اورست پایان راه نبود

پروانه کاظمی تنها زن کوه نورد ایرانی است که از مجموع 14 قله بالای هشت هزار متری دنیا تاکنون چهار قله را صعود کرده و به باقی آن ها که همگی در آسیا هستند، فکر می کند. او بعد از صعود به قله دماوند مدل زندگی اش را تغییر داد و گذراندن اوقات بیشتری را در کوه به جای در شهر بودن انتخاب کرد. گفت وگوی با او را بخوانید:

0

اغلب بچه های فیزیک و ریاضی شریف به نظر عجیب و غریب هستند. همین طور است؟

– بله… شاید… اغلب، بچه های خاصی هستند. به نظرم سخت ترین رشته ها هستند و برای پاس کردن واحدها باید استعداد داشته باشی. خاطرم هست برخی از دانشجویان این رشته یا انصراف می دادند یا این که اخراج می شدند. به نظرم داشتن این حد از استعداد باعث می شود جوری دیگر فکر و زندگی کنی و سراغ موضوعات متنوع بروی؛ از فعالیت های هنری گرفته تا مسائل فلسفی و دینی و ای بسا حوزه علمیه.

اصولا وقتی فکر زیاد کار کند، دوست داری سراغ خیلی چیزها بروی. فیزیک و ریاضی چنین مشخصه ای دارند. باعث می شوند بیشتر فکر کنی و احتمالا از منظر عموم مردم جور دیگری به نظر برسی.

چه شد خود شما ریاضی را انتخاب کردید؟ آدمی بودید که فکر کردن برایتان خیلی مهم بود؟

– خیلی به ریاضی علاقه داشتم. آن قدر که سال آخر دبیرستان از تجربی تغییر رشته دادم و در کنکور ریاضی شرکت کردم. من درسم خیلی خوب بود و همیشه شاگرد اول می شدم. خانواده دوست داشتند پزشکی بخوانم. در انتخاب رشته هم ابتدا همه ریاضی ها را زدم و بعد مهندسی ها را تا حتما ریاضی قبول بشوم.

چه چیز ریاضی این قدر برایتان جذاب است؟

– البته در ابتدا عشق فیزیک داشتم، اما بعد، هندسه تحلیلی و ریاضیات جدید و آنالیز عددی و علم اعداد و… آن قدر برایم جذاب شدند که تصمیم گرفتم ریاضی بخوانم. ریاضی به من زیبایی شناسی را  یاد داد. با ریاضی، بهتر فکر کردن را یاد می گیری… دقیق شدن.

حدس می زنم زندگی افرادی که ریاضی می خوانند و به طبع اهل تفکر می شوند، در این آشفته بازار کار سختی باشد.

– به نوعی همین طور است… البته که مجبوری عادت کنی.

ریاضی را چطور به زیبایی شناسی ارتباط می دهید؟

– اصل ریاضیات زیبایی است. به نظرم یک هنر است. وقتی در هندسه مسئله ای را طی یک پروسه اثبات می کنی، سرشار از زیبایی و لذت است. شاید توضیح دادنی نباشد. احساسی است که باید تجربه و درکش کنی. گاهی با یک مسئله چند روز زندگی می کنی تا بتوانی آن را حل کنی. دوره دبیرستان معلمی داشتیم که می گفت هیچ مسئله ای نیست نتوانم حل کنم و اگر نتوانستم و مُردم، وقت کم آورده ام. چنین نگاهی به ریاضیات و تلاش برای حل کردن ها و به نوعی مبارزه کردن با مسئله ها، زیبا نیست؟

این همه شوق به ریاضی… اما ادامه ندادید و فقط تا پایان کارشناسی

– نمی دانم… من خیلی از کارها را صرفا برای آزمایش کردن خودم انجام دادم و بعد از مدتی رهایش کردم. احتمالا آن قدرها که باید، برای ادامه دادن مشتاق نبودم. البته سال ها تدریس ریاضی کردم، ولی الان کاملا خارج از دنیای ریاضی هستم.

تدریس هم صرف تجربه و آزمایش بود؟

– تدریس را هم دوست داشتم. از کودکی به تدریس فکر می کردم. من حتی قبل از دیپلم گرفتن تدریس می کردم و موفق هم بودم. از سال 66 تا 90 تدریس کردم.

حدس می زنم ارتباط خوبی با بچه ها داشتید.

