داستان/عـروســــی

وقتی لباس را از جعبه اش در آوردم، اخم­هایم درهم رفت. لباس را چند بار زیر و رو کردم و گفتم: اِ مهری خانم این لباس اونی نیست که من سفارش داده بودم…

7

لباس را چند بار بالاو پایین کرد و گفت: من که نمی دونم چی سفارش داده بودی. شماره مزونی که ازش اجاره کردی رو نداری؟

با عصبانیت گفتم: نــــــــــه، کی لباس رو برام آورده؟

– آقا داماد.

درحالیکه به طرف در می رفتم گفتم: الآن بهش می دم ببره و مال خودمو بگیره.

– کجا داری می ری مریم جان؟ عروس که نباید این طوری بره، حیفه داماد بار اول این طور ببینتت، بذار الآن می­ دم یکی از شاگردام براش ببره.

روی صندلی نشستم و نگاه غم زده ­ام را به آیینه­ دوختم. با آن صورت پر از آرایش و موهای شینیون کرده، در بلوز ساده ای که تنم بود، مضحکترین قیافه ای بود که تا آن روز دیده بودم. همیشه مادرم می ­گفت: “آدم حساس، از زمین و هوا بر سرش می باره. هر قدر حساستر، بدبیارتر.”

راست می گفت. من همیشه دلم می خواست بهترین آرایش، لباس و مراسم عروسی را داشته باشم، ولی از صبح همین طور بد آورده بودم. آن از حمام رفتنم که زیر آب سرد ماندم و آب بینی ­ام را هنوز هم نمی­ توانم جمع کنم. این از آرایشم که آن چیزی که دلم می ­خواست نشد. این هم از لباس عروسیم. چرا رضا موقع تحویل لباس، آن را چک نکرده بود؟

– ببین چه غمبرکی زده! پاشو دختر بخند ناسلامتی عروسیته ها!

سرم را برگرداندم و به صورت استخوانی و مهربان مهری خانم که روبرویم ایستاده ­بود، نگاه کردم. لبخندی ساختگی زدم و گفتم: میشه یه زنگ بزنم؟ آخه گوشیم خاموش شده.

– آره چرا که نه!

مهری خانم گوشی بی سيم را به دستم داد و خودش از آنجا بیرون رفت.

رضا پشت فرمان بود، زیاد نمی توانستم حرف بزنم، فقط بهش گفتم که دقت کند همان لباسی که روز آخر انتخابش کرده­ بودم را بگیرد و زودتر برایم بیاورد.

تمام یک ساعتی که از رضا خبر نداشتم، بارها سالن را بالا و پایین رفتم. سه عروسی که زیر دست آرایشگرهای دیگر بودند، کارشان تمام شده بود و یکی یکی رفتند. فقط من مانده بودم. یک بار دیگر شماره رضا را گرفتم.

– سلام رضا، پس کجایی؟

– سلام، آره همین خوبه، شبیهشه.

– چی شبیهشه رضا؟

– ببخشید مریم با تو نبودم. با صاحب مزونم. راستش یک ساعته داریم این جا رو با محیا زیر و رو می کنیم.

– چی شده مگه؟

– نگران نشو، فقط یه اشتباه باعث شده اون لباسی که تو انتخابش کرده بودی رو به کس دیگه ای بدن.
چشمهایم سیاهی رفت وسالن دور سرم چرخید، به دیوار تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: حالا دارید چیکار می کنید؟

– هیچی رفتم از خونه محیا رو برداشتم آوردم، یکی شبیهشو پیدا کردیم. کُپ خودشه به جان خودم.

دیگر بغضم داشت باز می شد. با عصبانیت تمام، صدایم را بالا بردم و گفتم: تقصیر هیچ کس نیست، شانس گند منه.

– ِا مریم این حرفا چیه؟ من تا یک ربع دیگه اونجام.

گوشی را قطع کردم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. می دانستم اگر اشکم در بیاید تمام صورتم بهم می خورد. نباید زیر نگاه هایی که از بلند شدن صدایم به طرفم خیره شده بودند از خودم ضعف نشان می دادم. لبخندی عصبی به لب انداختم و به طرف اتاق دیگر رفتم.

فاجعه زمانی بود که لباس جدیدی که رضا برایم آورد را تنم کردم. مدلش تقریباً همان بود ولی چون یک سایز برایم بزرگتر بود، بالاتنه اش روی تنم زار می زد. مهری خانم کلافه نگاهی به صورتم انداخت، یک قدم عقبتر رفت و در حالی که سرش را با تأسف تکان می داد، گفت: چقدر امروز تو بد شانسی میاری دختر!

وقتی خودم را توی آینه نگاه کردم، مانده بودم چه کار کنم. شاگرد مهری خانم جلو آمد و با دلسوزی گفت: چاره چیه؟ ساعت شیش شده و این بنده خداها نه آتلیه رفتن نه باغ. دیگه وقتی نیست. بهتره خودمون یه فکری به حالش بکنیم.

