داستـان/ تجربه

سمیه سلطانپور [1] منتخب  دور اول گردهمایی نویسندگان، در جشنواره جلال آل احمد است و در حال حاضر سلطان پور عضو کانون ادبی” قلم نو” وابسته به نهاد کتابخانه ها مستقر در کتابخانه امام صادق قم می باشد.

3

سمیه سلطان پور/

 

   از پیاده­رو توی خیابان پریدم. احساس کردم نوزده ساله شدم. لب پایینم را به دندان گرفتم تا صدای خنده­ام بیرون نپرد. اگر آشنایی از این اتوبان می­گذشت مرا نمی­شناخت. چادرم را تا زده توی کیفم گذاشتم. یک بار برس ریمل را روی مژه­هایم کشیدم. فرمژه زدم. رُژ کمرنگ صورتی را یک بار روی لبم کشیدم. دستمال کاغذی را بین دو لبم گذاشتم و لب­هایم را رویش فشردم. خط چشم را هم بعد از کشیدن داخل چشمم با گوشه دستمال کم رنگ کردم. با اشکی که از گوشه چشمم پاک کردم اثر محوی ازش باقی ماند. با این حال وقتی در آینه دستشویی پارک خودم را نگاه کردم، خودم نبودم. یک دسته موی بلوند از زیر روسری بیرون زده بود. صورتم با این رنگ مو خیلی فرق کرده بود. سرم را چرخاندم سمت ماشین­ها، تقریباً نود درصد ماشین­های تک سرنشین از دور چراغ ماشین­هایشان را روشن و خاموش می­کردند، سرعت شان را کم می­کردند، وراندازم می­کردند و منتظر اشاره­ای که پا را روی ترمز فشار بدهند. حق انتخاب با خودم بود. جنسیس، سانتافه، سوناتا، کَمِری، آکوردا، c200، ایکس 3، ایکس 6، 520 آی، 325 کروک، پارس، جی ال ایکس، سمند، 206 و حتی پراید. از بچگی بی.­ام.وِ را خیلی دوست داشتم. شاید منتظر بمانم تا یک بی­.ام.وِ پیدا بشود.

   هیوندا جنسیس کوپه قرمز، صدای ضبطش قبل از خودش رسید. راننده­اش هنوز بیست را نگذرانده بود. سرم را به چپ و راست تکان دادم. شانه ­هایش را بالا انداخت. پایش را روی پدال گاز فشار داد و رد شد. خاموش روشن شدن پشت سرهم و تند تند چراغش پراید و پارس جلویش را مجبور کرد تا به لاین کناری تغییر مسیر بدهند. پیکان جوانان، جگری رنگ، فنرهای کمکش را برداشته بود. ماشین روی آسفالت کشیده می­شد. آینه ­های بغل اصل انگلیسی، راننده، موهای جو گندمی، پیراهن جگری، چهارخانه درشت، دکمه، تا روی سینه باز، آستین­ها، تا روی بازو تاخورده، زنجیر ضخیم نقره­ای رنگی دور گردنش بود. خنده­ام را قورت دادم. با بی­تفاوتی سری تکان دادم. کنار پایم ترمز کرد. خم شد پنجره سمت شاگرد را پایین آورد. سرتا پایم را ورانداز کرد “همچین مالی هم نیستی که تاقچه بالا میذاری” گازش را به زور گرفت و رفت.

   تویوتا کمری، حالم از این ماشین به هم می­خورد. نمی­دانم این چشم بادامی­ها چرا ماشین­هایی می­سازند که شکمشان مثل گاو آبستن به زمین چسبیده است. یعنی آسفالت­های کشورشان تا این حد صاف و بی دست انداز است؟ هیچ وقت دوست نداشتم سوار یکی از این کمری­ها بشوم. از همه­ ی ماشین­های این چشم بادامی­ها بدتر است. با آن اگزوز چسبیده به اسفالت. اصلاً نگاه به راننده­اش هم نکردم.

