از بانه تا کربلا

صفحات بسیاری از مجلات و روزنامه ها در طول عمر 34 ساله نظام جمهوری اسلامی، آذین شده با نام و یاد شهداست. شهدایی که شاید کمتر اسمشان در رسانه های دیداری و شنیداری گفته میشود. نام یکی از این مجلاتی که سالها درباره زندگی دختران و زنان شهید و ایثارگر مطلب داشت، «پیام زن» بود. مجله ای که حالا دیگر به حافظه مکتوب تاریخ فرهنگ انقلاب اسلامی سپرده شده. شاید برای همین هم لازم باشد سری به این گنجینه فرهنگی و تاریخی بزنیم و در لابه لای صفحاتش نام شهیدی را جستجو کنیم به نام «فهیمه ستاری»:

2

سرویس فرهنگی به دخت/

فهیمه موقع شهادت 20 ساله بود. یک دختر سرحال و سرزنده و فوق العاده پرانگیزه از شهر زنجان. تابستان سال 57 که دیپلمش را گرفت، عزمش را جزم کرد که برود حوزه علمیه قم و درس طلبگی بخواند. آن سالها گرفتن چنین تصمیمی به نظر خیلی از همکلاسی های فهیمه عجیب بود. انقلاب که پیروز شد، فهیمه دیگر فقط درس خواندن در حوزه برایش کافی نبود و قانعش نمی کرد. پس مثل خیلی از جوانهای انقلابی آن زمان تصمیم گرفت در قالب خدمت در جهادسازندگی، ادای دینی به انقلاب و امام کرده باشد. به خاطر همین به همراه تعدادی از خواهران طلبه راهی مناطق محروم کردستان شد تا به دختران و پسران محروم از تحصیل آن مناطق در یادگیری علم کمک کند. آن روزها، ضدانقلاب حسابی در مناطق غرب کشور، به ویژه در بانه و سنندج جولان می داد و خون مردم را به جرم بیگناهی! می ریخت. پس در آن شرایط، خوردن به کمین ضدانقلاب در راه های پرپیچ و خم منتهی به شهرها و روستاهای کردستان، اصلا برای بچه های جهادگر، غیرقابل انتظار نبود. شاید برای همین، قبل از آن روز 12 آذر 1359ش. فهیمه می دانست بشارتی برایش در راه است. بشارتی که به او می گفت زندگی اش در بانه، کربلائی خواهد کرد.

بقیه داستان به کمین ضدانقلاب خوردن ماشین حامل خواهران طلبه و جهادگر، و البته لحظات شهادت فهیمه را از زبان دوستش «فتحیه» در مجله «پیام زن» بخوانید:

«از صبح که از مقر فرماندهی به طرف روستا عازم بودیم، حالم یک طوری بود. به فهیمه گفتم دلم شور می زند. گفت بیا قرآن بخوانیم. بعد شروع کرد به خواندن «چهار قل» که صدای رگبار گلوله ماشین را فرا گرفت. یکی از گلوله ها به کتف راننده اصابت کرد، ولی او سعی میکرد کنترل ماشین را از دست ندهد. به فهیمه که کنار در نشسته بود، نگاه کردم سرش را پایین انداخته بود و ساکت بود. بعد از مدتی به یک درمانگاه متروکه رسیدیم. وقتی خواستیم پیاده شویم خون زیادی در ماشین مشاهده کردم. با ناباوری فهیمه را صدا زدم و آرام او را به طرف خودم برگرداندم. خدایا! گلوله درست به سمت راست صورتش اصابت کرده بود و….[1]»

حالا اگر دوست دارید بیشتر درباره زندگی و شهادت فهیمه ستاری بدانید، میتوانید به کتاب «قله های سپید دوردست» نوشته سمیرا اصلان پور، چاپ نشر شاهد، سال 1382ش. مراجعه کنید.


[1] -مجله «پیام زن» -سال دوم-، شماره 9، آذر 1372.ش، برگرفته از مطلب «بر بلندای آفتاب»، صفحه 18 تا 21

انوشه میرمرعشی/انتهای متن/

نمایش نظرات (2)