داستان/بابا ساعتچی

یوسف یزدیان وشاره[1] نویسنده داستان های «کودکی ها» در مجلۀ «باران»، مجموعه داستان های کوتاه به هم «من، بابا، کودکی» و «چشمان بیدار» است و  کتاب «هویزه مطلع پایداری» از  آثارش بزودی منتشر می شود.

4

یوسف یزدیان وشاره/

پرده جلوی سن با طنین صدای دست های حاضرین کنار می‏رود و «فرشته آب» قدم بر صحنه می گذارد.

«…ای خاکیان ای خاکیان یک لحظه سر بالا کنید. وز دیده بینا نظر بر شاهد یکتا کنید… من از آسمان آمده‏ ام. از آبی بی ‏انتهای بالا سرتان. از جایی از جنس نور و سرور…»

«ای بابا… این دیگه کیه صبح اول صبحی رو اعصابه؟! بس کن بابا… ول‏مون کن به هر چی اعتقاد داری… بذار یه چرت بخوابیم نوکرتم…»

«ای خاکیان جان بشر، گنجی است پنهان پرگهر. ویران کنید این خانه را وآن گنج را پیدا کنید…»

«نخیر دست بردار نیس به مولا… آهای یارو نذار چشامو باز کنم. به جون مادرم دیگه خوابم نمی‏بره ها…!»

«…»

 در مجال اندک نقش های دیگر نمایش با خود فکر می کنم: آیا به راستی فرشته آبم؟… مگر نه این است که باید زندگی ‏بخش باشم. باید پاک و زلال باشم… ولی با این چشم‏  های بی ‏قرار چه کنم که گهگاه در تاریک روشن فضای تماشاگران می چرخند و انگار روی تصویری آشنا مکث می ‏کنند. انگار دلواپس صندلی های چرخداری هستند که در گوشه و کنار سالن آرام گرفته‏ اند.

 ناخودآگاه به یاد حرف‏ های دیروز خانم لطفی و بی‏ اعتنایی ‏ام به صحبت‏های منطقی اش می‏افتم. «افتخار کردن به والدین واقعا خوب است چون اگر کاره ‏ای هم نباشند، حداقلش آن است که ولی‏ نعمت شما هستند. ولی مطمئن باشید خوب ‏تر آن است کاری کنید که والدین ‏تان به شما افتخار کنند…»

«خدایا چرا تا حالا غافل بوده‏ام و پدرم را…؟!»

 بچه‏ های نمایش چند لحظه مجسمه می ‏شوند. چراغ روبرویم در گوشه دنج سن قرمز می ‏شود و مرا به خود می ‏آورد. دوباره به جلد «فرشته آب» فرو می ‏روم:«ای خاکیان، این استخوان ریزید پیش کرکسان. عنقای قدسید، آشیان بر قاف کرّمنا کنید…»

«…»

 صدای دست‏های تماشاچیان در سالن پیچیده و ما چند لحظه بعد در روی سن، مشغول تغییر لباس و پاک کردن رنگ‏ها از روی دست‏ هایمان هستیم. خانم قادری می ‏گوید: «حتما” باید همین جا بایستید. و در آخر برنامه‏ ها از دستان مدیرکل آموزش و پرورش جایزه ‏تان را بگیرید.»

گویا بعد از نمایش، نوبت پخش فیلمی است و صدای مجری برنامه‏ ها در گوش‏هایم طنین ‏انداز شده است: «در فیلمی که تا لحظاتی دیگر به نمایش گذاشته می‏ شود، می ‏بینید در همه عرصه‏ها این معلولین عزیز هستند که پیشگام شده‏اند تا از آب این مایه حیات آدمی بیشترین بهره ‏وری و صرفه ‏جویی انجام شود. همان طور که پیش از این نیز گفته ‏ام با همت جناب آقای حمیدی، یک سازمان مردم نهاد (NGO) با عضویت جمعی از معلولین عزیز کشور تحت عنوان «آب برای آینده» تاسیس شده که برنامه ‏های متنوع و سازنده‏ای برای توان ‏بخشی معلولین داشته ‏اند… و اما در این جشن فیلمی پخش خواهد شد که از دستاوردهای همین سازمان مردمی «آب برای آینده است». باید همه ما افتخار کنیم، همگی هنرمندان فیلم مستند داستانی ساخته این NGO از هنروران معلول هستند و جناب حمیدی عزیز هم نقش کلیدی در تهیه این فیلم داشته‏اند.»