   سی 200. سفید و باوقار، مثل همه­ ی خانواده بنز. از دور دو بار چراغ­هایش روشن و خاموش شدند. چشمم را روی پنجره راننده تیز کردم. دختر مو قهوه­ای با رژ لب قهوه­ای ملایم. سرعتش را کم کرد. متعجب نگاهم با نگاهش جفت شد. شیشه ماشین آرام پایین آمد. سرم را خم کردم تا ببینمش. شاید بیست و پنج سالش بود. آرایش تیره­اش، تشخیص سنش را برایم سخت کرده بود. “بریم یه چیز بخوریم؟” زبانم در دهانم حرکت نمی­کرد. فقط سرم را به طرفین تکان دادم. لبخند روی صورت بدون احساسش راه رفت. قفل در باز شد. ” بیا بالا بد نمی­گذره.” دهانم چند بار باز و بسته شد ولی صدایی ازش بیرون نیامد. خیلی وسوسه انگیز بود. راست ایستادم نفس بلندی کشیدم. دوباره خم شدم. “شرمنده، من استریتم.” سعی کردم توی لحنم لبخند باشد. دست چپش را رو به بالا در هوا چرخاند شانه­هایش بالا رفت و دو طرف لبش به پایین خم شد “هر جور راحتی”. درها قفل شدند و پنجره با طمأنینه بالا رفت. با نیش گازی توی پیچ اتوبان محو شد. لعنتی موقعیت خوبی بود.

   نیم ساعت بعد از بنز سفید همانجا ایستادم. هزار و یک ماشین جور و واجور رد شدند دو سه تا بی.ام. و. یکی پشت فرمانش پسری هفده هجده ساله نشسته بود، دهنش بوی شیر می­داد. در یکی دیگر چهار تا پسر بیست تا بیست و چهار ساله نشسته بودند. از دور وقتی تعدادشان را تخمین زدم پریدم توی پیاده رو.

   خسته شده بودم حدود ساعت یازده و نیم، دوازده بود. اکثراً ماشین­های خطی و مسافرکش می­گذشتند. چشمم را بستم زیر لب زمزمه کردم “اولین ماشین باکلاسی که رسید سوارش می­شوم. فقط خدایا کمری نباشه.” سمند، پارس، جی ال ایکس، پراید، وانت نیسان، بی ام دبلیو 530 ای، مشکی با شیشه­های دودی 80 درصد. حتی شیشه جلو را هم دودی کرده بود. مثل یوزپلنگ می­تاخت و چشم­هاش را باز و بسته می­کرد. دقیقاً جلوی پایم ترمز کرد. شیشه تا نیمه پایین آمد. خم شدم. سی و هفت، هشت ساله بود. موهای شقیقه­اش جو گندمی شده بود. صورتش را امروز صبح نتراشیده بود. بوی عطر آزورا از شیشه دوید بیرون. ضبط خاموش بود. چشم­هایش مستقیم و بی­واهمه نگاهم می­کرد. “مسیرتون کجاست؟” بدون پلک زدنی چشم در چشمش “مستقیم” قفل در باز شد. صاف ایستادم، به آسمان نگاهی انداختم، توی ماشین نشستم.

   توی ماشین غرق شدم. روکش­هایش چرم اصل بود. مثل رنگ ماشین مشکی مشکی. اصلاً حواسم به سکوت توی ماشین نبود. بدون اینکه نگاهم کند پرسید: “کجا میری؟”

– نازی آباد.

   خندید، در واقع قهقهه زد: تا این حد پایین؟

– انقلاب؟

– بد نیست، حالا بهتر شد.

– چیش بهتر شد؟

– دروغت.

   با خودم فکر کردم چه اهمیتی دارد که اسم کدام میدان شهر را بگویم؟ همین که یکی از میدان­ها یا محله­ های جنوب شهر است کفایت می­کند. ولی ظاهراً اهمیت داشت. ” اولین بارته؟” برای بار دوم بود که می­پرسید. پشت سر هم. کیفم را روی پاهایم جابجا کردم. نگاهش کردم و گفتم: خیلی تابلوه؟

   خندید. وقتی می­خندید برای چند لحظه سرش را به عقب پرت می­کرد و به صندلی می­چسباند بعد دوباره توجه­اش به رانندگی بر می­گشت. “پول نیاز داری؟”

– هر کی این کار رو می­کنه به پول نیاز داره؟

– آره. تو نیاز نداری؟

– چه اهمیتی داره؟

– اهمیتش به اینه که هرچی نیاز به پول بیشتر قیمت ارزونتره.

