عروسی

نذر قربانی شدن عبدالله به قربانی شدن 100 شتر تبدیل می شود و عبدالله حیاتی دوباره می یابد وآنگاه برای او از قبیله بنی زهره و از خاندان وهب، زیباترین و عفیف ترین دختر خواستگاری می شود:آمنه …

0

– «آمنه» ، باید عروسی را پیش اندازیم.

قلب «آمنه» لرزید. چرا «عبدالله» هراسان است؟ بیش از این تحمل جدایی ندارد ؟ یا حرف دیگری در میان است ؟ «آمنه» در تب و تاب بود ، نمی دانست چه بگوید. شور و هیجان بود یا … . «عبدالله» باید آرام جان او می شد اما چرا دلهره و اضطراب در جانش چنگ انداخته بود. چرا ؟

«عبدالله» گفت : کاروان آماده رفتن به شام است. اگر با آنها همراه نشوم باید تا سال دیگر منتظر باشم. صبر جایز نیست.

صدای هلهله زنان و غریو هیجان مردان بلند بود. اما قلب «آمنه» آرام نشد.

– خدایا این چه اضطرابی است که من دارم …

صدا از گلوی «آمنه» بیرون نیامده در راه نفس می ماند. مادرش جلو آمد.

– «آمنه» این حالتی است که همه دختران دارند ، آرام باش.

«آمنه» هیچ نمی شنید ، جز صدای طپش قلب خود را. تشویش در دلش چنگ می انداخت. مادران سرخی صورت او را نشانه ی حیا می دانستند و دختران قرمزی گونه ها را علامت شادی.

– «عبدالمطلب» ، سـرور قوم ، امیـر مکه ، برای زیبـاترین ، با حیاترین و با محبت ترین پسرش او را برگزیده است.

– خوشا به حال« آمنه».

اما قلب «آمنه» می لرزید. گرچه سه روز و سه شب مکه غرق در شادی و سرور بود. شادی در دلهای آدمیان لانه کرده بود. روز چهارم «عبدالله» به خانه اش رفت تا آن را برای میهمانی عزیز مهیا سازد و «آمنه» در میان دوستان و خویشان ماند تا با آنها و با یادگارهای دوران کودکی و نوجوانی اش وداع کند. آخرین غروب آفتاب را در خانه ی پدرش شاهد بود و دوستان و آشنایان او را همراهی کردند تا خانه ی دوست …

 

خانه ی جدید

      «عبدالله» منتظر بود. چشمانش هر نگاهی را می کاوید و گوش هایش هر صدایی را می شنید. صدای گام های «آمنه» زین پس آرامش قلب او می شد. چشم های «آمنه» نمناک از اشک بود و این از چشم «عبدالله» دور نماند.

«عبدالله» او را به درون خانه راهنمایی کرد. خانه ای نو در مقایسه با خانه های مکه وسیع و زیبا ، در میان قلب خانه های بنی هاشم جای داشت. دری داشت رو به شمال و حیاطی وسیع و در سمت راست حیاط اتاقی با سقف چوبی.

عروس با زنهای «بنی زهره» به درون اطاق گام نهاد. زین پس مأمن دل او این خانه بود و صاحبش. زن ها خندان آرزوی خوشبختی برای آن دو می کردند که به لحاظ حسب و نسب ریشه دارترین و اصیل ترین خاندان مکه بودند و به لحاظ عفت و پاکی ، مطهرترین وجود در میان مکیان …

– چرا مضطرب هستی ؟

حتی «عبدالله» نیز اضطراب را در وجود «آمنه» دیده بود. «آمنه» سرش را بلند کرد.

– نمی دانم. شاید از سخنان زنان مکه با تو ناراحتم …

«عبدالله» خندید.

– اما من تو را انتخاب کردم. این داستان دنباله ای نیز دارد که تا به حال آن را به کسی نگفته ام.

– تو چه می گویی «عبدالله» ؟ آیا زنان دیگری هم خواستار زندگی با تو بودند ؟

«آمنه» پرسید. نگرانی در نگاهش موج می زد.

– وقتی از خانه ی پدرت برمی گشتم تا این جا را آماده سازم ، دختر «نوفل» را دیدم از من روگرداند. این حرکت او مایه تعجب من شد. دلیل را از او پرسیدم. گفت : تا دیروز نوری در تو بود که من آن را می خواستم. اما دیگر این نور با تو نیست و از وجود تو رفته است.

«فاطمه بنت مرّ» نیز گفت : دیگر علاقه ای به تو ندارم … من زنی هوسباز نیستم لکن در چهره تو رازی بود که من خواستار آن بودم ، ولی خداوند آن راز را از تو برداشته است. مگر تو چه کردی ؟

 به او گفتم : با دختر «وهب» ازدواج کرده ام ! او ناراحت شد و از من دور گشت.

«لیلای عدویه» نیز گفت : بر من گذشتی و میان دو چشمت نور سفیدی بود. می خواستم آن نور از برای من باشد. پس پیشنهاد ازدواج به تو دادم و تو را به همسری برگزیدم اما تو نپذیرفتی و به سوی «آمنه» رفتی. آن نور به او رسید.

خانه غرق در سکوت بود. «آمنه» سخن «عبدالله» را می شنید. «دختر نوفل» ، «لیلا» ، «دختر مرّ» … «دختر نوفل» خواهر «ورقه» بود که مردی مسیحی بود و در کتاب ها مطالعه می کرد. هم او مژدۀ ظهور پیـامبر جدیدی را به مردم داده بود که بتهـا را می شکند. «دختر مرّ» کاهنه ای بود از «خثعمیه» …

آن شب ستاره ها شاهد راز «آمنه» و «عبدالله» بودند. خورشید که از پشت کوههای مکه برآمد. «آمنه» چشمانش را باز کرد. «عبدالله» را نزد خود یافت. لبخند زد. «عبدالله» هم بر پهنه ی صورتش خندید. در چشمان «آمنه» دیگر اضطراب و ناراحتی دیده نمی شد.

گفت : دیشب خواب دیدم که از خانه ی ما شعاعی نوری منتشر می شد که تا دور دستها را روشن می کرد حتی کاخ های شام را در پرتو آن نور دیدم. کسی به من گفت : تو به سرور این امت حامله شده ای ! «عبدالله» نیز خندید. راز دختر «مرّ» و «نوفل» و … آشکار شده بود. اما باز غم در چشمان «آمنه» لانه کرد.

– وای از شب های طولانی!

/انتهای متن/

درج نظر