شاخه زیتون از دستش افتاد و شهید شد

 فاطمه زارعی نوعروس چهار روزه هادی شجاع، شهید حرم، است. کم سن وسال است و در عین حال  پخته. از انتخابش که برای ازدواج حرف می زند، آهنگ صدایش محکم است و با این حال در چشم هایش غم موج می زند، غم از دست دادن هادی که هم همسر بود برایش و هم جای برادر و خواهر نداشته اش را پر می کرد.

0

زهرا رضوان/

«شهید مدافع حرم» اصطلاحی که این روزها با شنیدنش هم خوشحال می شویم و هم ناراحت؛ خوشحال از این که جوانان مومن و غیرتمند کشورمان در کنار دیگر مسلمانان به دفاع از حق و مظلومیت می پردازند و دل مان قرص می شود از وجودشان که آسایش را برای ما می آورند و ناراحتی را برای دشمنان اسلام و انسانیت؛ ناراحت می شویم از اینکه این فرزندان رشید ما هستند که از دست ما می روند. وقتی به مراسم تشییع و ختم شهدای مدافع حرم می رویم دوست داریم خیره شویم به خانواده های شان و گوش بدهیم به صحبت هایشان وقتی که از شهید می گویند تا شاید ما هم از این میان راهی پیدا کنیم برای سبک و سیاق زندگی مان.

 

فاطمه خانم، شما سال سوم دبیرستان نامزد شهید هادی شجاع شدید، از آشنایی تان صحبت کنید؟
– پنج سال بود که همسایه دیوار به دیوار بودیم ولی همدیگر را یک بار هم ندیده بودیم. مادرشوهرم برای خواستگاری به منزل ما آمدند و گفتند که مرا در راه رفتن به مدرسه دیده اند، وقتی آقا هادی را دیدم و با هم صحبت کردیم به دلم نشست، بیشتر از همه چیز صداقت شان  مجذوبم کرد، مرا در جریان همه فعالیت ها و عقایدشان قرار دادند و من با اطلاع از همه شرایط به ایشان پاسخ مثبت دادم، مردادماه 1393 نامزد شدیم. من متولد 76 هستم و همسرم 69؛ آن موقع من هفده ساله بودم و آقا هادی 24 ساله.

 

فقط چهار روز زندگی کردیم
شما از روز اول خواستگاری می دانستید که ممکن است هادی به سوریه برود؟

– موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد از شغل پاسداری و علاقه شان به این شغل گفتند و جبهه سوریه؛ یک ماه گذشته بود که به او گفتم: آقا هادی! ممکنه شغلت ان را عوض کنید؟ ایشان هم بدون تعارف گفتند: « نه! من به این شغل علاقه دارم.» هروقت پلاک شان را به گردن می انداختند و می‌گفتند” من حتماً شهید می شوم” من می ترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم، ولی ایشان با احساس و با منطق من رو مجاب کردند، می گفتند: « من نیت کرده ام که نگذارم حرم حضرت زینب(س) به دست داعشی ها بیافتد.” من هم وقتی فهمیدم به خاطر حضرت زینب (س) می روند راضی شدم اما به زبان نیاوردم.»

 

بعد از عقد به جبهه رفتند؟
– نه، خیلی دوست داشتند بروند طوری که می دیدم آرام و قرار ندارند ولی نشد. همیشه می گفتند که من به جبهه سوریه می روم و سعی می کردند ما را آماده کنند. ده روز بعد از عروسی به جبهه رفتند ، پنجم مهر 1394عروسی کردیم و ایشان پانزدهم عازم جهاد شدند.


ده روز با هم زندگی کردید؟

– این ده روز را ایران بودند ولی روز اول زندگی را با هم بودیم و بعد به مأموریت رفتند و پنج روز بعد برگشتند و دوباره پانزدهم رفتند ولی این بار به سوریه. از این ده روز فقط چهار روزش را با هم زندگی کردیم.

چطور خودتان را راضی کردید که همسرتان را در روزهای اول زندگی راهی جبهه کنید؟
-من تک فرزندهستم و خداوند بعد از بیست و پنج سال مرا به پدرومادرم داده، کسانی که خواهر و برادر ندارند حال مرا بهتر می فهمند. وقتی با آقا هادی نامزد کردم خیلی خوشحال بودم که از تنهایی در آمدم و همدم دارم. خلاصه خیلی سخت بود وقتی حرف از رفتن به جبهه را می زد، ولی از طرفی هم وقتی عشق و علاقه زیادش به جهاد را می دیدم دلم نرم می شد. هروقت از جهاد در سوریه با من صحبت می کرد می گفتم: لااقل یکی دو ماه بعد از عروسی بروید.
 ولی بالاخره رضایت مرا گرفت. وقتی دیدم خیلی علاقه دارد راضی شدم و به حضرت زینب (س) سپردمش.