   رک و پوست کنده حرف زدنش تعجبم را بیشتر کرد. با چشم­ های گرد شده و ابروهای بالا رفته و دهن باز نگاهش کردم

 “واقعا؟”

دلم به هم خورد. روکش صندلی انگار سرسوزن در آورده بود. دکمه شیشه را فشار دادم. شیشه را تا آخر پایین آوردم سرم را جلوی باد سرد پاییزی گرفتم. حالم داشت از خودم به هم می­خورد.

“می­خوای نگه دارم؟”

سرم را به چپ و راست تکان دادم.

“بوی عطر زیاده؟”

– نه از بوی آزورا خوشم میاد.

   شیشه را تا بالای سرم بالا برد. “چیزی می­خوری؟”

– آره.

– کافی شاپ یا رستوران؟

– دلم یک فنجون قهوه داغ می­خواد.

   اولین فرعی پیچید سمت راست. قبل از پیاده شدن گفت: طبقه بالا می­ریم.

   سرم را تکان دادم. درِ کافی شاپ را برایم باز کرد. از کنارش رد شدم. پشت سرم از پله­ ها بالا آمد. به دورترین میز کنار دیوار اشاره کرد.

– سلام خوش اومدید. چی میل دارید؟

– قهوه ترک.

 – شما خانم؟

– یه قهوه فرانسوی. لطفا شیر و شکرش جدا باشه.

– شوهر داری؟

   فکر نمی­کردم یه همچین سؤالاتی پرسیده شود. سرم را بالا آوردم، چشم در چشمش شدم “نه” سرم دوباره پایین آمد.

– طلاق گرفتی؟

– مهمه؟

– نه. چقدر؟

– چقدر چی؟

   وقتی سؤال را پرسیدم تازه متوجه سؤالش شدم. فکر نمی­کردم تا این حد سخت باشد.

“نرخت چقدره؟ ساعتیه؟ روزیه؟”

همانطور که سرم پایین بود و با مِنو بازی می­کردم گفتم: نرخ معمول چقدره و چطوریه؟

   سرم را بالا آوردم و نگاهی گذرا به او انداختم.

– بدون پرس و جو اومدی تو کار؟ نرخ رو تو میگی و من چونه می­زنم. به توافق می­رسیم وسلام.

   نمی­دانستم نرخ چقدر است و شنیده ­هایم موثق نبودند. می­ترسیدم چیزی بگویم خیلی پرت باشد. با دست ه­ی کیفم که روی میز بود ور می رفتم.

 ” 100 دوساعت خوبه؟”

   بی هوا سرم را بالا آوردم: با نهار؟

   لبخند روی لب­هایش نشست و نگاهش دوباره به چشم ­هایم وصل شد. باید کمی بیشتر فکر می­کردم. هنوز مطمئن نبودم. سرش را آرام بالا و پایین کرد

 “با نهار”

کیف را از روی میز بلند کردم و به دسته صندلی آویزان کردم.

 ” ماشین مال خودته؟”

از خنده­اش شانه ­هایش می­لرزید ولی صدایی شنیده نمی­شد.

– پس مال کیه؟

– چه می­دونم؟! مال مشتری یا نمایشگاه ماشین؟

   می­دانستم باید خیره به چشم­هایش بشوم و عشوه و ناز از چشم­هایم بریزد، ولی عادت به این کار نداشتم. سعی می­کردم نگاه­ هایم بیشتر به سمتش بچرخد.

– یعنی شاگر میکانیکی یا شاگرد نمایشگاهیم؟! یه خورده که نه خیلی بهم برخورد. بهت نمیاد قیمت کت و شلوار تنم و ساعت دستم رو تخمین نزده باشی!

   کت و شلوارش حداقل سه تا سه و نیم می ارزید. ساعت دستش ده پانزده میلیون بود.

– باید از کجا بدونم قیمتشون چقدره؟!

– از همونجایی که بوی آزورا رو تشخیص دادی. قهوه فرانسوی و ترک و کاپوچینو و لاته و نسکافه رو تشخیص میدی.

   نمی­دونستم چطور جمع­ش کنم. از دهنم در رفت که: توی عطر فروشی کار می­کنم.

   خنده­اش این بار بلندتر بود: توی عطر فروشی کار می­کنی و از ادکلن استفاده نمی­کنی؟!