به سمت یکی از کشوها رفت و با چند سنجاق برگشت.

– غصه نخور مریم جان، خودم الآن برات یه جور فیکسش می کنم که از خیاط هم بهتر دربیاد.

 با مهری خانم از پشت طوری که سنجاق ها معلوم نشوند، تاپ لباس را برایم تنگ کردند. به نظرم خیلی محکم و خوب شده بود. ظاهرم را مرتب کردند و به رضا و فیلمبردار اجازه دادند تا به داخل بیایند.

شنلی که روی سرم بود مانع از آن می شد که جلویم را ببینم. دست رضا را محکم ­تر فشار دادم و با هم از پله های آرایشگاه پایین آمدیم. هیچ چیز جز پله های زیر پایم را نمی­دیدم که نمی دانم چرا تمام نمی ­شدند. کنار ماشین که رسیدیم رضا در را برایم باز کرد و کمکم کرد تا بنشینم، نفس راحتی کشیدم و کمی شنل را عقب تر دادم. ساعت ماشین، شش و نیم را نشان می ­داد. هنوز ریشه ی تک­ تک تارهای موهایم درد می­ کردند و چشمهایم از سنگینی مژه هایی که رویشان کار شده ­بود می ­سوخت. دست و پایم بی خود می ­لرزیدند و قلبم از شدت طپش در آستانه ی بیرون افتادن بود. همیشه فکر می کردم که همه ی دخترها در چنین روز و لحظه ­هایی بهترین ثانیه های عمرشان را تجربه می ­کنند، اما انگار برای من فرق داشت.

 از آتلیه که بیرون آمدیم، هوا کاملاً تاریک شده بود. خیابانها شلوغ شده بودند. ساعت نزدیک هشت بود و ما هنوز در ترافیک خیابان های شرق تهران با سرعتی لاک پشتی حرکت می کردیم. موبایل رضا هر چند دقیقه یک بار زنگ می خورد و علت نرسیدن مان را می پرسیدند. رضا با حالتی کلافه تر از بار قبل می گفت که در ترافیک سنگین گیر کرده ایم. دیگر پاهایم به اختیارم نبودند و تکان های عصبی اش می دادم تا کمی دلهره ام را بیرون بریزم. سکوت میانمان را که تا ساعتی پیش با خنده هایمان می شکست، صدای ضبط ماشین پر کرده بود. چیزی به من می گفت چگونه می خواهید در این ترافیک سنگین خود را به هتل المپیک که در غرب تهران است برسانید، حتی با معجزه هم شدنی نیست. نفس هایم از شدت اضطراب سنگین شده بودند و تمام تنم بی حس شده بود. عقربه های ساعت هم لجبازانه تند تند حرکت می­ کردند. ماشین فیلمبردار پشت سرمان حرکت می کرد. انگار آنها هم دیگر حوصله فیلمبرداری نداشتند.

دیگر موبایل رضا در هر دقیقه چهار پنج بار زنگ می­ خورد. آن لحظه ها برایم مثل یک کابوس بود. بارها در خواب دیده بودم که به عروسی ام دیر رسیدم و وقتی رسیده بودم که مهمان ها رفته بودند. انگار خوابم در حال تعبیر شدن بود. دیگر می خواستم بزنم زیر گریه و بی خیال خراب شدن و بهم ریختن آرایشم شوم.

صدای ضبط را کم کردم و در افکار پریشانم غرق شدم. با خودم گفتم: “خاک بر سرم مثلاً می خواستم عروسیم بهترین بشه تو فامیل، آخه دختر می مردی بری یه آرایشگاه نزدیکتر به هتل؟ یا لااقل به تالار ساده تر راضی می شدی که الآن مثل… دخترای فامیل چی می گن؟ همه دارن تو عروسی خودم به ریش من می خندن، عروس کجاست؟ تو ترافیک تهرانپارس، وای مامانم الآن داره چی کار می کنه؟ مامان رضا، خواهراش؟ وای خدایا!”

گلویم دیگر خشک شده بود و از دلهره و اضطراب حالت تهوع داشتم.

– خوبی مریم؟

رضا بود. با علامت سر به او فهماندم چیزی نیست.

– شبای معمولی اینجا نمی شه راه رفت، چه برسه به امشب که شب عیده! نگاه چه خبره!
چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید، شاید هم برای اینکه بغضم باز نشود چیزی نگفتم. به مقابلم خیره شدم که تا چشم کار می کرد ماشین بود. پشت چراغ قرمز دیگری ایستادیم. هر دو ساکت بودیم که با صدای انگشتی که به شیشه ی ماشین خورد، رضا شیشه را پایین داد. کمی شنلم را پایین تر آوردم. صدای فیلمبردار بود: به نظرم با این ترافیکی که هست تا ساعت یازده هم به المپیک نرسیم، بهتره یه فکری کنیم. این جور نمیشه؟

رضا با حالتی درمانده گفت: می گی چیکار کنیم آقای عزتی؟ ساعت هشت و نیمه و ما هنوز اینجاییم.
نگاهی زیر چشمی به آنها انداختم. آقای عزتی همان طور که دستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و با دست دیگرش چانه اش را می خواراند، نگاهی به دور و اطراف انداخت و بعد انگار که چیزی به خاطر آورده باشد، گفت:آقا رضا اونجا رو نگاه کن.

