داستان/ عروس خاکستری

ندا خیریان[1] از سال 1387، داستان نویسی را به طور جدی آغاز کرده است.
از او قصه های متعددی برای گروه سنی کودکان در مجله ی کیهان بچه ها به چاپ رسیده است. فیلم نامه ی گروهی اشبرای شبکه ی پویا نوشته که الان مراحل ساختش طی می شود.

0

شعف تمام وجودش را گرفته بود. سرخی شادی و سرخاب گونه اش، صورتش را زیبا کرده بود. به آئینه بزرگ سفره عقدش نگاهی انداخت و از سرتا پای خود را نظاره کرد. لباس سفید و آرایش صورتش را می نگریست. سایه روشن پشت پلکهایش، چشمان سبزش را بیشتر نمایان کرده بود. با لباس عروسی چند دور چرخید. تور سرش را جلوی صورت سفید و گردش انداخت که نگاهش به چرخ خیاطی افتاد. صدای چرخ در گوشش پیچید. به دستانش نگاه کرد. جای سوزن در انگشتانش باقی مانده بود. به یاد روزهایی افتاد که شب تا صبح را پای این چرخ گذاشته بود تا سفارش مشتری ها را به موقع تحویل دهد. دستش را فشرد. اشک در چشمانش حلقه زد. پارچه ای بر روی چرخ کشید. صدای جیغ مادر که پدر کتکش می زد در گوشش پیچید. به یاد آورد که در آغوش مادر با هم گریه می کردند. آهسته زیر لب گفت: تمام شد. همه ی بدبختیها تمام شد. تمام نوجوانی ام در این خانه تباه شد. حالا زندگی خوبم را با همسری که دوستش دارم، شروع می کنم. زندگی آرام که همیشه آرزویش را داشتم.

   با صدای هلهله کشیدن مادر به خودش آمد. اشک هایش را سریع پاک کرد. مثل بچگی هایش در آغوش مادر رفت. همدیگر را فشردند.

– به به! چشم حسودها بترکد. مثل یک تکه ماه شدی. ماشاالله!

آزیتا دستان مادر را گرفت. بوسه ای بر دستانش زد. مادر بغضش را به سختی فرو خورد.

آزیتا رو به مادر کرد و گفت: مادر عزیزم؛ محاله، محاله تنهات بذارم. سروش قلب مهربانی دارد. من از این خانه می برمت.

مادر اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک کرد و گفت: این گریه ی شوق است. همین که سر و سامان گرفتی، خیلی خوشحالم. سروش پسر عاقل و تحصیلکرده ایست. کارش هم در بانک خوب است. حتماً خوشبختت می کند. به فکر من نباش. خدای من هم بزرگ است.

با صدای برهم کوفته شدن در، هر دوی آنها به خود آمدند. دوباره بوی دود مواد پدر راه افتاد.

– خجالت بکش مرد. امروز بی خیال شو. توی این خانه دود راه نینداز.

مرد محکم در را کوبید. آزیتا گفت: مادر خواهش می کنم حواستان باشد. امروز باید همه چیز آبرومندانه برگزار شود. نمی خواهم سروش جلوی خانواده اش شرمنده شود.

مادر سرش را تکان داد و گفت: خیالت راحت باشد. امروز بهترین روز زندگیت خواهد بود. خوشحال باش. نزدیک به آمدن مهمان هاست.

مادر به همراه آزیتا کت و شلوار نو بر تن پدر کردند.

مادر عاجزانه به پدر گفت: خواهشاً امروز آبروداری کن. داماد خوبی خدا نصیبمان کرده. دخترمان خوشبخت می شود. کاری نکن که آزیتا جلوی خانواده شوهرش بی ارزش شود. امروز خواهشاً پدری کن.

مرد با لحنی خمار گفت: باشه. باشه. اینقدر حرف نزن.

آزیتا گفت: خیلی نگرانم. خدا کند که همه چیز به خیر بگذرد.

مادر رو به دخترش گفت: درست است که مرد نداریم ولی همسایه ها کمک کردند. ببین چه سفره ی قشنگی برایت انداختند. وسایل پذیرایی هم آماده است. به خیر می گذرد عزیزم.

مادر اسفند دود کرد تا خانه بوی اسفند بگیرد. آزیتا از کنار سفره عقدش رد شد. دسته گلش را محکم بویید. پشت سرش از آیینه، سروش را دید. خوشحالی اش چند برابر شد. مهمان ها یکی پس از دیگری وارد می شدند. آزیتا با دیدن پدر و مادر سروش، قلبش فرو ریخت. با استرس در گوش مادرش گفت: مادر جان همه چیز مرتب است؟

مادر که حسابی مشغول پذیرایی بود با لبخند گفت: خیالت راحت دختر عزیزم. همه چیز به خوبی پیش می رود. الآن هم عاقد از راه می رسد.