– بله. خیلی. با وجود این که محدودیت های خاص و زیادی در مدرسه وجود داشت، اما رابطه خوبی با بچه ها داشتم. مثلا زنگ می زدند و می گفتند بلیت جشنواره فجر گرفته ایم، شما هم بیایید… سر کلاس برای بچه ها از شعر و ادبیات می گفتم. سعی می کردم ذهنشان را متوجه مسائل دیگری هم بکنم. گاهی زنگ های ورزش سراغشان می رفتم. جالب این که هرازگاهی در فضای مجازی بعد از گذشت 15-10 سال همدیگر را پیدا می کنیم.

این، جور دیگر بودن برایتان در مدرسه مشکل ساز نمی شد؟

– گاهی چرا… اما در هر صورت توانسته بودم معلم موفقی باشم و مجبور می شدند چشم پوشی کنند.

چه شد که تدریس ادامه پیدا نکرد؟

– وارد ورزش شدم و کار ثابت نمی توانستم داشته باشم. ضمن این که سعی می کردم خیلی مسئولیت پذیر باشم. تعجب می کردم گاهی همکارانی را می دیدم که…

بالاخره رسیدیم به جایی که منتظرش بودم.

– هنوز نه (خنده)

چطور؟

– چون من ورزش را با بدمینتون شروع کردم و هنوز هیچ سراغی از کوه نگرفته بودم. اصولا من تا پایان دبیرستان فقط درس می خواندم. وارد دانشگاه که شدم، رشته های مختلف را امتحان کردم و بالاخره بدمینتون را پیدا کردم؛ رشته ای که به شطرنج متحرک معروف است؛ فکری و جسمی. خیلی برایم جذاب بود و هم چنان هم هست. من هفت، هشت سال خیلی جدی بدمینتون بازی کردم و به جاهای خوبی هم رسیدم… آن قدر که با بچه های تیم ملی تمرین می کردم.

با شناختی که پیدا کردم، باید بگویم بدمینتون را هم کنار گذاشتید.

– (خنده)… بله. اما خیلی اتفاقی با کوه آشنا شدم. هر از گاهی برای پیدا کردن آرامش و تمدد اعصاب و خلوت کردن به کوه می رفتم… یک روز که مشکل ذهنی داشتم، رفته بودم کوه، همین طور آرام آرام رفتم و در مسیر با کسی هم حرف می زدم تا این که گفت رسیدیم. پرسیدم کجا؟ گفت قله. آن روز برای اولین بار رفتم قله توچال. خیلی لذت بردم و با خودم فکر کردم چه ورزش جالبی است و چرا کوه نوردی نه.
چند بار دیگر رفتم و بدمینتون را کاملا گذاشتم کنار. البته وجود مسائلی در باشگاه و رقابت های غیردوستانه نیز به این ماجرا کمک کرد.

یعنی از همان زمان وارد فضای حرفه ای کوه نوردی شدید؟

– خیر… تقریبا شش هفت ماهی همین طور برای خودم می رفتم و لذت می بردم تا این که یکی از دوستان می گفت ما می خواهیم برویم دماوند. اتفاقی که برای من انجامش کمی عجیب بود… حتی تصورش را هم نمی کردم روزی به دماوند بروم. گفتم من هم می توانم بیایم؟ گفت باید از سرپرست گروه بپرسم. 

و رفتید؟

– بله. اما چه رفتنی؟ با حداقل تجهیزات. با یک جفت پوتین شهری و کوله معمولی. آن جا بود که با دیدن بچه ها و تجهیزاتشان حرفه اش را یاد گرفتم. من خیلی خوش شانس بودم با آن گروه آشنا شدم. سرپرست گروه یک کوه نورد خیلی خوبی بود که متاسفانه همان سال بر اثر یک اشتباه کوچک از دست رفت… بهرام جعفری. هنوز نمی توانم باور کنم. خیلی ها را با کوه آشنا کرد. من که خیلی مدیون او هستم.

از بهرام بیشتر یاد کنیم؟

– بهرام 33 سال داشت، اما بسیار آدم بزرگی بود. با آن سن کم به خیلی ها خدمت کرد. آدمی بسیار توانمند و بااخلاق بود. بهرام برای من یک اسطوره بود. مثلا در شرایطی که می دیدم همه ما سردمان است، او با یک تی شرت پیش می رفت. در ورزش مرگ ندیده بودم… مصدومیت چرا… زمانی که بچه ها اطلاع دادند، باور نمی کردم… تا شش ماه نتوانستم کوه بروم… آرام آرام دوباره…

دماوند چه تاثیری در مسیر ورزش و زندگی شما داشت؟

– به نظرم نقطه عطف شد. وقتی به قله رسیدم، خیلی خوشحال بودم. در پوست خود نگنجیدن را به معنای دقیق آنجا تجربه کردم. شعف حد و اندازه نداشت. لحظه ای باورنکردنی بود. زمانی که برگشتم شهر، این سوال برایم مطرح شد که این زندگی است یا آن؟ فکر کردم آدم هایی که آن جا را ندیده اند، چطور می توانند زندگی کنند؟ این، سوال بزرگی شد. این جا بود که متوجه تفاوت این دو دنیا شدم و انتخاب کردم.

