عبدالله قربانی می شود

آن روز که عبدالمطلب بزرگ قریش کلنگ بر زمین سخت کعبه می زد، در طلب طلا و زمزم، نذری کرد در حضور همه مردم که اگر خداوند به او که تنها یک پسر داشت، حاراث، 10 پسر عطا کند یکی شان را قربانی کند. اینک وقت وفای به عهد رسیده است.

0

 فریبا انیسی /

صبحگاهی از ماه جمادیالاول بود. حدود 570 سال پس از میلاد مسیح (ع) مردم فقط درباره «عبدالمطلب» صحبت میکردند. امروز، روز وفای به عهد بود. «عبدالمطلب» پیشاپیش حرکت می کرد. ده فرزند پسر وی به دنبال او روان بودند به سوی مسجدی که پدرشان ابراهیم حنیف آن را بنا نهاد و اسماعیل.
مسجدالحرام مکعبی نامنتظم است با وجوهی مربع مستطیل، در ضلع شرقی آن سنگی سیاه به نام «حجرالاسود». سنگی سیاه که می گفتند از آسمان افتاده است و سفید بود تا آنکه مردم بدکردار به آن دست مالیدند و سیاه شد چون دل آنها.
کمی آن طرف تر ، بت های «اساف» و «نائله». می گفتند «اساف» پسر «سهیل» و «نائله» دختر «ذئب» عاشق یکدیگر شده بودند و یکدیگر را در خانه ی خدا بوسیدند ، بوسه ای حرام و از راه شهوت. خدا بر آنها خشم گرفت و آن دو یکباره سنگ شدند ، سخت و بی جان.
مردم می خواستند این نشانه ی قهر الهی را نگه دارند به نمونه ی یاد آوردن خشم خدایی تا فراموش نکنند نفس شهوت پرست تو را از خدا دور می کند. اما کم کم همان ها را پرستیدند و فراموش کردند انتقام الهی را.
***
سپیده صبح کاملاً روی شهر پهن شده بود. «عبدالمطلب» ، خوش سیما و خوش خلق به تحیت مردم مکه جواب می داد. ده پسرانش همراه او بودند و مادران و خواهرانشان در پی آنها.
«سمراء» گفت : ای عزیز قریش ، «حارث» قبل از نذر تولد به دنیا آمده بود. برای او قرعه نکش.
«نتیله» گفت : ای سرور قوم ، عباس را رها کن او هنوز جوان است. هنوز بهره ای از زندگی نبرده است او را به من ببخش.
«فاطمه» دست «عبدالله» را در دست داشت و دست پسر دیگرش… هر زنی چیزی می گفت. مردم پیرامون آنها حلقه زده بودند. «عبدالمطلب» اندیشناک به آنها نگاه می کرد. از زمانی که قرار بود به نذر خود وفا کند ، گریه و بی تابی زنان را شاهد بود و اشک دخترانش را.
«عبدالمطلب» گفت : فرزندان من ، شما از عهد و پیمان من خبر دارید. می دانید که من هنگام حفر چاه زمزم عهد بستم که اگر خداوند ده پسر به من دهد یکی از آنها را قربانی کنم، چون «ابراهیم» که می خواست «اسماعیل» را قربانی کند.
«عبدالله» دست «فاطمه» را رها کرد. جلو رفت. «فاطمه» خم شد و آه کشید. کوچکترین فرزند «عبدالمطلب» و زیباترین آنها بود. گفت : ما به فرمان تو هستیم پدر ! هر کدام را که می خواهی انتخاب کن. «عبدالمطلب» نگاه کرد. «حارث» اولین فرزندش که با او به حفر چاه پرداخته بود، قدمی جلو گذاشت و به دنبال او نُه جوان نیرومند، قوی و شاداب. سرزندگی و نشاط در جمع پسران موج می زد. زنان گریه کنان و «عبدالمطلب» اندیشناک ، تیرها را به مأمور قرعه داد. بر روی هر تیر نامی نوشته شده بود. نامی از پسرانِ بزرگ قریش که وظیفه سقایت حجاج را نیز بر عهده داشت.
سکوت بر جمعیت حاکم شد. پیرمردان عصبانی ، زنها گریان، دلهره در جمع موج می زد.
– «عبدالله».
قلب «فاطمه» فرو ریخت. دخترانش به سوی او رفتند. «هاله» و «سمراء» و «نتیله» نه می توانستند خوشحال باشند و نه گریان. پسر آنها از مرگ فرار کرده بود اما زیباترین و جوان ترین پسر «عبدالمطلب» انتخاب شده بود که می توانست پشت و پناه پسران آنها باشد هنگام سختی ، جنگ و حتی هنگام شادی و سرور.