یک جشن عروسی ساده داشتیم

موقع عروسی شما دانش آموز روزهای اول پیش دانشگاهی بودید از عروسی بگویید؟
-پنجم مهر ماه عروسی بود؛ ما فقط یک جشن ساده عروسی داشتیم و خیلی هم به هر دونفرمان خوش گذشت. خوشبخت بودم. من از همان موقعی که آقا هادی به خواستگاری آمدند توقع مالی زیادی نداشتم و اعتقادی هم ندارم که تجملات خوشبختی می آورد، حتی خرید عروسی هم نداشتم، مهم دوست داشتن است.


الان درس می خوانید؟

– بله دانش آموز دوره پیش دانشگاهی هستم در رشته علوم انسانی، هدفم قبولی در دانشگاه است تا با این ادامه تحصیل و پیشرفتم روح آقا هادی را شاد نگه دارم و از من راضی باشند. خودشان هم مدرک کاردانی نقشه کشی داشتند .


راز خوشبختی خانم زارعی و آقای شجاع چه بود؟

-مهربانی آقا هادی و علاقه ای که بین مان بود، ما همدیگر را درک می کردیم. خیلی مسئولیت پذیر بود، تمام تلاشش را می کرد که باری را از روی دوش خانواده اش بردارد.

 

شهید بعدی خودمم
چه کسانی در زندگی شهید شجاع برایش الگو بودند؟

– زندگی شهدا را الگوی زندگی خودشان قرار می دادند. شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی، مربی آقا هادی بودند، خیلی از ایشان تعریف می کردند، همیشه می گفتند: « ما باید انتقام شهید بیضایی را از این تکفیری ها بگیریم.»
 قاب عکس این شهید را به دیوار خانه زده بودند و از مادر قول گرفته بودند که عکس را هیچ وقت بر ندارند.
شهدای مدافع حرم را که به کشور می آوردند حالشان عوض می شد، خیلی تحت تأثیر قرار می گرفتند. آخرین بار که در شهرمان شهید آوردند رو کردند به من و گفتند: «فاطمه جان! شهید بعدی إن شاءالله خودمم.» همان موقع فهیمدم که ایشان را از دست می دهم. همان هم شد و شهید بعدی آقا هادی شجاع بود.
در خانواده هم من شاهد بودم که چقدر متأثر از پدر هستند، در خیلی از کارهای شان پدرشان را الگو قرار می دادند، زیباتر از همه مسجد رفتن شان بود. اینکه می دیدم همسرم کارهای شان را طوری تنظیم می کنند که با پدرشوهرم برای اقامه نماز جماعت به مسجد بروند، برایم دلنشین بود.


الان هم فکر می کنید ایشان را از دست داده اید؟

– البته ما از دست نمی دهیم، چون شهدا زنده اند، خیلی وقت ها که از منزل پدرم به منزل خودم می آیم حضورشان را در کنارم احساس می کنم، احساس می کنم به منزل می آیند و به من سر می زنند، احساس می کنم پیش من نشسته اند.

در این روزها حال روحی تان چطور است؟ شما که درست در اولین روزهای زندگی مشترک همسرتان را از دست داده اید؟
– اگر همسرم به مرگ طبیعی از دنیا می رفت شاید الان روحیه خیلی بدی داشتم اما چون به خاطر حضرت زینب (س) رفته اند و شهید شده اند، آرام ترهستم. همین که به خاطر دین شان به خاطر انقلاب و ولایت فقیه رفته اند من خیلی هم خدا را شکر می کنم. افتخار می کنم به همسر شهیدم.

در این دو ماه و نیمی که از شهادت شان می گذرد چندبار خواب دیدم، یک بار از ایشان پرسیدم شفاعتم را می کنید؟ مهربانانه نگاهم کردند و گفتند:« بله، حتماً شفاعت شما را می کنم.» یک بار دیگرهم درعالم خواب پرسیدم: هنوزهم مرا دوست دارید؟ گفتند: « بله، هنوزم دوستتان دارم و دلتنگ تان می شوم.»

 

عاقبت به خیری آقا هادی بخاطر احترام به والدین بود
رفتار آقا هادی با خانواده چطور بود؟

– اخلاق شان عالی بود، این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند. اولین اولویت ایشان احترام به پدر و مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت به خیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت. اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد بد خلقی و بی احترامی به من نمی کردند. کم کم که با اخلاق خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی لایق شهادت است  ولی فکر نمی کردم اینقدر زود به این فیض عظیم برسند.


در مکتب حسینی شاگردی کرده بود

از ویژگی های خوب دیگر هادی بگویید؟
– همانطور که گفتم احترام ایشان به پدر و مادر و خوش اخلاقی ایشان، البته ویژگی های پسندیده دیگری هم کم تأثیر نداشت مثلاً اهمیتی که به نماز می دادند مخصوصا نماز صبح و نماز به جماعت در مسجد.چشم های پاکی داشتند، حتی یک بار هم ندیدم به نامحرم نگاه کند. خیلی هم به فکر نیازمندان بودند. شجاعت ایشان هم مثال زدنی بود.

