کتایون که نگران اسفندیار است

پیش از این گفتیم که اسفندیار پهلوانی بزرگ و پسر شاه گشتاسب بود و مادرش کتایون فرزند قیصر روم . سه فرزند پسر داشت که بهمن از همه بزرگتر بود . اسفندیار خسته ولیکن پیروز از جنگ با ارجاسب برمی گشت . او دو خواهر خود را از چنگ اسارات ارجاسب نجات داده بود و مطمئن بود این بار پدر تاج وتخت را به او می سپارد ولیکن پدر خیالات دیگری در سر داشت.

0

فاطمه قاسم آبادی/

اسفندیارمی کرد که دوران سختی بسر رسیده و تمام دشمنان ایران سرکوب شدند و حالا بایستی پدرش به پیمانش وفا کند و تخت شاهی را دست او سپارد و دیگر هیچ دلیل و بهانه ای وجود نداشت تا از این کار خودداری کند.

کتایون بر جان فرزندش نگران می شود
در شهر جشن بزرگی بر پا بود و شاه گشتاسب به همراه نامداران و فرزانگان و موبدان  از پسرش استقبال کرد . سفره های رنگین مهیا شد و مهمانان مشغول شدند . گشتاسب از پسرش خواست تا ماجرای جنگ را تعریف کند . اسفندیار به گشتاسب گفت که در هنگام شادی این درخواست را نکن زیرا با سخن های تلخ گذشته کام خود را تلخ می کنیم، فردا همه چیز را برای شما خواهم گفت .
شب که اسفندیار از مهمانی بازگشت، ناراحت بود. چون احساس می کرد که پدرش عهد خود را از یاد برده است. اسفندیار به مادرش کتایون گفت :
” شهریار با من بد می کند . به من گفت : هنگامی که انتقام ما را از ارجاسب بگیری و خواهرانت را از بند آزاد کنی و نام ما را در گیتی سربلند کنی، تخت و تاج شاهی را به تو واگذار می کنم اما اکنون فکر نمی کنم که به این عهد پایبند بماند . فردا صبح که شاه از خواب بیدار شود این سخن ها را به او خواهم گفت . “
مادرش از این سخنان ناراحت شد چون می دانست که شاه تاج و تختش را نخواهد بخشید .به خاطر همین در جواب فرزندش پاسخ داد :
“ای پسر رنج دیده من، تمام سپاه به رای و فرمان تو هستند و پدرت فقط تاجی بر سر داد،  بیشتر از این مخواه . زمانی که او به دیار باقی برود  این تاج و تخت به تو خواهد رسید و  بهتر است فرزندی بمانند تو در برابر پدرش فرمانبردار باشد، چرا که در غیر این صورت امکان نابودی و مرگ خودت را رقم می زنی و مرا داغدار می کنی.”

