طلوع یک خورشید

آمنه به کودکی باردار است از عبدالله، همسر محبوبش که خیلی زود او را تنها گذاشت با این کودک. اما گویی نه تنها آمنه که در کل عالم و درمیان همه مردمان، نشانه های آمدن “محمد” مشهود شده است. و با این نشانه ها بود که محمد قدم به دنیا گذارد.

0

«آمنه» حساب هر روزش را داشت. هر تکانش شادی را در قلب «آمنه» می نشاند. هر بار که می جنبید عشقی را که می خواست به پای «عبدالله» بریزد نثارکودک نادیده می کرد. «آمنه» می دانست موعد دیدار نزدیک است. چقدر خوشحال بود که «ابرهه» از بین رفت. می خواست فرزندش را در مکه به دنیا آورد. در سرزمین امن الهی.

– امشب آسمان چقدر ستاره باران است !

شب جمعه بود. هفدهم ربیع الاول و آسمان غرق در ستاره. «آمنه» در بسترش جا به جا شد. چشمانش باز بود. می خواست طلوع فجر را شاهد باشد. آسمان چقدر به خانه ی او نزدیک بود ! احساس می کرد اگر دستش را دراز کند می تواند ستاره ها را بچیند. دردی غریب احساس می کرد. تکان کودکش نرم نبود. دردآور شده بود. دستی بر رویش کشید. احساس کرد ستاره ها به درون آمدند. نشست. درد در پهلویش بود.

صدایی گفت : «آمنه» ، نترس ! تولد کودکت نزدیک است.

«آمنه» گفت : تو کیستی ؟ من به کسی خبر نداده بودم.

صدا گفت : من «مریم دختر عمران» هستم.

صدای دیگری گفت : من «آسیه دختر مزاحم» هستم.

و صدای دیگر : من «صفورا خواهر موسی» هستم.

فرشته ها نرم فرود آمدند. بالهایشان که بر بدن «آمنه» کشیده شد ، «آمنه» درد را فراموش کرد. «آمنه» غرق در شادی و نور بود. درد در دلش آرام گرفت. مثل جنبیدن یک برگ با باد. مثل یک نسیم بهاری. زودگذر ، لذت بخش و زیبا.

«آمنه» هنوز در تب و تاب دیدن خانمهای نورانی بود که فرشته ها فرود آمدند. نرم و راحت در ابریشم ناب کودک را پیچیدند و در کنار «آمنه» گذاشتند.

صدایی گفت : «ما به پسر تو خلق آدم ، معرفت شیث ، شجاعت نوح ، خصلت ابراهیم ، زبان اسماعیل ، رضای اسحق ، فصاحت صالح ، حکمت لوط ، مژدگانی یعقوب ، تحمل موسی ، طاعت یونس ، صبر ایوب ، جهاد یوشع ، صدای داود ، حب دانیال ، وقار الیاس ، عظمت یحیی و زهد عیسی را عطا کردیم.»

ابریشم کنار رفت میان دو کتف کودک خالی سیاه پدیدار شد و مهر گونه ،

.. «آمنه» دست کشید نرم و لطیف … ناگهان ….

ناگهان نور از بین رفت و تاریکی در دل شب نشست. «آمنه» بی اختیار فریاد کشید. کودکش در کنارش بود با نگاهی آرام و بدون صدا ، لبخندی بر لب داشت و …

کنیز خانه که در اطاق دیگری بود صدای «آمنه» را شنید. در را که باز کرد ، نور در دلش پاشید. کودک لبخند می زد.

کنیز بیرون دوید تا خود را به خانه ی «عبدالمطلب» برساند.

  • مژدگانی بدهید مژدگانی سرورم. فرزند «عبدالله» و «آمنه» به دنیا آمد.

قلب «عبدالمطلب» غرق در شادی شد. زنان شادی کنان به دیدن «آمنه» می رفتند که عرب بیابانگرد را دیدند.

  • دیشب مکه غرق در نور بود. ستاره باران شده بود. شهر کعبه ، مکه در خواب بود و ندید ستاره ها در آسمان چه می درخشیدند. حتی ماه تعظیم می کرد به مکه. مکه در خواب بود.

روز هفتم به رسم مکیان ، بزرگان قریش را دعوت کردند و شترها کشتند تا فقیر و غنی از برکت تولد مولود نور بهره بگیرند.

– نام او را چه گذاشتی ؟

«عبدالمطلب» دستی بر رویش کشید و گفت : «محمّد»

قریشی گفت : چرا ؟ این نام در میان ما مرسوم نیست. چرا نامی که در میان ما مرسوم نیست به او داده ای.

«عبدالمطلب» گفت : او هم نظیری ندارد. پس نام او هم باید بی نظیر باشد.

دوری و مرگ «عبدالله» ، «آمنه» را ضعیف کرده بود. آن چنان که بیش از چند روز نتوانست به کودکش شیر دهد. پس کودک را به «ثوبیه» سپردند. دشت شقایق در دل ثوبیه شکوفا شد. فرزند عشق پاک. فرزند نور و حیاء ، عفت وپاکی ، فرزند مکه و بطحاء. از شیر او می نوشید. او کنیز «ابولهب» بود. کنیز مرد عصبانی، مرد متعصب. البته به خانواده اش نیز تعصب داشت. وقتی کنیزش خبر تولد فرزند «عبدالله» و آمنه را به او داد ، کنیز را آزاد کرد. هرچه بود فرزند «عبدالله» بود ، برادرزاده اش.