و به قول معروف کوهی شدید؟

– بله… همان سال با بهرام کوه های زیادی را در ایران رفتیم؛ علم کوه، سبلان، یک بار دیگر دماوند و… که بعد هم متاسفانه پاییز همان سال بهرام از دست رفت.

مرگ بهرام باعث نشد از کوه بترسید و ادامه ندهید؟

– نه… بعد از شش ماه برگشتم و خیلی جدی تر شدم. البته که فراموش نشد و به مرور مرگ را بخشی از ماجرا دانستم. در کوه نوردی می گویند اولین اشتباه آخرین اشتباه است. سال 87 عضو یک باشگاه شدم و دوره های مختلفی را گذراندم که سال 89 اولین سفر برون مرزی را تجربه کردم.
«موستاق آتا»، یک قله 7500 متری در غرب چین. وقتی به قله رسیدیم، آن جا هم حالم خیلی خوب بود. یک ساعتی را فیلم می گرفتم و با دو همراهم می گفتیم و می خندیدیم… محک خوبی بود. سال بعد صعود به اولین هشت هزار متری را تجربه کردم؛ «ماناسلو» در نپال. آنجا هم شرایط بدنی خوبی داشتم. شش ماه بعد هم یک قله فنی در نپال را تجربه کردم.

وقتی سراغ ماناسلو رفتید، به صعود باقی 13 قله هشت هزار متری هم فکر کردید؟

-هنوز نه. بیشتر می خواستم باز هم خودم را محک بزنم. شاید به این کنجکاوی که حد توانایی ام کجاست، می خواستم پاسخ بدهم. سالی که از تجربی آمدم ریاضی نیز همین وضعیت را داشتم. می خواستم ببینم می توانم.

دیدید توانستید، اما متوقف نشدید؟

– حالا دیگر انگیزه ادامه دادن زیبایی هیمالیا بود. معتقدم اگر کسی یک بار هیمالیا برود، دیگر نمی تواند نرود. آلفونس گابریل، جهان گرد کویرنورد می گوید کویر کسی را یک بار دچار افسونش گردد، هرگز رها نخواهدکرد. هیمالیا نیز همین طور است. وقتی یک هشت هزار متری را می بینی، دیگر نمی توانی… بسیار زیباست.

از احساس رسیدن به ارتفاع هشت هزار متری می گویید؟…. مثل دماوند بود؟

– خیلی متفاوت بود… البته احساس در آن لحظه کاملا شخصی است و به راحتی نمی توان درباره اش حرف زد. اما آن چه می شود گفت، پیدا شدن یک آرامش بعد از ترس است. نگرانی آیا صعود می کنی؟ هوا خوب است؟ مشکلی پیش نمی آید؟ اما وقتی این ترس کنار می رود و به قله می رسی، به آرامش خاصی می رسی… از طرف دیگر یک حس بد را نیز در همان لحظه تجربه می کنی؛ همه چیز تمام می شود. در تمام مدت به رسیدن به آن بالا فکر می کنی و زمانی که رسیدی، حالا باید به چه فکر کنی؟

شما به چه فکر می کنید؟

– قاعدتا در اولین مرحله برگشتن امن و سلامت. به خود ماجرای صعود از اولین لحظه… به آدم ها…

جنس روابط در کوه، خصوصا در شرایطی مثل صعود یک هشت هزار متری چقدر با روابط در شهر متفاوت است؟ یا این که نه

– خیلی متفاوت است… به نظرم در کوه و خصوصا مسیرهای طولانی آدم ها واقعی هستند و نقاب ندارند. کسی نمی تواند واقعیت خودش را مخفی کند… اگر مهربانی می کند، با تمام وجودش این کار را می کند و برعکس، آدم بدجنس هم جور دیگر نمی تواند رفتار کند… حتما بدجنسی اش را نشان می دهد. به همین دلیل رابطه ها و دوستی های آن جا خیلی واقعی و عمیق است. در کوه با آدم هایی از این دست زیاد مواجه می شوی که چیزی را در شرایط خاص و سخت حتما به آن نیاز خواهندداشت، اما بی دریغ می بخشند. 