من و رضا به جهتی که اشاره کرد نگاه کردیم. چیزی نبود.

– آره خودشه.

– چی خودشه آقای عزتی؟

– با مترو می ریم.

من و رضا همزمان گفتیم: چــــــــــی؟

– ماشینا رو تو خیابون پشت مترو پارک می کنیم و بقیه مسیرو با مترو می ریم.

– آقا عزتی چی می گی، نمی شه؟

– چرا نمی شه،می خوای ساعت یازده برسی؟ باشه با ماشین می ریم ولی اگه با مترو بریم نهایتاً چهل دقیقه دیگه هتلیم.

چراغ سبز شده بود. ماشین ها را پارک کردیم و چهار نفری به ایستگاه مترو رفتیم. دیگر نه چیزی می فهمیدم ونه می دیدم، فقط دستهای رضا را محکم گرفته بودم و هر چهار تایی پله ها و راهروهای مترو را می ­دویدیم. تور و شنل مانع از دیدن روبرویم بود، اما صدای کسانی که از کنارمان می گذشتند را می شنیدم. باورشان نمی شد که عروس و دامادی آن موقع شب در مترو در حال دویدن هستند.

زمانی که همراه با خانم عزتی وارد واگن بانوان شدیم، از همان زیر شنل سنگینی نگاه هایی که یکباره واگن را به سکوت کشانده بود را حس می کردم. قلبم از شدت اضطراب و دویدن کم مانده بود از سینه ام بیرون بیفتد. نفس نفس می زدم. صورتم از گرما گُر گرفته بود و دانه های درشت عرق از همه جای تنم سرازیر شده بودند. خانمی جایش را به من داد تا نشستم. کلافه شروع به باد زدن خودم کردم. حتی فروشنده ها هم ساكت شده­ بودند و نگاهشان ميخكوب من بود. به اجبار لبخندی زدم. دوباره زمزمه ها بالا گرفت. یکی از قشنگ بودن عروس می گفت و دیگری از اینکه در مترو چه می کند. خانم عزتی حواسش به اطراف بود تا کسی با گوشی از من فیلمبرداری نکند و خودش شروع به فیلمبرداری کرد. شاید اگر من هم جای او بودم، سوژه به آن خوبی را رها نمی کردم، عروسی درمانده که تنها یک ساعت و نیم از مراسم عروسیش مانده بود، از ترافیک بیرون به مترو پناه آورده، چیز دیدنی ای از کار در می آمد. دیگر نگاه ها به بودنم عادت کرده بودند و بعضی ها هم با من همدردی می کردند و برایم دعا می کردند تا زود تر برسیم.

متروی کرج خلوتتر و بهتر از قطار شهری بود. خوبی آنجا این بود که می توانستم کنار رضا باشم. دیگر ساعت برایم مهم نبود، شاید هم آنقدر دیر شده بود که حس و حالی برایم نمانده بود تا با حرص خوردن آن را بگذرانم. آقای عزتی هم برای راحت گذاشتن ما چند ردیف آن طرف تر نشسته بود. خانم عزتی باز مشغول فیلمبرداری بود و رضا در حال صحبت با موبایلش که می­گفت تا ده دقیقه ی دیگر به مترو چیتگر خواهیم رسید و کسی با ماشین به دنبال مان بیاید. وقتی گوشی را قطع کرد، نفس عمیقی کشید و دستم را محکم فشار داد.

– حسابی خسته شدیا.

به جای من خانم عزتی در جواب گفت:عوضش عروسی تون با همه ی عروسی هایی که من تو این هفت-هشت سال رفتم فرق داشت.

رضا در حالی که نیشخند می زد گفت: متفاوت؟ به چه بهایی؟ پیرِ من و مریم دراومد.عروسیمونم که تا برسیم تموم شده.

از لحن غمگین رضا، گلویم سنگین شد. خانم عزتی برای عوض کردن حال ما با خنده گفت:
بخندید دیگه اشکال نداره، همه اینا خاطره میشه ها، حالا کو تا عروسی تموم بشه، اصلاً خودم میرم با مدیر هتل حرف می زنم تا یکی دو ساعت بذاره مراسم ادامه داشته باشه خوبه؟ حالا شانس آوردید با مترو اومدیم والا هنوزم تو ترافیک بودیم.

من و رضا سعی کردیم بخندیم، اما با تمام وجود دلم می خواست زار زار گریه کنم. از خستگی سرم را روی شانه­ اش گذاشتم، سرم را برگرداندم و از شیشه­ به آسمان نگاه کردم. ماه بخاطر اشکی که توی چشمهایم جمع شده بود دو تا شده بود و هردو پا به پای قطار، دنبال ما می ­دویدند.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (7)