   لعنتی. می­دانستم یک چیز را فراموش کرده بودم. یادم رفته بود با ادکلن دوش بگیرم. دهنم باز مانده بود. خنده یه لبخند شد و روی لبش ماند. “هم تازه کاری، هم این کاره نیستی. نرخت رو خیلی مناسب رو به بالا گفتم.”

   دستش را روی سینه­اش گره زد و به صندلی تکیه داد. ابروی سمت راستش کمی بالا رفته بود. لبخندش به گوشه لبش کشیده شده بود. سرم را بلند کردم تا جواب بدهم ولی نگاه خیره­اش مثل آب جواب را از گلویم پایین برد.

“می­تونید اگر خوشتون نیومد چیزی هم پرداخت نکنید.”

روی میز خم شد ابروش بالاتر رفت و سرش به سمت راست چرخید وبه سمت چپ خم شد. لبخند یک طرفش عمیق تر شد و نیش دارتر.

“واقعاً؟”

مستقیم توی چشمش نگاه کردم.

“واقعاً”.

دست­هایش را بالا برد و به صندلی دوباره تکیه داد و به بدنش کش و قوسی داد ولی چشم از من بر نداشت.

“قبوله”.

چی قبول بود؟ واقعاً می­خواستم با او بروم؟ تنم یخ کرد. صورتم داغ شد. دست­های سردم را روی صورتم گذاشتم.

“حالت خوبه؟”

سرم را بالا نیاوردم فقط چند بار بالا و پایین کردم. بلند شدم کیفم را روی دوشم گذاشتم.

 “می­رم آبی به دست و صورتم بزنم”

چیزی نگفت. نگاه نکردم ببینم سری تکان می­دهد یا نه.

   دستم زیر شیر آب سرد یخ زد.

“بار اولته؟”

صورتم را از زیر شیر بیرون کشیدم. دخترک به زور بیست و دو سالش می­شد. موهای بلوند از پشت سرش ریخته بود روی کمرش. شال قرمزش فقط پس سرش را پوشانده بود. سرم را تکان دادم. آب از زیر چانه­ام به زیر لباسم راه باز کرد. آمد جلو و بغلم کرد. آه بلندی کشید و به پشتم زد. لبخند زد ولی چشم­های سیاه شده­اش خیس شد.

“سختیش همین بار اوله. ظاهرا آدم خوبیه. خوش به حالت.”

اشک آرام از گوشه چشمش با آب صورتم قاطی شد. دندان­های سفید مرتب دخترک از زیر لبخندش پیدا بود ولی قطره اشک روی گونه­اش رد سیاه انداخت. سرش را تکان داد. لب پایینش را گاز گرفت.

 “آرایشم رو بهم زدی.”

رو به آیینه اشک­های داخل چشمش را با دستمال خشک کرد. رد سیاه را با پنکیک محو کرد. رسید دم در؛ برگشت کف دستش را بوسید و برایم فوت کرد. صورتم را با دستمال خشک کردم. هنوز نمی­دانستم آخر امروز به کجا ختم می­شود. از هیچ چیزی مطمئن نبودم.

   رسیدم به میز. نیم خیز شد. کیف را به دسته صندلی آویزان کردم و نشستم. قاشق کنار قهوه رابرداشتم، یک قاشق قهوه تلخ رامزه مزه کردم. نگاهش را روی خودم احساس می­کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. نمی­دانستم در این موقعیت­ها درباره چه چیزی صحبت می­شود. یک قاشق شکر و کمی شیر را با قهوه قاطی کردم. فنجان کوچک قهوه ترک در دستش بود و به صندلی تکیه داده بود پاهایش روی هم، نگاهم می­کرد.

“چرا اینطوری نگام می­کنی؟”

صندلی را به عقب هل دادم. تکیه دادم و پاهایم را روی هم گذاشتم. فنجان را دو دستی گرفتم و از بالای فنجان نگاهش کردم.

“داشتم به دلیل کارت فکر می­کردم. با این سن و سال نباید اینقدر بترسی!”

– هر تجربه اولی ترس داره. یکی بیشتر یکی کمتر. به سن و سال هم ربطی نداره.

– گفته بودی شوهر نداری؟

– مهمه؟

– آره.