 از این که خانم قادری را خوشحال و خندان می ‏بینم و برق احساس رضایت را در چشم‏ های شاد خانم لطفی می خوانم، بر خودم می‏ بالم که نقشی کوچک از خود در این جشن نشان داده‏ام.

وقت پذیرایی از بچه‏ های نمایش در پشت پرده است ولی اگر این آقای مجری با معرفی‏ های پشت سر هم  و لفظ قلم حرف زدن ‏هایش بگذارد این کیک و ساندیس از گلویم پایین برود. «آخر چند بار حمیدی، حمیدی؟! ای کاش این جناب حمیدی که این همه تعریفشو می ‏کنی پدر من بود والله!… از این خوش‏خیالی‏ها بیا بیرون دختر… میون ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمونه… ولی بابای خودمم چقدر مظلومه….چقدر دوستش دارم… ولی ای کاش اون چرخ لعنتی رو نداشت… »

«هم اکنون یادداشتی از طرف مدیر کل محترم آموزش و پرورش منطقه به دستم داد ه ‏اند که لازم است برای شما حضار محترم بخوانم: والدین گرامی و دانش‏آموزان عزیز تا پایان برنامه حضور داشته باشند. در این جشن، علاوه بر اهدای لوح و جوایز به برنامه ‏سازان جشن، از سه نفر از اعضای محترم یک خانواده که نقش موثری در برگزاری این جشن داشته اند، تقدیر و تشکر ویژه خواهد شد. این خانواده…»

«خدایا منو ببخش… ای کاش به پدرم گفته بودم… معلول هست باشه… ای کاش تو این مراسم بود…»

«خانم لطفی، بچه ‏ها، بازم خسته نباشید… مثل این که همین الآن نوبت شماهاس که جوایزتون رو بگیرید… با اعلام مجری برنامه، به صورت گروهی و منظّم می ‏ریم رو سن. فقط موقع دریافت جایزه کمی مکث کنین تا یکی دو تا عکس یادگاری هم از شماها بگیرن.»

«خدا کنه لااقل مادرم مرخصی ساعتی گرفته باشه، این جا باشه!»

«حمیدی جان کجایی. باز که رفتی تو فکر… بهت تبریک می ‏گم. نمی ‏دونستم خانوادگی هنرمندین… راه بیفت. راه بیفت که دیگه سرکرده ی گروه شدی.»

«این خانم لطفی چی می‏گه؟!… یعنی چه که خانوادگی هنرمندین؟!»

«…و حالا از خانواده اصیل هنرمند و صاحب اندیشه دعوت می ‏شود در این جا حضور پیدا کنند و جوایز خودشون رو از دستان مبارک سرکار خانم همّتی مدیر کل محترم آموزش و پرورش منطقه، دریافت نمایند… معرفی می‏ کنم: خانواده سه نفرۀ عزیز و هنرمند حمیدی!»

«خدایا چه می‏ شنوم؟!… آن خانواده هنرمند که می‏گفتند خانواده خودم بودن؟ آن جناب حمیدی که مجری… الهی قربونت برم بابایی. فدات بشم!… خدایا حالا با این شرمندگی‏ها چه کار کنم؟!»

حال خودم را نمی ‏دانم. زانوهایم می ‏لرزند. چشم‏هایم درست نمی ‏بینند. توی ذهنم هزار بار به خودم بد و بیراه می‏ گویم. «چرا با خودخواهی ‏هایم این‏ قدر از عزیزترین عزیزانم کناره گرفته بودم؟!»

 وقتی پدرم را می ‏بینم که خوشحال و خندان به طرف جایگاه می ‏آید، دیگر نمی ‏توانم جلوی خودم را بگیرم. والدین و بچه‏ها و زمین و زمان را ناخودآگاه فراموش می ‏کنم و با دست ‏های باز به سویش پرواز می ‏کنم.

چند لحظه بعد، بوسه‏ زن دست‏ها و سر و صورت پدری هستم که چند گاهی جهالت ‏های کودکانۀ دخترش را می ‏دید و به خواسته دل او در راه خانه و مدرسه آفتابی نمی ‏شد. صدای آرام و درگوشی‏اش برایم همه دنیاست.