ثوبیه قبل از آن «حمزه» را نیز شیر داده بود، برادر دیگر «ابولهب» را ، شیر دل مکه ، فرزند صحرا ، اما «محمّد» کودکی یکتا بود. آرام با چشمانی نافذ. می گفت: وقتی محمد شیرم را می نوشد انگار دریای آرامش بر من فرود می آید. مطمئن می شـدم ، قلبم آرام می گشت و امید بر دلم فرود می آمد. چقدر آرزو داشتم این روزهای طلایی پایان نمی یافت. اما فقط چهار ماه از شیر من نوشید. فقط چهار ماه …

 

حلیمه سعدیه

هوای مکه گرم و سوزان بود. حتی سنگها از شدت گرمای هوا آب می شدند. مکه فرزند خورشید بود و همواره آفتاب مکه را در دل خود می نشاند. اما در بیرون شهر هوا جریان داشت و عشق. گوسفندها و شترها در چراگاه بودند و خانواده در خیمه. دشت پاک ، مرد پاک می پرورد. مرد کوه و دشت و صحرا. مرد آسمان پاک و دشت پاک. خانواده های کوه و دشت فرزند اشراف را به کوه می بردند تا هم از مواهب مالی خانواده برخوردار شوند و هم افتخار دایگی آنها را پیدا کنند.

– «حلیمه» تو هنوز کودکی را نگرفته ای ؟

– نه ، کودکان سینه ام را نمی گیرند ، …

زن ادامه داد : خشکسالی امان ما را بریده است اگر نتوانی کودکی را انتخاب کنی می خواهی چه کنی ؟ به خانه ی «عبدالمطلب» رفته ای ؟ فرزند «آمنه» … او هم سینه ی دایگان را قبول نمی کند.

«حلیمه» ایستاد. زن ادامه داد : گرچه او پدر ندارد اما پدربزرگ او سرور قوم است و خاندان «وهب» نیز بخشنده هستند …

«حلیمه» دوباره به راه افتـاد. به سـوی خانه ی «آمنـه» که بی اعتنا از آن گذشته بود. دلهره داشت اگر کودک سینه اش را نگیرد. تا به حال سابقه نداشت چنین شود. خانواده «بنی سعد» به طهارت و پاکی معروف بودند و به اخلاق و فصاحت زبان. اما او نتوانسته بود کودکی را بگیرد. ضعف در دلش جا گرفته بود. به یاد فرزندانش افتاد ؛ «عبدالله» ، «انسیه» و «شیماء» که در خیمه منتظر او بودند و به یاد آورد سفرۀ خالی از نان را. نان را که در سفره می گذاشت کناره هایش را برمی داشت برای خود و شوهرش. بچه ها بر قرص نان هجوم می آوردند بی هیچ خورشی. اما باز هم گرسنه بودند. صحرا تفتیده بود و آسمان دریغ داشت از یک قطره باران. روز به روز از تعداد رمه ها در گله کاسته می شد.

«حلیمه» با خود گفت : به خانه ی «آمنه» می روم. نباید دست خالی برگردم. خدا کند نوزاد شیرم را بنوشد …

***

«آمنه» کودک را در آغوش داشت. مادرش و «فاطمه» مادر «عبدالله» و خواهران «عبدالله» حاضر بودند. همه غرق در تعجب و ناراحتی. «ثویبه» هم بود. چشم از کودک برنمی داشت. با او انس گرفته بود.

«ثویبه» گفت : بانوی من ، اگر دایگان را قبول نکرد ، خودم باز به او شیر خواهم داد.

«آمنه» گفت : اما هوای مکه گرم است. می ترسم مریض شود. رفت و آمد تو هم در این گرمای سوزان به خانه ی ما و تا خانه ی خانمت «جمیله» سخت و طاقت فرساست ، شاید شیرت هم کم شود ، شاید تو هم …

صدای کوبه ی در همه چشم ها را به سوی در خانه کشاند. کنیز در را باز کرد. «حلیمه» داخل شد.

کنیز گفت : بانوی من ! «حلیمه» از قبیله «بنی سعد» آمده است.

«آمنه» لبخند زد به روی «حلیمه» که دل نگران ایستاده بود رو به جمع. شاید مات که این همه زن در خانه ی «آمنه» چه می کند؟

– خدایا شکر ، «محمّد» سینه ی تو را گرفت !

این سخن «فاطمه» بود که نوه اش ، فرزند «عبدالله» از هیچ دایه ای شیر نمی خورد.

«حلیمه» خندید. «ثویبه» گفت : خوب فرزندی است. اطمینان و آرامش را بر قلبت می نشاند و برکت را به خانه ات می آورد.

«ثویبه» خم شد و گونه ی کودک را بوسید. «حلیمه» آرام شد. «ثویبه» راست می گفت. «حلیمه» احساس کرد سینه هایش پر از شیر شده است. قلبش آرام گرفت. می تواند دو فرزند را شیر دهد !!

«عبدالمطلب» وارد خانه شد. دخترانش خبر را به او رسانده بودند. «عبدالمطلب» گفت : از کدام قبیله ای ؟

«حلیمه» گفت : «حلیمه» از «بنی سعد».

«عبدالمطلب» گفت : مرحبا، مرحبا. دو خوی پسندیده و دو خصلت شایسته یکی سعادت و خوشبختی و دیگری حلم و بردباری.

.منظورش معنای لغوی نام قبیله و نام حلیمه بود.

/انتهای متن/

 

 

 

درج نظر