داستانک/ دیدارهای پنهانی

– «بازم سیلاب! چه قد از این سیلاب بدم می‌آد»
مرد این را گفت و طرف اتاق پسرش دوید. پرده خیس را جمع کرد و پنجره را بست!

0

مریم عرفانیان/

«بازم سیلاب! چه قد از این سیلاب بدم می‌آد»

 مرد این را گفت و طرف اتاق پسرش دوید. پرده خیس را جمع کرد و پنجره را بست!

«بازم سیلاب! چه قد از این سیلاب بدم می‌آد»

مرد این را گفت و طرف اتاق پسرش دوید. پرده خیس را جمع کرد و پنجره را بست! به چهره ی پسرش نگاه کرد؛ موقع خواب چقدر شبیه او بود؛ خصوصاً چشم‌های درشت و بادامی‌اش. یک روز بارانی که برف پاک‌ کن‌ های ماشین حریف قطرات نمی‌شدند و سیلاب تند و تیز بر شیشه‌ می زد، نگاه او مسحورش ساخت که برای رهایی از باران دست به سویش بلند کرده بود.

دیگر حتی صدای برخورد قطرات بر ماشین را هم نمی‌شنید، چند‌بار به تصویر چشم‌های درشت و بادامی‌اش در آیینه کوچک نگریسته بود. نگاه او در آیینه خندید و همان روز بارانی، شد تکرار دیدارهای پنهانی…

***

گریه بچه بلند شد؛ زن در حالی که با گوشی‌اش توی تلگرام چت می کرد گفت: «شهرام، می خوام برم خونه‌ی بیتا؟ از دوستای قدیمیمه، بهش گفتم تو طلا‌فروشی داری.»

«چرا نگفتی تازه درسم رو تموم کردم و توی قنادی کار می‌کنم؟»

«آخه عروسیمون رو دیده فکر کرد خیلی مایه‌داری.»

«باید تا آخر عمر قسط بدم؟»

شهرام بعد از سکوتی طولانی ادامه داد: «حالا نمی‌خواد بری؛ بچه خودش رو کشت.»

«یه امشب رو با بچه سر کن تا ببینی چقدر سخته! منم به مهمونیم می رسم.»

زن این را گفت و بی توجه به گریه ی بچه، رفت تا برای مهمانی خودش را آماده کند.

/انتهای متن/

درج نظر