«دخترم قوی باش. اشکاتو پاک کن. احساساتتو بذار برا بعد.»

مادرم زودتر از من و بابا به جایگاه رسیده و با پیشنهاد مجری دارد برای جمعیت صحبت می‏کند: «… وجعلنا من‏الماء کل شیء حی. اگر مادران عزیز حاضر در مجلس مرا قابل بدانند و بر این بنده منت گذاشته تا چند لحظه سخنگویشان باشم، باید از تمامی سروران و مسئولین فرهیخته ‏ای که زحمت هماهنگی و برپایی این جشن باشکوه را کشیده‏ اند، صمیمانه تشکر و قدردانی ‏کنم. آب یعنی زندگی، یعنی نشاط. همه ما به اهمیت آب و نقشی که در زندگی ما انسان‏ها و تمامی موجودات روی کره زمین دارد، کمابیش آشناییم. می ‏دانیم آب سرچشمه زندگی است. اما گهگاه فراموش می ‏کنیم از چه نعمت بی ‏مانندی برخورداریم و هر از گاه…

این سروده ناقابلم را تقدیم می‏ کنم به همه دانش ‏آموزان فهیم وآینده ‏نگری که در این جمع حضور دارند.

آب یعنی زندگی، یعنی سرود             آب یعنی بر همه هستی درود

آب یعنی سرخی سیب و هلو            آب یعنی نغمه لاتسرفوا

آب یعنی موج سبز زندگی               آب یعنی…»

«چقدر لطیفی، خانم لطفی! من که یک بار بیشتر از شعر گفتن‏ های مامانم تو کلاس حرف نزده بودم. اونم با ترس و لرز که نکنه شعرهاش ارزش خوندن نداشته باشه.»

«متشکرم سرکار خانم حمیدی با این صدای گرم و صمیمی و سروده‏ای که همگی ما رو به دنیای پاکی و زلالی برد و از نو عهد و پیمانی تازه با آب بستیم تا در بهره‏ وری از این نعمت بی ‏بدیل عزم ‏هایمان را جزم کنیم و حالا…»

پدرم قبول نمی ‏کند صحبت کند. دست به سینه، رو به مجری می‏ گوید:«وقت نیست… عزیزان خسته‏ اند. فیلمی هم که دیدند محصول یک کار جمعی است. به همه دوستان دست‏ مریزاد می ‏گویم… انشاء‏الله کارهای بهتری تقدیم کنیم…»

انگار تولدی دوباره پیدا کرده باشم. صندلی چرخدار پدرم را والدین و بچه‏ها احاطه کرده‏اند. چند تا از همکلاسی‏ها، صفحه اول دفتر و کتاب شان را آورده‏ اند تا از او و مادرم امضا بگیرند. در میانه جمعیت، مات و مبهوت ایستاده ‏ام و با دلی روشن و چشمانی گریان به خویشتن خویش فکر می ‏کنم.

«خدایا… خداوندا…چگونه می ‏توانم سپاسگزار نعمت ‏های بی کرانت باشم!»

 

 [1]  یوسف یزدیان وشاره در سال 1339 در روستای «وِشاره» از توابع شهرستان قم چشم به جهان گشود.

   کارشناس ارشد مهندسی کشاورزی است وبه ادبیات فارسی بویژه  داستان نویسی علاقه بسیار دارد. از محضر اساتیدی مانند استاد محمدرضا سرشار و استاد حسین فتاحی در عرصه ی داستان نویسی بهره برده است.

   نویسندگی داستان را با نوشتن  سلسله داستان های «کودکی ها» در مجلۀ «باران» ویژه نوجوانان آغاز نموده و هم اکنون دو مجموعه داستان های کوتاه به هم پیوسته تحت عنوان «من، بابا، کودکی» و «چشمان بیدار» در دست انتشار دارد.

  چند مقاله نقد داستان در فصلنامه «اقلیم نقد» از وی چاپ شده و بزودی کتاب «هویزه مطلع پایداری» از انتشارات روایت فتح از آثارش راهی بازار کتاب خواهد شد.

 

قسمت اول(بابا ساعتچی)

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (4)