ما 14-15 سال ادامه پیدا کرد تا اینکه از بنیاد جانبازان متوجه شرایط ما شدند و بعد از آزمایش های بسیار برای ما مقرری درنظر گرفتند.

به دلیل کمبود بودجه!

وی در پایان می گوید:

همسرم به شهادت رسید اما حکم شهادت وی را به دلیل کمبود بودجه صادر نمی کنند. من از دنیا فقط دو دختر برایم مانده و یک پسر. هیچ وابستگی به این دنیا ندارم. پسرم در زمان حیات پدرش و با همیاری وی موفق به راه اندازی آژانس حمل و نقل شهری شد اما چند سالی است که درصدد لغو پروانه آژانس هستند. بدون توجه به اینکه از این آژانس سه خانواده روزی می خورند. اگر پدرش در قید حیات بود قطعاً برای اشتغال او فکری می کرد اما او به خاطر دفاع از خاک وطنش جانباز شیمیایی شد و سال ها در بستر بیماری بود تا اینکه به شهادت رسید. حکم شهادت او را نداده و قصد دارند تنها پسرش را که مخارج سه خانواده را تأمین می کند از کار بیکار کنند. این مسئله برای من بسیار دردآور است و امیدوارم مسئولان مربوطه این شهر برای این موضوع فکری کنند.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)