نفرین بر شما که حجت خدا را کشتید

کوفیان به خیال خودشان برای دیدن اسیران جنگی آمده بودند که ناگهان صدای با صلابت حضرت زینب (س) آنان را شگفت زده کرد…

فریبا انیسی/

پرسش ها در ذهن جولان می داد. اما کلام جرأت بيرون آمدن نداشت. همه ی سرها به سوی صدا برگشت. نفس در سينه ها حبس شد. گويي زنگِ گردن شتران و اسب ها هم، از حرکت ايستاده بود. زينب (س) سخن می گفت به صلابت پدرش علی (ع)، صدا بلند کرد که:

 “حمد و ستايش مخصوص خدا است و درود بر پدرم محمد و اولاد پاک و برگزيده ی او باد.”

 

اشکتان خشک نشود

سپس حضرت زینب (س) ادامه داد:

” ای اهل کوفه؛ ای نيرنگ بازان و پيمان شکنان. به حال ما گريه می کنيد؟ اشکتان خشک نشود و ناله شما فرو ننشيند. مَثُلِ شما مِثل آن زنی است که رشته های محکم خود را پس از تابيدن باز می کرد.

چه فضيلتی در اين کار شما است، به جز لاف و گزاف و آلودگی و سينه های پر کينه. به ظاهر چون کنيزان تملّق گو و به باطن هم چون دشمنان؛ سخن چين هستید. شما مانند سبزي هايي هستيد که بر منجلاب ها روييده و يا نقره ای که با آن قبر مرده را بيارايند.

بدانيد که برای آخرت خويش کردار زشتی را فرستاده ايد که به خشم  خداوند گرفتار و در عذاب جاويد خواهيد ماند. آيا گريه می کنيد؟ و فرياد به گريه بلند کرده ايد؟ آری به خدا بايد زياد گريه کنيد و کم بخنديد، شما دامن خود را چنان آلوده ی ننگ و گرفتار رسوايي نموده ايد که هرگز نمی توانيد آن را بشوييد.

 

این ننگ از دامنتان پاک نخواهد شد

چگونه می توانيد خونِ زاده ی آخرين پيامبر و معدن رسالت را بشوييد؟ خون سرور جوانان اهل بهشت و پناه نيکوکار شما، کسی که محل امن پيش آمدهای ناگوار شما بود و درد شما را درمان می کرد و از پيشامدهای بد شما را نگهداری می کرد. در ستيزه جويي و دعوا با هم به او مراجعه می کرديد، منطق درست شما به او تکيه داشت و او چراغ راه شما بود. ای وای؛ چه بد برای خود پيش آورديد و چه بد باری برای قيامت به دوش گرفتيد. نابودی، نابودی، سرنگونی… تلاش ها بر باد رفت و دست ها از کار ماند و معامله سرمايه را بر باد داد، در خشم خدا جای گرفتيد و سکه ی خواری و گدايي بر پيشانی شما زدند.”

 

پروردگار در کمین است

وای بر شما، می دانيد چه جگری از محمد (ص) پاره کرديد و چه پيمانی را شکستيد و چه خاندان گرامی را از او به باز آورديد، چه پرده حرمتی را دريديد، چه خونی از او ريختيد؟ به طور مسلم کاری کرديد بس بزرگ  و زشت که آسمان ها را از هم فرو ريزد و زمين را از هم می پاشد و کوهها را با خاک يکسان می کند.

برای شما شگفت آور است که از آسمان خون باريد، همانا شکنجه ی عالم آخرت سخت تر است و کسی شما را ياری نخواهد کرد، از مهلتی که به شما داده شده استفاده نکنيد که پيش دستی شما، خدا را شتابزده نمی کند و خون خواهی او از بين نمی رود و بدانید که پروردگار شما در کمين است.

 

لعنت خاندان رسول خدا بر شما باد

در این لحظه علی ابن حسين (ع) بلند شد: عمه جان بس کن، از گذشته بايد برای آينده عبرت گرفت و تو به حمد خدا معلم نديده، دانش اندوخته ای و دارای دلی بينا هستی، به راستی گريه و ناله، از دست رفتگان ما را برنمی گرداند.

فاطمه نیز سخن گفت و لعنت کرد مردم کوفه را. زن و مرد گريه می کردند. همراهان را بهتی عجيب فرا گرفته بود. اين همه سر و صدا، اين همه آه و اشک برای چه بود؟

ام کلثوم نیز زبان به گلایه گشود، در حالی که اشک از چشمانش روان بود.

 صدای گريه و شيون جنجال به پا کرده بود، موهای پريشان، زنانی که به صورت خود لطم می زدند، چهره های خراشيده، صورت های سيلی خورده،… مردها هم گريه می کردند و بر سر و روی می زدند. علی بن الحسین(ع) هم صحبت کرد، خودش را معرفی کرد و از پيمان شکنی کوفيان گفت،… ولوله ای در مردم پديدار شد، همه فرياد می زدند: ما همگی گوش به فرمان تو هستيم و فرمانبردار تو و نگهدار احترام و آبروی تو. نسبت به تو علاقه منديم. هر چه دستور دهی انجام می دهيم. ما در جنگ و صلح با تو هستيم و حاضريم  تا از هر که بر تو و بر ما ستم کرده، خونخواهی کنيم.

