داستان بلند/ مدافع عشق 26

آقا به علی اکبر می گوید که اجازه می دهد تا به سوریه برود. زهرا خانم هم بالاخره راضی می شود و روز رفتن علی اکبر می رسد. همه جمع می شوند تا علی اکبر را راهی کنند. علی اکبر همه را شگفت زده می کند که می خواهد ریحانه را عقد کند بعد برود و حالا ادامه ماجرا…

0

همان طور که هاج و واج نگاهت می کنم یک دفعه مثل دیوانه ها می خندم. زهرا خانوم دست دراز می کند و یقه ات را کمی سمت خودش می کشد.

– علی معلومه چته!؟ مادر این چه کاریه؟ می خوای دختر مردم بدبخت شه؟ نمیگی خانواده اش الآن بیان چی می گن؟

خونسرد نگاه آرامت را به لب های مادرت دوخته ای. دو دستت را بلند می کنی و می گذاری روی دست های مادرت.

– آره می دونم دارم چی کار می کنم.

زهرا خانوم دو دستش را از زیر دست هایت بیرون می کشد و نگاهش را به سمت حسین آقا می چرخاند.

– نمی خوای چیزی بگی؟ ببین داره چی کار می کنه. صبر نمی کنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاره رو عقد کنه!

او هم شانه بالا می اندازد و به من اشاره می کند که:

– زن؛ چی بگم؟ وقتی عروسمون راضیه.

چشم های گرد زهرا خانوم سمت من برمی گردد. از خجالت سرم را پایین می اندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک می کنم.

– دخترم…عزیز دلم! من که بدِ تو رو نمی خوام. یعنی تو جداً راضی هستی؟ نمی خوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟

فقط سکوت می کنم و او یک آن می زند پشت دستش و می گوید:

– ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟

صدای سجاد در راه پله می پیچد که:

– چی شده که مامان جون اینقدر استرس گرفته؟

همگی به راه پله نگاه می کنیم. او آهسته پله ها را پایین می آید. دقیق که می شوم اثر اشک را در چشمان قرمزش می بینم. لبخند لب هایم را پر می کند. پس دلیل دیر آمدن از اتاقش برای خداحافظی، همین صورت نم خورده از گریه هایش بود. زینب جوابش را می دهد:

-عقد داداشه.

سجاد با شنیدن این جمله هول می کند. پایش پیچ می خورد و از چند پله آخر زمین می افتد. زهرا خانوم سمتش می دود.

– ای خدا مرگم بده! چت شد؟

سجاد که روی زمین پخش شده بود، خنده اش می گیرد.

– بالاخره علی می خوای بری یا می خوای جشن بگیری؟…دقیقاً چته برادر؟

و باز هم بلند می خندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک می کند.

– نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص می خورم.

فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود، لبخند کجی می زند و می گوید:

  • به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان…

زینب می پرسد:

–  گفتی برای چی باید بیان؟

– نه. فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توی خونه داریم.

– اِ خب یه چیزایی می گفتی تا یه کم آماده می شدن.

تو وسط حرفشان می پری:

  • نه بذار بیان یهو بفهمن. این طوری احتمال مخالفت کمتره.

شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود، گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو به هم می آیند.

تو مُچ دستم را می گیری و رو به همه می گویی: من یه دو دقیقه با خانومم صحبت کنم.

و مرا پشت سرت به آشپزخانه می کشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره می شوی. سرم را پایین می اندازم.

– ریحانه! اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی؟

سرم را به چپ و راست تکان می دهم. تبسم شیرینی می کنی و ادامه می دهی:

– خدا رو شکر. فقط می خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به این کار هستی؟ شاید لازمه یه توضیحاتی بدم. من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم.

– می دونم.

– اگر اینجا عقدی خونده بشه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره توی شناسنامه ات.

با تعجب نگاهت می کنم.

– خانومی! این عقد دائم وقتی خونده می شه، بعدش باید رفت محضر تا ثبت بشه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یک راست می رم سوریه.

دلم می لرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر می خورد.

– من فقط می خواستم که… که بدونی دوست دارم. واقعاً دوست دارم. ریحانه الآن فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم. مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما می ترسیدم… نه از این که ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم. نه!… به خاطر بیماریم. می دونستم این نامردیه در حق تو.

این که عشقو از اولش در حقت تموم می کردم، الآن مطمئن باش نمیذاشتی برم. ببین… این که الآن اینجا وایسادی و پشت من محکمی، به خاطر روند طی شده است. اگر ازاولش نشون می دادم که چقدر برام عزیزی…

حس می کنم صدایت می لرزد.

– ریحانه … دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که “من زنش نبودم و نیستم” ما فقط صوری پیش هم بودیم. دوست دارم که حس کنی زن منی. ناموس منی. مال منی. خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً…و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من. حالا اگر فکر می کنی دلت رضا به این کار نیست، بهم بگو.

حرف هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا می روم. تو از اول مرا دوست داشتی! نگاهت می کنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس می کنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و می چسبانم به شکمت. همان طور که ایستاده ای سرم را در آغوش می گیری. به لباست چنگ می زنم و مثل بچه ها چند بار پشت هم تکرار می کنم: تو خیلی خوبی علی! خیلی.

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق25

/انتهای متن/

درج نظر