اسم این کار چیست؟

– مهربانی… انسانیت.

یعنی قبل از کوهی شدن با آدم های این چنین مواجه نشده بودید؟

– خیلی کم.

اما اورست؟

– بله… بعد از این صعودهایی که به عنوان اولین زن ایرانی انجام دادم، سراغ اورست و لوتسه رفتم که هم زمان هر دو را در یک هفته صعود کردم که این حرت را به عنوان اولین زن در جهان انجام دادم. لوتسه و اورست دو قله ای هستند که در کنار هم قرار دارند و بخشی از مسیر هر دو مشترک است.

در هر صورت کار خطرناکی کردید.

– بله… اتفاقا خیلی ها آنجا گفتند برای چه می خواهی این کار را بکنی؟ چه چیزی را می خواهی ثابت کنی؟ اما خوشبختانه توان بدنی خوبی داشتم و با مشکلی مواجه نشدم.

هیچ خاطره ای از اورست ندارید؟

– چرا… سال 2012 من اولین کوه نوردی بودم که به قله می رسیدم. قبل از من چند شرپا(کوهنوردهای محلی نپال) که مسیر را ثابت گذاری می کنند، رسیده بودند. همه اش با توجه به شرایط جوی نگران بودم صعود لغو شود. به قله که رسیدم، وقتی یکی از شرپاها پرسید کجایی هستی، جواب دادم ایران برایم بسیار لذت بخش بود.

وقتی به قله رسیدم، فیلم گرفتم و یاد خیلی ها افتادم و در فیلم گفتم یادشان هستم… تک تک اسم بردم. یاد مرحوم لیلا اسفندیاری هم بودم. کوه نورد زنی که متاسفانه سال قبل در گاشربروم از دست رفته بود و هنوز از چگونگی از دست رفتنش ناراحت هستم. صعود لوتسه را هم تقدیم لیلا کردم. لیلایی که خیلی جاها اولین بود.

چند دقیقه روی اورست بودید؟

– حدود 45 دقیقه… سریع باید برگردی، چون ممکن است هر لحظه هوا خراب شود. ضمن این که آن جا به شدت به توجه به شرایط موجود کلی کند می شوی. برداشتن یک قدم رو به جلو کلی طول می کشد.

صعود به اورست چه تاثیری به دنبال داشت؟ روی خودتان یا جایگاهتان در جامعه به عنوان کوه نورد

– چیزی که خیلی خوشحالم کرد، انجام این کار با موفقیت بود. پیش تر این مطلب مطرح می شد که این کار، کار زنان نیست و از این حرف ها. واقعا اگر موفق نمی شدم، خیلی اتفاق ناگواری بود که به عنوان یک زن تنها و مستقل، این ماجراجویی را به نتیجه رساندم.

اورست پایان راه بود؟

– نه… دو صعود ناموفق به کانچن جونگا و دائولاگیری که هر دو هشت هزار متری هستند، داشتم. سال 2015 به ماکالو رفتم. زلزله نپال باعث شد نتوانم صعود کنم. ببینید به نظر من در کنار تجربه، شانس در هیمالیا خیلی مهم است. سه سال متوالی صعود نداشتم.

باعث نشد متوقف شوید و با کوه خداحافظی کنید؟

– من هر بار از صعود برگشتم، فقط یک روز استراحت کردم و دوباره برای برنامه بعدی تمریناتم را ادامه دادم. نتیجه اش صعود ماکالو در بهار امسال بود.

شما هم مثل همه هیمالیانوردها به صعود تمام 14 قله هشت هزار متری فکر می کنید؟

– بله… بله… نمی توانید این همه زیبایی را فراموش کنید. درواقع یک چالش دوست داشتنی است که رهایت نمی کند.

زمانی که راهی می شوید، به برنگشتن هم فکر می کنید؟

– ببینید، مرگ یک جایی باید اتفاق بیفتد… شاید چند لحظه دیگر که از خیابان بخواهم عبور کنم. کوه قوانینی دارد که اگر رعایت کنید، وضعیت بسیار امن می شود. کوه نوردهای زیادی داریم که صعودهای ماجراجویانه ای داشته اند و پیر شده اند و برعکس یک کوه نورد در جوانی براساس اشتباهی از دست رفته است.

منبع: چلچراغ/انتهای متن/

 

 

درج نظر