‍ داستان بلند/ مدافع عشق 6

بعد از بازگشت از سفرراهیان نور خانم عکاس، ریحانه ، که پدر ومادرش خانه نبودند، مجبور می شود همراه دوستش فاطمه به خانه آنها برود، یعنی خانه علی اکبر، برادر فاطمه.

0

محیا سادات هاشمی/

 مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم اینجا… (منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است.) چند روز دیگه باید بمونیم… تو برو خونه ی عمه ات…

اینها خلاصه ی جملاتی بود که مادرم گفت و تماس قطع شد.

چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک می کشم.

نزدیکِ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو می گیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای، مشکی و شلوار شیش جیب به تن داری.

می دانستم که دوستت ندارم. فقط…احساسم به تو، نوعی حس کنجکاوی بود…

کنجکاوی درباره ی  پسری که رفتارش برایم عجیب بود. اما نمی دانستم که چرا حس فضولی تا این اندازه برایم شیرین است! با خودم می گفتم: مگه می شه کسی این قدر خوب باشه!؟

می ایستی، دستت را بالا می آوری تا مسح سرت را بکشی. نگاهت به من می افتد. به سرعت رویت را بر می گردانی و “استغفر الله” می گویی. کاملاً از یادم رفته بود که برای چه کاری به حیاط آمده بودم.

– ببخشید! زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید که امشب زود بیان خونه.

همان طور که آستین هایت را پایین می کشی جواب می دهی: از طرف من بفرمایید، چشم!

سمت درمی روی که من دوباره می گویم: گفتن که اون مسئله رو هم از حاجی پیگیری کنید.

با مکث می گویی: بله. چشم. یا علی!

*

زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی می کند و دستم می دهد.

– بیا دخترم. ببر بذار سر سفره.

– چشم! فقط اینکه من بعد از شام می رم خونه ی عمه ام. بیشتر از این مزاحم نمیشم.

فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون می گیرد.

– چه معنی داره؟ نخیر شما هیچ جا نمیری. دیر وقته.

– فاطمه راست میگه. حالا فعلاً ببرید غذاها رو، یخ کرد.

هر دو با هم از آشپزخانه بیرون می آییم و به پذیرایی می رویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای “یا الله” مردانه کسی، نظرم را جلب می کند.

پسری با پیراهن ساده مشکی، شلوار گرم کن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه به تو وارد پذیرایی می شود. ازذهنم مثل برق می گذرد که باید آقا سجاد باشد.

پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر، چسبیده به پای تو، کشان کشان خودش را به سفره می رساند. خنده ام می گیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است! نکند یک روز هم من مانند این بچه به تو …

*

   پتو را کنار می زنم، چشم هایم را ریز می کنم تا عقربه های ساعت را ببینم. ساعت سه نیمه شب است. خوابم نمی برد. نگران حال پدر بزرگم هستم. زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خودم می پیچم. دستشویی درحیاط است و من ازتاریکی می ترسم.

تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط، لرزش خفیفی به تنم می اندازد. بلند می شوم، شالم را روی سرم می اندازم و با قدم های آهسته، از اتاق فاطمه خارج می شوم. درِ اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای. یک دستم را روی دیوار می گیرم و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.

آقا سجاد بعد از شام، برای انجام باقی مانده ی کارهای فرهنگی، پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه در اتاقش.

سایه های سیاه، کوتاه و بلند، اطرافم تکان می خورند. قدم هایم را تندتر می کنم و وارد حیاط می شوم. با خودم می گویم: دستشویی چند متر فاصله داشت یا چند کیلومتر!؟

بعد زیر لب ناله می کنم: ای خدا چرا این قدر من ترسوام!؟

ترس از تاریکی را ازکودکی دارم. چشم هایم را می بندم و می دوم سمت دستشویی که صدایی سر جا مرا میخکوب می کند. صدایی شبیه به پچ پچ کردن یا زمزمه کردن.

“خدایا نکنه جن باشه؟”

از ترس به دیوار می چسبم و سعی می کنم که اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم. اما هیچ چیز نیست، جز سایه ی حوض و درخت و تخت چوبی.

دقت که می کنم، زمزمه قطع می شود و پشت سرش صدایی دیگر می آید. انگار کسی پا روی زمین می کشد. قلبم گروپ گروپ می زند. از خودم می پرسم: یعنی صدای چیه؟

سرم را بی اختیار بالا می گیرم. روی پشت بام. سایه یک مرد را می بینم که ایستاده و به من زل زده. از وحشت، نفسم درسینه حبس می شود.

مرد یک دفعه می نشیند و من دیگر چیزی نمی بینم. بـی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده می شوم و به سمت اتاق می دوم. صدای خفه در گلویم را رها می کنم و با تمام قدرت فریاد می زنم: دزد؛ دزد؛ رو پشت بومه! یه دزد روی پشت بومه!

خودم را از پله ها بالا می کشم. گریه و ترس با هم ادغام می شوند.

– دزد! دزد!

درِ اتاقت باز می شود و تو سراسیمه بیرون می آیی. شوکه، نگاهت را به چهره ام می دوزی. سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می کنم: دزد؛ الآن فرار می کنه.

– کو؟ کجاست؟

به سقف اشاره می کنم و با لکنت جواب می دهم: رو…رو…پش…پشت…بوم…

فاطمه وعلی اصغر، هر دو با چشم های نگران از اتاقشان بیرون می آیند و تو با سرعت از پله ها پایین می دوی.

 

ادامه دارد…

داستان بلند/ مدافع عشق ۵

/انتهای متن/

 

درج نظر