«عبدالله» چفیه و عقال را از سرش برداشت. موهای بافته شده اش از دو سوی آویزان بود. سربرهنه اش را در اختیار پدر قرار داد. رنگ صورتی نیم رخ و چشمان درشت سیاه ، مژه های بلند و برگشته ، قامت بلنـد و چهـار شـانه و. دست «عبـدالمطلب» می لرزید ، خنجر در دست داشت. برق خنجر چشمان را می زد.
پیرمرد قوم ، مردم را کنار زد. بچه ها ، بی هیچ حرفی کنار می رفتند. مردان تحیت می گفتند.
– چنین جمعیتی در چنین روزی !
این را پیرمردی که از کعبه می گذشت گفت اما از چند روز قبل مردم می دانستند که روز وفای به عهد «عبدالمطلب» نزدیک است. پیرمرد نزدیکتر آمد و گفت : «عبدالمطلب» چه می کنی ؟
– به عهد خود وفا می کنم.
– چه بد نذری کردی ! ما پسران خود را گرامی می داریم که برایمان بجنگند. پسران ثروت ما هستند و مایه ی افتخار ما. دست نگهدار و سرمشق بدی در کشتن پسران به ما مده.
«عبدالمطلب» سرش را تکان داد و گفت : آیا شایسته است پیمان خود را بشکنم ؟
پیرمرد گفت : به نزد کاهنه برو، او تو را راهنمایی می کند.
«عبدالمطلب» خنجر را کناری گذاشت. روی زمین نشست. عرق روی پیشانی اش برق میزد. پسران به سوی او دویدند و به سوی برادرشان «عبدالله». یکی چفیه اش را روی سرش گذاشت و دیگری عقال را روی سر محکم کرد. یکی پیراهنش را می تکاند و دیگری دستش را حائل می کرد تا پدر روی پا بایستد. مردم «مرحبا» می گفتند. دختران «فاطمه» را به هوش آوردند..
… قرعه بکشید تا ده بار ، بین «عبدالله» و ده شتر. تا صد شتر … شاید جوان زندگی کند !
کاهنه گفت و در را بست. «عبدالمطلب» ناآرام بود. شجاعت «عبدالله» یادآور شجاعت «اسماعیل» بود. اما آیا او «ابراهیم» دیگری بود؟ «عبدالله» آرام بود. لبخند بر چهره داشت. دختران از پس روبنده او را می دیدند و مردان در حیرت از شجاعت و متانت او. پیرزنان دعایش می کردند و خواهرانش اشک را از چهره پاک می کردند. مادرش «فاطمه» دعا می کرد .
این بار در کیسه فقط دو تیر بود «عبدالله» و شتر. نفس در سینه ها حبس شد. مأمور دوباره قرعه برداشت.
– «عبدالله».
صدای مردم بلند شد.
– «عبدالله».
صدای مردم دوباره بلند شد ، ناله حسرت بود یا آه حیرت.
– «عبدالله».
اشک «فاطمه» قطع نمی شد.
– «عبدالله».
صدای ناله ی دختران «عبدالمطلب» بلند شد.
– «عبدالله».
چه رازی در میان است.
– «عبدالله».
او از همه جوانتر است. مگر 25 سال داشته باشد.
– «عبدالله».
او از همه زیباتر است.
– «عبدالله».
– «عبدالله».
تاکنون نود شتر باید بدهد. «عبدالمطلب» هر چه داشت می داد تا بار دیگر اسم «عبدالله» بیرون نیاید. جمعیت پشت به پشت ایستاده بود. مردم ازدحام کرده بودند. کودکان دست مادران را می فشردند. مادران بی توجه به سر و صدای کودکان ، مشتاق دیدن مرگ بودند یا سایه ای از مرگ که بر روی صورت «عبدالله» نقاب افکنده باشد اما چیزی دیده نمی شد. تبسم بر چهره «عبدالله» بساط خود را پهن کردهبود. «فاطمه» چشم برنمیداشـت از صورت خندان «عبدالله».
برادرش به مادرشان «فاطمه» گفت : کاش من جای او بودم !
«ابولهب» گفت : چه بدهم تا او نمیرد.
«عباس» گفت : وای برادرم…
مأمور قرعه برای دهمین بار دست در کیسه برد. جمعیت به یکباره ساکت شد.
«فاطمه» گفت : نخوان.