پدر و مادر سروش در کنج اتاق نشستند. ابروهای درهم کشیده شان، از سِرّ درونشان خبر می داد. آزیتا با دیدن آنها هراسی بر دلش نشست. تور را بر صورتش کشیده بود. از پشت تور موهای روشنش را داخل گذاشت. چادر سفیدش را جلو کشید. مرتب دعا می خواند. دلهره اش را در پشت لبخندش پنهان می کرد. در کنارش سروش را می دید که با نگاهی آکنده از عشق بر چشمانش خیره شده بود. دلش آرام گرفت. در کنار سروش تمام غم هایش را فراموش می کرد. خستگی اش را، مشقت هایش را از یاد می برد. دلش روشن می شد. شمیم عشق را با تمام وجودش حس می کرد. حرف های نوید بخش سروش او را به لحظه های خوش زندگی می آورد و از گذشته اش، می رهاند.

صدای شادی و سرور، جمع را فرا گرفته بود. اقوام داماد همه جمع بودند. مادر با شادی از آنها استقبال می کرد. عاقد از در وارد شد و دفترش را باز کرد. مشغول تدارکات خطبه عقد شد. شناسنامه پدر را خواست. مادر و آزیتا آنقدر در هول و ولای مجلس بودند که تازه به خودشان آمدند. نگاهشان به دنبال پدر گشت. اما او را نیافتند. مادر دستپاچه شد اما جلوی خودش را گرفت تا مهمان ها چیزی نفهمند. سکوتی مجلس را فرا گرفت. مادر اتاق ها را به دنبال پدر گشت ولی از پدر خبری نبود. آزیتا بغضش گرفت. مهمان ها را می دید که در گوش هم پچ پچ می کردند. مادر در گوش آزیتا گفت: دخترم؛ از پدرت خبری نیست!

دختر عصبانی شد و گفت: چقدر گفتم که حواستان به او باشد اما گوش نکردید.

تا نگاه پدر و مادر سروش را دید. خشمش را فرو خورد.

سروش گفت: پدرت کجاست؟ پدرم منتظر جرقه ای برای ترک کردن اینجاست. به سختی رضایت به این ازدواج داده است.

آزیتا سؤال سروش را بی جواب گذاشت. از جایش بلند شد. در اتاق ها به دنبال پدر گشت. تلفن را برداشت. دستانش می لرزید. با اضطراب تمام شماره های کسانی که پدرش را می شناختند، گرفت، ولی کسی از او خبری نداشت.

عاقد گفت: پس پدر عروس کجاست؟ مجلس دیگری هم دارم.

مادر چادری بر سرش انداخت. از خانه بیرون رفت تا شاید در کوچه و خیابان پدر را پیدا کند.

آزیتا به آرامی در گوش عاقد گفت: خواهش می کنم. خواهش می کنم چند دقیقه دیگر هم صبر کنید.

سروش کنار پدر و مادرش نشسته بود. آنها را راضی می کرد که مجلس را ترک نکنند. سرزنش پدر و مادرش کلافه اش کرده بود. از خجالت، جلوی اقوامش سر به زیر داشت. ناراحتی تمام وجودش را گرفته بود. با نصیحت پدرش بیشتر شرمنده می شد.

بالاخره عاقد دفترش را جمع کرد و گفت: بیشتر از این نمی توانم معطل بشوم. جای دیگر هم مراسم دارم.

آزیتا روبروی عاقد رفت تا دوباره خواهش کند، که پدر سروش با صدای بلند گفت: از اول این خانواده تکه ی ما نبودند. پسرم فریب خورده بود. پی به انتخاب اشتباهش برده. الآن سرش به سنگ خورد. خداحافظتان.

پدر و مادر سروش خانه را با سرعت ترک کردند. بقیه اقوام هم از جا برخاستند. خداحافظی کردند و تک تک خانه قدیمی را ترک کردند. صدای کوفته شدن درِ خانه  قدیمی قلب دختر را بیشتر فرو می ریخت.

آزیتا با نگاه اشک آلود و ملتمسانه به چشمان سروش چشم دوخته بود. سروش به چشمان منتظر آزیتا نگاه کرد. با نگاهی سرد گفت: برایت آرزوی خوشبختی می کنم. حتماً قسمت بهتری برایت جای دیگر رقم خورده است. برای همیشه خداحافظ.

او هم خانه را ترک کرد و به کنار پدر و مادرش که در پشت درِ خانه منتظرش بودند، رفت. خداحافظی سروش، خانه را بر سر دختر آوار کرد. با ترک خانه ای که گوشه گوشه اش بوی بدبختی می داد. می خواست فریاد بکشد ولی رمقی نداشت. مثل اینکه زنده زنده به خاک می سپردنش. بدنش همانند میت سرد و بی روح شده بود. همانند مرده ای متحرک بود. آخرین نفر مادرش را دید که نفس نفس زنان وارد خانه شد و گفت: همه جا را گشتم. مثل یک تکه یخ، آب شده است و در زمین فرو رفته. طلاهایی را که با قرض و قوله خریدم تا کادویی از طرف من و پدرت برای عقدت باشد را هم برداشته و برده. دخترم شرمنده ام.

صدای نفس نفس های مادر، آخرین خاک آوار را هم بر سرش ریخت. مثل مرده  بی جان به مادر خیره شد. صدای آشنایان و همسایگانی که دلجویی می کردند و دورشان حلقه زده بودند را نمی شنید. دیگر هیچ نقطه ی روشنی در زندگی اش نمی دید. آنقدر بار غمش زیاد شده بود که تاب نیاورد و از فرط اندوه، پخش زمین شد و ازحال رفت.

 

/انتهای متن/

 

درج نظر