– شما زن داری؟

– فرق میکنه؟

– هیچ فرقی نداره.

– برای من فرق داره.

   راست روی صندلی نشست. خنده از روی لبش رفته بود. چشم­هایش خیره بهم نگاه می­کرد. “شوهرداری؟”

فنجان را روی پایم گذاشتم دو دستی نگهش داشتم. گرمایش انرژی بخش بود. این بار نگاهم را از چشم­هایش ندزدیدم.

“نه ندارم. گفته بودم.”

خیالش راحت شد. فنجان را روی میز گذاشت وبه صندلی تکیه داد.

“چه اهمیتی داره شوهر داشته باشم یا نه؟”

– با زن شوهردار کار ندارم.

– همین. سوارش می­کنی و وقتی می­فهمی شوهر داره پیادش می­کنی؟

– نه همین­جوری. یه پرس غذا، یه فنجون قهوه، یه چک پول پنجاهی.

   چشم­هایم مثل دهانم باز شده بودند. صدایی از ته گلویم شبیه خنده بیرون آمد.

 “الآن حتماً فکر می­کنید خیلی مردونگی می­کنید. حالا چرا این همه مردونگی در حق زنای شوهردار!؟”

   دست­هایش را لای موهای بلند و پُرش برد. از اینکه مکالمه به این سمت کشیده شده بود راضی نبود:

همین­طوری. به همجنس­هام خیانت نمی­کنم.

   دست چپم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده­ام پخش نشود سرم به عقب رفت. لبهایم را روی هم فشردم و به دندان گرفتم تا خنده­ام تمام شود. چشم­هایم را بستم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: شرمنده، ولی دلیلتون خیلی مضحک و خنده­دار بود. آدمی که معنی خیانت رو می­دونه. اول از همه به نیمه وجودیش خیانت نمی­کنه. بعد به فکر هم جنساش میافته. دلیلتون قانع کننده نبود.

   نفس عمیقی کشید. دستی به چانه ته ریش دارش کشید. بلند شد.

” قهوه تو خوردی. بریم”

بلند شدم. عصبانیتش را قورت داده بود. جلوتر از پله ­ها پایین رفت. منم به سمت در رفتم. به ماشین که رسیدم قفلش باز شد. نشستم. احساس راحتتری داشتم. از در که بیرون آمد کتش را کنار زده بود ودست راستش در جیب شلوارش بود. با دست چپش با سویچ بازی می­کرد. ماشین را روشن کرد. چرخید و دستش را بالا آورد. ناخداگاه خودم را کشیدم عقب به سمت در. دستش را انداخت پشت صندلی و به عقب نگاه کرد و دنده عقب رفت. لبخند روی لبش دوباره نشست. راحت نشستم. دستش را روی فرمان برگرداند و بقیه دنده عقب رفتن را از روی مانیتور روی داشبرد رفت.

“می­ریم آپارتمانم”

 

 
[1] سمیه سلطانپور متولد مازندران و ساکن شهر قم  است و دانش اندوخته  در دو رشته ریاضی محض و حقوق.
در سیزده سالگی تحت تاثیر دفتر خاطرات Anne Frank روزانه نویسی را آغاز کرد. بعد از پنج سال، روزانه نویسی به زبان انگلیسی، واقعه نگاری به زبان فارسی را شروع کرد و داستان نویسی را از سال 1383 به طور جدی دنبال نمود.
سال 1386  وبلاگ نویسی را با نوشتن در وبلاگ پشت مرزهای ممنوعه(letsthinktogether2.blogfa.com) شروع کرد و در وبلاگ های دفتر مشق من و دوستانم (ghalam-e-no.blogfa.com  ) و مشق من (mashghe-man.blogfa.com) به عنوان نویسنده، داستان نیوس، نوشته هایش را برای استفاده عموم به اشتراک گذاشت.
از سال 1390 در کلاس ها و کارگاه های داستان نویسی حوزه هنری و نیز  مدرسه اسلامی هنر شرکت کرده است .
وی منتخب  دور اول گردهمایی نویسندگان، در جشنواره جلال آل احمد بوده است.
در حال حاضر سلطان پور عضو کانون ادبی” قلم نو” وابسته به نهاد کتابخانه ها مستقر در کتابخانه امام صادق قم می باشد.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (3)