حرف مردم

آن وقتها حرف مردم برای خودش دنیایی بود. «حرف مردم» به داد جامعه می رسید تا به ما گوشزد کند چه کار باید بکنیم تا مردم راضی وخوشحال باشند.اما حالا…؟

1

سرویس فرهنگی به دخت/

تا سال سوم راهنمایی چادر رنگی به سر می کردیم. جنسش کُدَری بود. گل دار و نخی. بزرگتر که شدیم و به دبیرستان رفتیم، چادر کیفی داشتیم که آن وقت ها تعاونی محلات آن را سهمیه ای می دادند. پولیستر بود. سبک وراحت. مامان اما همیشه چادر سنگین سر می کرد. کلوکه و شرمن که برایش از مکه آورده بودند. رو که می گرفت از دست درد می نالید. بارها پیشنهاد دادیم، از پارچه سبک تری چادر بدوزد می گفت: آن وقت مردم نمی گویند مثل دخترا لباس پوشیده!

«حرف مردم» برای خودش دنیایی بود. به خصوص برای آن ها که زندگی شان خللی داشت . مثلاً پدر خانواده فوت کرده بود یا مادر دوم داشتند یا پسر معتاد و… حرف مردم هم بازوی فعال کننده بود و هم نیروی بازدارنده!

حرف مردم، باعث می شد اگر جلوی مغازه ابرهیم آقا، پسرای محل ایستاده بودند خرید مداد وپاکن را بگذاری برای یک وقت دیگر.

حرف مردم باعث می شدوقتی پسرا سر کوچه جمع هستند، راهت را دورتر کنی و ازکنار آن ها رد نشوی!

یک بار در مدرسه مدت طولانی این بحث را داشتیم که اگر دو طرف جوی آب و در پیاده رو پسر بود، ما باید از پیاده رو رد شویم ویا از خیابان یا اصلاً برویم آن طرف خیابان. همه در بحث وارد شدند. از آن هایی که چادری بودند و رویشان را کیپ می گرفتند تا آن ها که روسری به سر نداشتند. هنوز حجاب اجباری نشده بود.

شکوه می گفت: از حرص پرویز چهارخونه هم که شده می روم آن طرف خیابان تا حسرت متلک گویی به دلش بماند. ( شکوه حجاب نداشت)

مریم می گفت: عمراً من به خاطر آن هایی که تا دیروز هی تو لِی لِی از من می باختند بروم آن ور خیابون غلط می کنند به من حرفی بزنند.

ستاره می گفت: من از وسط آن ها رد می شوم وهر کس به من حرفی بزند دو تا هم می گذارم رویش وجوابش را می دهم.

–        اما من آرزو به دلشون می گذارم که به آن ها جواب بدهم راه خودم را می روم. محلشون نمی گذارم. فردا پس فردا می گویند خودش جواب ما را داد. دوست داشت با هم، هم کلام شویم.

مینا حرفی نمی زد. پدرش حاج آقا از بزرگان محله بود. پسرها تا او را می دیدند خودشان را جمع وجور می کردند. نه اینکه بترسند. برای اینکه نصف پسرای محل کارگر کارخونه باباش بودند. خودم شاهد بودم یک روز تو اتوبوس چهار تایی سوار شدیم. هیچ کس برای ما بلند نشد. هنوز تفکیک زن ومرد نبود. اتوبوس دو طبقه که حرکت می کرد باید دو دستی میله را می گرفتی . بعضی ها که مواظب نبودند وسط اتوبوس ولو می شدند. آن وسط ستاره گفت: مینا! فردا دفترجبرت را بیاور.

ناگهان سه نفر بلند شدند و به صورت مینا نگاه کردند و هم زمان به او صندلی شان را تعارف کردند. وبعد که مینا از آن ها تشکر کرد. ما را هم نشاندند. کلی کیف کردیم.

دیروز سوار اتوبوس شدم. خانم مسن آمد تو، کمی به این ور و آن ور نگاه کرد. هیچ کس برایش بلند نشد. میله را سفت گرفت و با خود زمزمه کرد : «همه پا درد دارند  از کسی نمی توان انتظار داشت!»

 ایستگاه بعد خانمی سوار شد بچه به بغل. هر بار که اتوبوس بی.آر.تی ترمز می کرد. به زور پاهایش خود را کنترل می کرد. ساک بزرگش تکان می خورد وتعادلش را به هم می زد. بچه هم بهانه گرفته بود. یکی گفت: «بچه را بده به من؟»

جواب داد: غریبی می کند!

طرف چیزی نگفت و رو برگرداند. یکی گفت: «اگر مردها بودند بلند می شدند.»

 خندیدم. طرف مردانه را نشانش دادم. پیرمرد عصایش را بغل گرفته بود و میله را در آغوش داشت. پسرهای جوان با هر بار ترمزاتوبوس به حرکات او می خندیدند.

آن وقت ها اگر نبود عقیده فرد برای انجام کاری ، «حرف مردم» به داد جامعه می رسید تا به ما گوشزد کند چه کار باید بکنیم تا مردم راضی وخوشحال باشند. اما حالا اگر نباشد جُربُزه طرف در ابراز عقیده ، کاری نمی توان کرد. شاید هم آن قدر تحت فشار قرار بگیری که در عقیده ات تجدید نظر کنی.

اما نمی دونم این وسط چه بلایی به سر «حرف مردم» آمده است؟

فریبا انیسی/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)