 

نمونه های از این شجاعت در خاطرتان هست؟
 – بله، کلی فیلم از جنایات داعش داشتند. یه وقتایی که یک گوشه هایی از آنها را به من نشان می دادند، می گفتم واقعاً نمی ترسید که اسیر این وحشی های تکفیری بشوید؟ با صلابت نگاهم می کردند و می گفتند: « نه فاطمه! من نمی ترسم، اتفاقاً دوست دارم تن به تن بجنگم، می خواهم یک کاری برای مظلومان انجام دهم، ما باید انتقام مردم مظلوم و شهدا را از این وحشی ها بگیریم.»

 

به نظرتان چرا شهادت طلبی در هادی این قدر رشد کرده بود؟
– از همان کودکی  در مکتب امام حسین (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس بودند. محرم که می آمد حال خاصی داشتند دیگر آقا هادی را کمتر می دیدم، چون مشغول هیئت بودند. می دیدم که چقدرعاشقانه کار می کنند هم شور حسینی داشتند و هم شعور حسینی، آخر هم در محرم شهید شدند. می گفتند: « خیلی دوست دارم یک گوساله موقع تاسوعا و عاشورا برای آقا قربانی کنم و با آن طعام درست کنم برای عزادارای امام حسین (ع)»، می گفتم با یک نفر شریکی بخرید. می گفتند: « نه فاطمه جان! می خواهم تنهایی قربانی را بدهم. » عشقش را که به مکتب امام حسین(ع) می دیدم من هم سر شوق می آمدم که کاری کنم.

 

 خدا به من صبر داد

به نظرتان زنان چه تأثیری می توانند بر پیشرفت معنوی و اخلاقی همسران شان داشته باشند؟
کلا زن و مرد باید همدیگر را درک کنند و مخصوصا زنها برای علاقه ها و اهداف و برنامه های درست و الهی شوهران شان باید ارزش قائل باشند.


صحبتی با زنان دیگری که همسران شان دور از شهر و دیارشان مشغول خدمت هستند، دارید؟
همه را به صبر و خوش خلقی دعوت می کنم، خودم که فکر می کردم بعد از همسرم زنده نمی مانم ولی خداوند خیلی به من صبر داد. البته بدون آقا هادی سخت می گذرد این روزها؛ خیلی از شب ها با گریه می خوابم، اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید راضی باشم به مقدرات خداوند و آنچه خدا به آن راضی هست. احساس می کنم بعد از شهادت شان به خدا نزدیکتر شدم، خیلی صبور شدم، عاشق آقا هادی بودم ولی الان به این رسیدم که عشق واقعی خداست. قران خواندن و نماز خواندن آرامم می کند و به من صبر می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به همسری قبول می کنم فقط قرار است چهار روز در خانه اش باشم، بازهم آقا هادی را انتخاب می کنم.

 

زود برمی گردم
از آخرین حضورشهید شجاع در منزل قبل از جبهه رفتن بگویید؟

وقتی داشتند می رفتند نگاهشان، نگاه آخر بود؛ می خواستند یک حرفی بزنند ولی پشیمان می شدند و نمی گفتند، نمی دانم چه حرفی بود. ساعت 6 بعدازظهر پانزدهم مهرماه بود نزدیکی های اذان مغرب، سعی می کردند با حرف های شان مرا از نگرانی در بیاورند، گفتند یکی دو ماه می روم مأموریت و برمی گردم.
در این چند روز سه بار تلفنی باهم صحبت کردیم در همین حد که از سلامتی همدیگر خبر بگیریم و صدای هم را بشنویم. بارآخر زدم زیر گریه و گفتم: شما را به خدا مواظب خودتان باشید و زود برگردید من دوست تان دارم، آقا هادی هم جواب دادند: « من هم دوست تان دارم فاطمه جان! چشم زود بر می گردم خداحافظ.»


نحوه شهادت هادی را می دانید؟
فرمانده ایشان وقتی برای سر زدن به منزل ما آمدند گفتند:« آقا هادی شما خیلی شجاع بودند، سعی می کردند توی خط مقدم باشند، می خواستیم سنگر را با برگ درخت زیتون استتار کنیم تا از تیررس دشمن به دور باشیم، داوطلب می خواستیم آقا هادی پیش قدم شدند، مشغول استتار بودند که تیر خورد به دست و قلبشان، شاخه درخت زیتون از دستشان افتاد و شهید شد.»
 بیست و هشتم مهر شهید شدند پیکرشان یکم آبان ماه روز تاسوعای امام حسین (ع) از مصلای شهر چهاردانگه به سمت امامزاده عباس (ع) تشییع شد وقتی دیدمشان جسمشان سالم بود و صورتشان نورانی.


وصیت نامه شهید را دارید؟

یک وصیت نامه دارند توی پادگان که هنوز به من نرسیده است، اما وصیتی که به من کردند این بود:
«فاطمه عزیزم! احترام به پدرو مادر را فراموش نکنید، بدانید پاسداری از انقلاب اسلامی و اطاعت از ولایت فقیه واجب است اگر روزی برای من اتفاقی افتاد و کلا‍ً در همه اتفاقات زندگی به خداوند توکل کنید، هر اتفاقی پیش خداوند حکمتی دارد، از خدا بخواهید هرچه صلاحه زندگیتان هست همان شود»

/انتهای متن/

درج نظر