بهانه برای نگه داشتن تاج شاهی
تا دو روز اسفندیار نزد پدرش گشتاسب نرفت و روز سوم گشتاسب از خواسته فرزندش آگاه شد و آنگاه جاماسپ فالگو را نزد خود خواست . جاماسپ گفت : کاش زمانه مرا بدست چنگال شیر می سپارد  تا این اختر بد را نمی دیدم ، که  باید این چنین در غم اسفندیار نشست؛ همان پهلوانی که جهان را از دشمنان پاک کرد.
گشتاسب از او پرسید : زود به من بگوی که این مرگ کجا خواهد افتاد ؟
جاماسپ گفت : این غم در زابلستان بدست رستم اتفاق خواهد افتاد .
روز بعد شاه که راه حل بر تخت ماندن را پیدا کرده بود، بر تخت نشست. اسفندیار نزد او رفت و همه موبدان و ناموران نیز ایستاده بودند.
اسفندیار گفت : شاه پاینده باشد که زمین از تو شکوهمند شد.  تو مظهر داد و عدالتی و همه ما بنده و فرمانبردار توئیم . می دانی که ارجاسب با سواران به جنگ آمد و من در دشت گورستانی از اجساد آنها درست کردم و سر ارجاسب را از تن جدا کردم و بواسطه سوگند و پیمان تو، دلم به فرمان تو گرمتر شد . حال بهانه ی سر باز زدن شما از واگذاری تاج چیست ؟
شاه به فرزندش پاسخ داد :  تو بیش از این انجام داده ای و پروردگار یاور تو باشد، اما اینک مردی است که از آغاز پادشاهی ما تا کنون به بارگاه نیامده و در برابر شکوه ما سر خم نکرده است و او کسی نیست جر رستم پسر زال. تو باید به سوی سیستان بروی و رستم را در بند، نزد ما آوری و مطمئن باش که اگر فرمان مرا اطاعت و دستور مرا اجرا کنی، تخت و تاج شاهی را به تو می سپارم.
اسفندیار پاسخ داد : ولی از زمان منوچهر تا کیقباد همه سرزمین ایران از رشادت این پهلوان در امنیت بسر برده است.  
شاه اینطور به اسفندیار پاسخ داد: آیا نشنیدی که اهریمن چگونه موجب می شود انسان راه درست را گم کند؟ لباس رزم بر تن کن و به سمت سیستان برو و دست رستم را ببندد و پیاده او را به درگاه بیاور.
اسفندیار به شاه گفت : تو با رستم دستان کاری نداری، دنبال راهی هستی که مرا دور نگه داری. این تخت پادشاهی برای تو باشد که برای من  گوشه ای از این جهان کافی است. من هم مانند بقیه لشکر فرمانبردار تو هستم.
پدر گفت : در قضاوت عجله نکن و مطمئن باش که با این کار سربلند خواهی شد. منظور من همان است که گفتم و مخصوصا این را برای دوام حکومت تو می خواهم.

کتایون در تب و تاب بازداشتن پسر
زمانی که کتایون این خبر را  شنید، با چشم گریان نزد اسفندیار آمد و به او گفت : بهمن به من گفت که به زابل می روی تا رستم، آن پهلوان بزرگ را، در بند کنی… ای وای بر من که پدرت قصد جانت را دارد . به نصیحت من گوش بده : از بهر تاج و تخت سرت را بر باد مده که نفرین بر این تاج و تخت، پدر تو پیر گشته و تو جوان و برومندی. سخن مادرت را بشنو و مرا داغدار نکن .
اسفندیار که غم و درد مادرش قلبش را به درد آورده بود و دل خودش هم به این کار رضایت نمی داد، به مادرش گفت: که ای مادر مهربان،  چگونه می توانم از فرمان شاه سرپیچی کنم؟ او در حال حاضر پادشاه من است و فرمانبرداری از او واجب.
مادر گریست و گفت : اگر نظر تو این چنین است، پس پسرانت را به دوزخ نبر که هیچ عاقلی این کار را نمی پسندد .
پسر جواب داد : که نبردن آنها امکان پذیر نیست که حضور آنها در هر رزمگاه، موجب هوشیاری من است .

حرکت به سمت زابل
هنگام بانک خروس، سپاه اسفندیار حرکت کرد تا به زابل رسیدند. یکی از شترانی که در جلوی سپاه بود به خاک افتاد و شتربان هر چه چوب زد، نتوانست او را بلند کند. اسفندیار فکر کرد که این نشانه شومی است. دستور داد که سر شتر را بریدند تا با ریختن خون آن حیوان بلا دور گردد .
از آنجا به هیرمند آمدند، چادرها را برپا کردند.  اسفندیار به یارانش گفت: شاه دستور داده است که رستم را به بند بکشم و هر کاری را برای خوار کردن او می توانم انجام دهم. اما من راه  دیگری را پیشنهاد می کنم چون  همه می دانیم رستم پهلوان بزرگی است و همه شهرهای ایران با شجاعت های اوست که برپاست . فردی خردمند را باید نزد او بفرستیم که  بتواند رستم را راضی کند تا بند را بپذیرد  که اگر او در سر اندیشه بد نداشته باشد، من بجز نیکویی با او نخواهم کرد.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر