اولین و آخرین فرزندم در یک روز فدای دفاع از حرم شدند

برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم زینب(س) چه کارها که نمی کنند، هویت خود را عوض می کنند، افغانی می شوند و با لهجه افغانی حرف می زنند . جالب این که مادرشان هم حاضر می شود مثل یک زن افغانی صحبت کند تا …

0

مصطفی و مجتبی بختی فرزندان مادری هستند که برای عاقبت به خیری فرزندانش هویت خود را عوض کرد. برادران بختی که مدت ها تلاش کردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برسانند، هر بار به دلیلی دچار مشکل می‌شدند.

 

همدستی مادر و پسرها

عاقبت تصمیم می‌گیرند هویت ایرانی خود را تغییر دهند و از طریق تیپ فاطمیون به این آرزوی سخت خود دست پیدا کنند. اما حکایت «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها» در اینجا معنا پیدا کرد.

مصطفی و مجتبی ناامید نشدند و دامن شهدا و امام هشتم(ع) را گرفتند. این بار تلاش کرده بودند زبان افغانستانی را نیز مسلط شوند و چهره‌های شان را هم به آنها شبیه کنند. اما مشکل بزرگتری برای شان رقم خورد. اینکه اگر برای تحقیقات تماس بگیرند و بخواهند با مادرشان صحبت کنند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر مادر با لهجه افغانی  صحبت نکند دوباره به در بسته خواهند خورد. در ادامه ماجرای جالب پیوستن این دو برادر به کمک مادرشان،  به تیپ فاطمیون را خواهید خواند.

 

مادران شهیدان بختی:

من خدیجه بختی هستم مادر شهیدان مدافع حرم مصطفی و مرتضی بختی. 51 سال پیش در روستای «چَکَنه» متولد شدم. در همان ایام بچگی به دلیل ارادت مان به امام هشتم(ع) تصمیم گرفتیم در جوار ایشان ساکن شویم.

همسرم اصالتا گرگانی است اما در مشهد به دنیا آمده و در نجف بزرگ شده است. زمانی که صدام ایرانی‌ها را از عراق بیرون می کرد، آنها نیز به کشور خود بر می گردند. وقتی همسرم به خواستگاری من آمد 15 سالم بود و به دلیل سن کم مخالف ازدواج بودم به خصوص که شوهرم هم 11 سال بزرگتر بود. اما خانواده صلاح دانستند و این وصلت سر گرفت.

حاصل ازدواج مان سه پسر و یک دختر بود که اولین و آخرین فرزندم سال گذشته در سوریه هم زمان به شهادت رسیدند.

 

تولد مصطفی:

قبل از به دنیا آمدن فرزند اول مان ما همسایه‌ای داشتیم که اسم پسرشان مصطفی بود و من او را خیلی دوست داشتم و به همین دلیل همین اسم را روی پسرم گذاشتم.

مصطفی با تولدش برکات زیادی برای مان آورد. من سه روز در بیمارستان رازی نزدیک حرم بستری بود. وقتی خواستم مرخص شوم هر چه منتظر ماندم همسرم نیامد، خیلی نگران شدم. بعد از دو سه ساعت پیدایش شد. با ناراحتی گفتم: معلومه شما کجایی؟ یکدفعه با خوشحالی قولنامه خانه‌ای را نشانم داد و گفت: خانم دیر کردن من به خاطر این بود، ببین ما خانه ‌دار شدیم. از طرف شرکت پشم بافی طوس همان روز زمینی را به نام ما زده بودند. گفتم: خدایا شکرت! به ما فرزندی عطا کردی که هنوز از بیمارستان نیامده ایم بیرون، این اتفاق خوب افتاد، پس معلومه بچه با خیر و برکتی است.

اختلاف سنی بچه‌ها با هم کم بود. مصطفی سال 61 به دنیا آمد. بعد خواهرش مریم و بعد از او هم مهدی و آخری که مجتبی بود سال 67 به دنیا آمد. مصطفی شیطنت بیشتری می کرد ولی در کنارش فعالیت مذهبی را هم خیلی قوی پیگیری می‌کرد، مثلا بچه‌ها از او بسیار الگو می گرفتند، مجتبی وابستگی شدیدی به برادر بزرگتر خود داشت. و چون من هم فاصله سنی‌ام با بچه‌ها کم بود واقعا  با بچه ها دوست بودم. به همین دلایل کمتر با بچه‌های بیرون ارتباط داشتند.

 

با هم گفتند می خواهیم برویم سوریه

 مثلا وقتی مصطفی نماز می خواند مجتبی هم فورا کنارش می‌ایستاد. آنقدر این دو برادر کارهای شان مثل هم بود و وابسته بودند که برای خودمان هم تعجب داشت.

رفتن شان به سوریه جالب بود. بیرون از خانه قرار مدارشان را گذاشته بودند که چگونه رضایت مرا جلب کنند. مثلا جدا جدا هم آمدند خانه که من متوجه نشوم. دو نفری زانو زدند و  نشستند مقابل من، گفتند: مامان یک لحظه بنشین. پرسیدم: چه شده؟ اینطور که شما دو تا با هم آمدید حتما اتفاقی افتاده. گاهی مثل دوقلوها حتی جملات شان را مثل هم بیان می‌کردند. شروع کردن به صحبت و گفتند: مامان ما همیشه می گفتیم کاش زمان کربلا بودیم تا بی بی زینب(س) تنها نبود، کاش به داد او میر سیدیم، یعنی ما فقط باید زبانی بگوییم کاش بودیم یا باید عمل هم بکنیم؟ گفتم: خب! منظورتان چیست؟ گفتند: ما می‌خواهیم برویم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، اگر ما نرویم دشمن می آید در خانه مان، مگر نه اینکه آقا فرمودند: اگر این شهدا نبودند دشمن در مرز ایران بود؟

گفتم: از نظر من مشکلی نیست رضایت می‌دهم بروید اما مصطفی تو باید رضایت خانمت را هم بگیری.

 خلاصه اینها رضایت گرفتند و رفتند دنبال هماهنگی کارهای شان. یکسال و نیم دو سال هم طول کشید تا موفق شدند.

 

تمرین حرف زدن افغانستانی

آنها برای اینکه بتوانند خود را افغانستانی معرفی کنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسم‌هایی بگذاریم که طبیعی تر باشد؟ خودشان را پسر خاله معرفی کرده بودند. یعنی من با نام (سکینه نوری) خاله مصطفی (بشیر زمانی) و مادر مجتبی (جواد رضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.

مصطفی گفته بود خانمم ایرانی است اما من چون افغانستانی معرفی شده بودم اگر تماس می‌گرفتند باید با لهجه حرف می‌زدم. با من تمرین کرده بودند که اگر کسی زنگ زد چطور جواب بده. یک روز زنگ زدند و گفتند: خانم! شما جواد رضایی را می شناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم و سعی می کردم به زبان افغانستانی صحبت کنم که متوجه نشوند. واقعا کمک الهی بود که اینقدر راحت نقشم را بازی کنم. پدرشان هم در جریان بود اما قرار شد من صحبت کنم.

 

می دانستم ممکن است شهید شوند

من آگاهانه راضی به رفتن شان شدم. می دانستم ممکن است شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را تکه تکه کنند، اینها همه را می دانستم بعد گفتم: راضی به رضای خدا هستم و قربون بی بی‌ زینب(س) هم می روم که خاک پایش هم نمی شوم. با خودم می‌گفتم: بی‌بی زینب(س) چه کشید؟ مگر حسن و حسینش را فدا نکرد؟ در صحرای کربلا به او چه گذشت؟ من هنوز گوشه‌ای از سختی‌های او را هم نکشیده ام.

 

یک دل آماده می‌شد و صد دل می کشید عقب

همیشه می‌ گفتند: مامان دعا کن شهید شویم ولی نه ابتدا که هنوز هیچ کاری نکردیم، زمانی که دشمن را کشتیم و دلمان خنک شد و از پای درآمد.

بعد از مأموریت ساک ‌هایشان را می‌بندند و آماده برگشت می‌شوند، شب 15 ماه رمضان، مجتبی زنگ زد گفت: ما 10 روز دیگر می آییم، گوشی ها هم آنتن ندارد. آمدن شان با روز عید فطر و تولد مصطفی یکی می شد. 26 ماه رمضان به شهادت رسیده بودند در حالی که ما روز عید آماده می‌شدیم برای تولد مصطفی و آمدن شان. ولی یک دل آماده می شد و صد دل می کشید عقب. چیزی در دلم می‌گفت: بچه هایم را می آورند. منتظر بودم که در را بزنند و خبر شهادت شان را بدهند.

 

آدرسی که وجود نداشت!

وقتی پیکرهای شان را به ایران آورده بودند منتقل می‌کنند به قم چون گفته بودند: مصطفی ساکن آنجاست و پسر خاله اش هم کنار او زندگی می کند. مسئولین وقتی به آدرس جایی که آنها نوشته بودند می‌روند متوجه می‌شوند اصلا چنین آدرسی وجود ندارد تحقیق بیشتری می‌کنند تا هویت اصلی‌شان را پیدا کنند.

 

راستش را بگویید: ایرانی یا افغان؟

شخصی به من زنگ زد و گفت: جواد رضایی مجروح شده، راست بگویید شما ایرانی هستید یا افغان؟

 از چهره بچه ها شک کرده بودند.

گفتم: وقتی مجروح است دیگر چه فرقی میکنه کجایی باشند؟

 گفت: او و پسر خاله اش در بیمارستان هستند و باید هویت‌شان مشخص شود.

گفتم: شهید شدند، درست است؟

 گفت: نه حاج خانم این چه حرفی است؟

 بعد پرسید: کسی در خانه نیست گوشی را به او بدهید؟

 گفتم: نه هر چه می خواهید به خودم بگویید. من مسئول همه چیز هستم.

جوابی نداد و گوشی را قطع کرد.

 مجددا چند لحظه بعد تماس گرفت و پرسید: شما مادر کدام شان هستید؟

گفتم: مادر جواد رضایی و خاله بشیر زمانی هستم.

گفت: حاج خانم راستش را بگو! گفتم: چند دقیقه به من اجازه بدید.

 و دوباره تماس بگیرید.

بچه‌ ها یک شماره داده بودند و گفتند: هر جا به مشکلی برخوردی با این شماره تماس بگیر. زنگ زدم، گفتم: آقای فلانی من چه کنم؟ اینها می‌گویند راستش را بگو.

گفت: بله مادر راستش را بگو.

گفتم: بچه های من شهید شدند؟

گفت: ، چیزی که شما شنیدید من هم شنیدم،

گفتند: مجتبی مجروح شده.

 گفتم: بچه های من اگر شهید شده باشند با هم شهید شدند و اگر مجروح باشند هم با هم مجروح شدند، چون اینها از خدا خواستند هر اتفاقی افتاد برای هر دو نفر آنها بیفتد و من هم از خدا خواستم اگر شهید شدند هر دو شهید شوند چون اگر یکی شهید شود و دیگری زنده برگردد، نمی‌تواند زندگی کند.

بعد دوباره مسئول فاطمیون از قم زنگ زد و گفت: حاج خانم چه شد؟ اینها می خواستند بچه هایم را گمنام در قم دفن کنند. گفتم: اینقدر شما سخت گیری کردید از ترس اینکه نکند بچه هایم را برگردانید و به آرزویشان نرسند جواب ندادم اما الان می‌گویم: بله هر دو پسرم هستند و هر دو شهید شدند.

گفت: حاج خانم این حرف‌ها چیه می زنید؟

جا خورده بود.

گفتم: من اگر ندانم اینها شهید شدند یا نه که مادر نیستم. قبل از اینکه او حقیقت را بگوید به دو برادرزاده ام که در سپاه هستند زنگ زدم و آنها را قسم دادم، یکی چیزی نگفت ولی دیگری را قسم دادم گفت: عمه خودت را آماده کن! تو قوی هستی.

 پرسیدم برای یکی یا دو نفرشان؟

 او ماند چه جوابی بده. گفتم: برای دو نفرشان خودم را آماده می‌کنم.

همسرم بعد از شهادت بچه ها یک سکته خفیف کرد و بعد از چهلم شان سکته دیگری کرد که موجب شد الان بعد از یک سال همچنان درگیر بیماری باشد.

 

بچه‌ها با من زندگی می‌کنند

اینکه می‌گویند شهدا زنده اند را من به عینه لمس کردم. بارها و بارها دچار مشکل شدم و آنها کمکم کردند. آن قدر حضور مجتبی و مصطفی را احساس می‌کند که شب‌ها موقع خواب به عکس شان نگاه می‌کنم و شب بخیر می‌گویم و صبح‌ها هم که بیدار می ‌شوم صبح بخیر و التماس دعا می‌گویم. واقعا بچه­‌ها با من زندگی می‌کنند.

 

ادامه دارد…

منبع: رجانیوز

/انتهای متن/

 

درج نظر