جوان ها برخاستند. شاید پیش روی مرگ صف بکشند و مانع از ورود شوند. زن ها صیحه کشیدند. نفس «عبدالمطلب» به شماره افتاد. صدایش گویی از چاه بلند می شد. گفت : بخوان
– شتر.
جمعیت هلهله کنان برخاست. جوانان دور «عبدالله» حلقه زدند. پیران لبخند بر چهره آوردند. زنان کل کشیدند. برادران «عبدالله» را در آغوش گرفتند و او را وارد صحن کعبه کردند. خواهران خندیدند ، «فاطمه» قدرت بلند شدن نداشت. هنوز اشک بر گونههایش جاری بود. «عبدالمطلب» نگاهی به مردانش کرد. صد شتر در کعبه، راه را بند آورده بودند. شمشیرها بلند شد. برق نیزه و شمشیر چشمه را می زد. گلوگاه شترها را نشانه رفتند. خون فواره زنان زمین را رنگین کرد. لباس ها آغشته به خون شد. اما صدای هلهله قطع نشد.
«عبدالمطلب» به سوی خانه های قریش راه افتاد. ضلعی که درب کعبه در آن بود به «بنی زهره» و اولاد «عبدمناف» تعلق داشت. «بنی زهره» با اولاد مناف هم پیمان بودند. «عبدالله» و «عبدالمطلب» وارد خانه های «بنی زهره» شدند. زنان و مردان «بنی زهره» به استقبال پیر قوم شتافتند، او که چون اجدادش در مجد و عظمت قریش می کوشید. حجابت  ، رفادت  و سقایت  را بر عهده داشت و در دارالندوه که جنب مسجدالحرام بود می نشست برای مشورت با پیران قوم.
همه می دانستند که در عمرش هیچ بتی را نپرستیده و خدا را به یگانگی و وحدانیت می پرستد. وفای به عهد او زبانزد بود و گواه آن قربانی کردن «عبدالله» و «عبدالمطلب» را ابراهیم دوم می دانستند.
***
دختران «بنی زهره» جلو آمدند ، می دانستند که او قریش را از زنده به گور کردن دختران منع کرده است. همه دختران زنده ماندن خود را وامدار او می دانستند.،  «عبدالمطلب» ایستاد، «عبدالله» به دنبال او بود. وارد که شد، مردان به دنبال او آمدند. اما زنان بازایستادند. «عبدالمطلب» به خانه ی سید و سرور «بنی زهره» ، «وهب» وارد شد.
… خبر دهان به دهان می گشت.
– گل زیبای قریش که از چشم ها پنهان بود تا از ابتذال دور بماند برای «عبدالله» خواستگاری شد.
– دختر «وهب» با پسر «عبدالمطلب» ، چه نیکو وصلتی !
چشم جوانان مکه به خانه ی «وهب» دوخته شده بود تا دردانه ی «وهب» را ببینند. اما همه می دانستند از همان وقت که کودکی «آمنه» تمام شد، او در پرده حجب و ستر حیا جای گرفت. بعید است که حتی «عبدالله» نیز او را بعد از آن ایام دیده باشد. جوانان به «عبدالله» به دیده حسرت می نگریستند و دختران به خانه ی «وهب» با چشم حسادت.
***
هر روز صبح که می شد جوانان «عبدالله» را می دیدند که به سوی خانه ی «وهب» می رود. دختر «نوفل» هم می دید.
هنوز چند روزی بیشتر از رهیدن «عبدالله» از دام قرعه نگذشته بود. نوری در چشمانش برق می زد. نور عشق بود یا نور زندگی ، این نور را همه می دیدند اما هیچ کس دلیل آن را نمی دانست. هیچ کس جز «فاطمه خثعمیه» یا «فاطمه» بنت مرّویا دختر «نوفل» و …
– «عبدالله» کجا می روی ؟
– به خانه ی «وهب»
– به تعداد شترانی که برایت قربانی شده اند به تو می دهم اگر تو مرا بپذیری و خود را به تو می بخشم.
– با پدرم مخالفت نمی کنم.
همچنین گفته بود: به حرام تن نمی دهم. زیرا به دنبال آن مرگ است. به حلال نیز حاضر نیستم زیرا حلال من در خانه ی «وهب» منتظر من است. تسلیم دیگری نخواهم شد.
در جواب «لیلای عدویّه» نیز سکوت کرده بود.

 ادامه دارد…

قسمت اول (زمزم دوباره می جوشد)

/انتهای متن/

درج نظر