 

نمی توانید ما را فریب بدهید

اما علی بن الحسين(ع) نپذيرفت و گفت: ای مردم نيرنگ باز و حيله گر، به خواسته های دل خود نمی رسيد. تصميم داريد مرا هم فريب دهيد چنانچه پدرانم را قبلاً فريب داده بوديد. به خدای شتران رهوار در حج سوگند که چنين چيزی نخواهد شد، هنوز زخم دل ما بهبود نيافته است. ديروز پدرم را با افراد خانواده اش کشتيد هنوز مصيبت رسول خدا (ص)  و داغ پدرم و فرزندان پدرم فراموش نشده است. هنوز اين غصه ها گلو گير من است و اين اندوه ها در سينه ام می جوشد و دلم از اين غصه ها خروشان است. من از شما می خواهم که نه به سود ما باشيد و نه به زيان ما…

 

این زن دختر علی است

نيزه های سواران دوباره به پشتش می خورد، تازيانه ها به حرکت در آمد و افراد پيش می رفتند،… آن ها را به ساختمان بزرگی بردند…، آن ها که سوار بودند  پياده شدند و آن ها که پياده بودند از پله ها بالا رفتند. صدای زنجير، صدای کشيدن پاهای زخمی بر روی زمين، صدای غريبی در گوش دخترک می پيچيد،…آن ها از جلوی مردی که لباس های تميز پوشيده بود و بر تخت بزرگی نشسته بود رد شدند. بزرگتر ها، کوچکتر ها را راهنمايي می کردند و کوچکتر ها خيره به دستان او نگاه می کردند. انگشترهای درخشان، طلا و زيور… چشم ها را خيره می کرد.

 صورت های گريان، لباس های پاره و خون آلود و صورت های غم گرفته. اين تازه واردان اصلاً تناسبی با اين جمع نداشتند. زنان و كودكان به دنبال سرهاي مقدس پدران، برادران و دوستدارانشان وارد مجلس ابن زياد شدند. غل و زنجير آن ها را به هم وصل كرده بود. صداي غل و زنجير، درد و خون به هم آميخته بود. اما باز خيال زنان آسوده بود كه دختران و كودكان با آن ها هستند. همه با هم شريک درد هستند. گرچه شب ها را با اشك و آه سپري مي كردند و روزها را با خون و درد.

زينب (س) که وارد شد زنان و کودکان راه باز کردند. او در گوشه ای نشست. دو روزی بود که نمی توانست خوب راه برود. زنان و کودکان دور ايشان حلقه زدند. دخترک خود را به او رساند و خود را به او چسباند. بوی پدر را استشمام کرد. آن که روی تخت بود گفت: اين زن کيست؟

گفتند: “زينب دختر علی”

 

مادرت به عزایت بنشیند پسر مرجانه

ابن زیاد به تحقیر  گفت: سپاس خداوندی که شما را رسوا کرد و دروغ گفتار شما را نشان داد

زينب فرمود: فقط فاسق رسوا می شود و بدکار دروغ می گويد و او ما نيستيم.

            _ ديدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟

زينب گفت:” به جز خوبی و زيبايي نديده ام. اينان افرادی بوده اند که خداوند سرنوشت آن ها را شهادت تعيين کرده بود، بنابراين آنان نيز به خوابگاه های ابدی خود رفتند و به همين زودی خداوند تو و آنان را جمع می کند تا تو را محاکمه کنند. نگاه کن در آن محاکمه چه کسی پيروز خواهد شد؟ مادرت به عزايت بنشيند ای پسر مرجانه.”

ابن زياد سرخ شد، بلند شد. اما قبل از آن که تصميمی بگيرد مرد ديگری  گفت:” اين که يک زن بيشتر نيست و زن را نبايد به خاطر حرف هايش مؤاخذه کرد.”

ابن زياد گفت: “خداوند دل مرا از طغيان حسين و اطرافيانش شفا داد.”

زينب فرمود:” به جان خودم قسم؛ جوان و پير مرا کشتی و خانواده ام را از بين بردی، شاخه هايم را بريدی و ريشه ام را کندی، اگر شفای دل تو در اين است، باشد!”

ابن زياد گفت:” اين زن با قافيه صحبت می کند، پدرش هم شاعری قافيه پرداز بوده است “

زينب فرمود:” ای پسر ابن زياد، مرا با شاعری و قافيه پردازی چه کار؟”

ام کلثوم شروع به صحبت کرد: ” ای پسر زياد، اگر به قتل حسين چشم تو روشن گرديده است؛ بدان که چشم رسول خدا (ص) نيز به ديدار او روشن شده است. او حسين را می بوسيد. لب های او را می بوسيد و او را در آغوش می کشيد. گاهی او را بر دوش خود سوار می نمود، او را به همراه برادرش حسن. پس آماده شو برای قيامت؛ جواب رسول خدا (ص) را چه خواهی داد؟”

/انتهای متن/