داستانک / همان چند جمله ی کوتاه

آن روز انگار حرارت تنور و گرمای کلافه کننده ی مرداد، با بی حوصلگی و اعصاب نا آرام من، نسبت نزدیکی پیدا کرده بودند! اما به هر صورت باید تحمل می کردم تا نوبتم شود و با نان به آن خانه ی جهنمی برگردم…

0

مشکات سخاوتی/

 

آن روز انگار حرارت تنور و گرمای کلافه کننده ی مرداد، با بی حوصلگی و اعصاب نا آرام من، نسبت نزدیکی پیدا کرده بودند! اما به هر صورت باید تحمل می کردم تا نوبتم شود و با نان به آن خانه ی جهنمی برگردم…

خانمی که جلوی من بود، کودکش را در کالسکه جا به جا کرد. نگاهی به کودکش انداختم و گفتم: کاش همیشه کوچک باشند!  بزرگ که می شوند دردسرهایشان هم بزرگتر می شود.

زن لبخندی زد و بی مقدمه گفت: وای من خوش خیال فکر می کردم اگر بزرگ شود من راحت تر می شوم.

بعد همین طور که پسرش را آرام می کرد پرسید: شما معلوم است با تجربه اید؟

– بله یک پسر 17 ساله دارم.

با تعجب گفت: خدای من! یک پسر 17 ساله!؟ بهتون نمیاد!

با سردی گفتم: زود ازدواج کردم و زود هم مادر شدم اما…اما کو خوشبختی خانوم؟

نانهایمان را به نوبت گرفتیم و چند دقیقه ای همراه شدیم. دلم می خواست با یک غریبه درد دل کنم. از مشکلات زندگی ام برایش حرف زدم. از دلواپسی و شب بیداری های تنها پسرم. از اینکه آنقدر حرف از رفتن زده ام که دیگر ماندن و نماندنم برای اهل خانه تفاوتی ندارد.

از میان حرفهایش هر روز این چند جمله را مرور می کنم. “دیگر به راحتی حرف از رفتن نزنید. مادرم از بس ما را تهدید به رفتن کرد که وقتی رفت، هیچ کس دلتنگش نشد.”

 

درج نظر