شـــــب یلـــدا

رقیه مهری آسیابر [1] به طور حرفه ای کار داستان را از  پنج سال پیش شروع کرده است واولین داستان کوتاهش به نام “کوی عشق”  در مجله مادران به چاپ رسید.  کتاب “توفان عشق”، “سفر به آفتاب”، “گل همیشه انتظار”و  “عطر گل سیب” از مهری در دست چاپ است.

1

رقیه مهری/

   تنها در کنجی نشسته بود. به میزهای روبرویش که مملو از گل­های فانتزی فصل بود؛ لیلیوم ، لیسین، توسن، مگنولیا و… خیره خیره نگاه می­کرد.

   صدای موسیقی ملایمی فضای باغ را پُر کرده بود. یلدا همین طور که محو زیبایی گلها بود به جواب آزمایشش فکر می­کرد. این بار بعد از ماه­ها دارو خوردن نتیجه چه خواهد بود؟ با زندگی اش خداحافظی خواهد کرد؟ یا دریچه­ای ازعشق و زیبائی به رویش باز خواهد شد؟                                                                                                    

  درهمین فکرها بود و به آینده مبهمش می­اندیشید که با صدای بچه­هایی که دورحوض باغ، می­دویدند و می­خندیدند به خودش آمد. ازجایش بلند شد. مقابل پنجره عمارت ایستاد. خورشید درحال غروب کردن بود. لحظاتی محو تماشای بازی کودکانه­شان شد. دید آن سوی پنجره چه زیبا زندگی جریان دارد، اما در خانه خودش چه؟ زیرسقف خانه­اش مدتها بود که زندگی رونقی نداشت.                                 

   پنجره را کمی گشود. نسیم ملایمی که درلابه­لای شاخسار درختان باغ جریان داشت به آرامی صورت غمزده­اش را نوازش کرد. لحظه­ای چشمانش را بست. سعی داشت تا این فکر هول­انگیز تنهایی و همیشه بدون فرزند ماندن، حتی جدایی از سعید را به دست فراموشی بسپارد.                                        

   چشمانش را به آرامی باز کرد. تا خواست به درخت سپیدار بزرگ که گنجشکان بی­شماری بر روی شاخه­های آن هیاهو به پا کرده بودند نگاهی بیاندازد، دید که اتومبیل­های گران قیمت، یکی پس ازدیگری جلوی پله­های ویلا پارک کردند.

   سریع دو نگهبان با لباس مخصوص جلو دویدند، عرض ادب کردند و درِ اتومبیل جلویی را باز کردند. زودتر ازهمه ثریا خانم -خواهر شوهر پنجاه ساله­اش- را دید.

   ثریا خانم کت وشلوار مشکی­اش را با دست صا ف کرد و روسری کوچکی را که روی موهای مِش و شنیون کرده­اش گره زده بود باز کرد. به طرفی انداخت. از میان یقه باز کتش جواهرات زُمُرد نشانش خودنمائی می­کرد.                                       

   ثریا خانم این مهمانی مجلل را در باغ شمیران به مناسبت آمدن پسرهایش بعد از سال­ها از  آمریکا گرفته بود.      

   وقتی یلدا، ثریا را دید، لرزه براندامش افتاد. بدنش خیس عرق شد. احساس کرد به یک باره توان ایستادن ندارد. دیگر تحمل حرف­های نیش و کنایه دارش را نداشت. اما برای حفظ آبرو و اصرارهای بی­جای سعید مجبور بود در ضیافت­هایش که به هر بهانه­ای برپا می­کرد، حضور پیدا کند.

   پشت سر اتومبیل ثریا خانم، اتومبیل­های گران قیمت مهمان­ها یکی پس از دیگری از راه می­رسیدند. نگهبان­ها، راننده­ها را به سمت پارکینگ اختصاصی هدایت می­کردند.

   سرتاسر باغ چراغانی شده بود. در جای جای باغ، ستون­های سنگی با مشعل­های روشن قرار داشت. قالی­های دستبافت زیبا روی سنگفرش­ها تا جلوی در عمارت پهن شده بود. عمارتی ازسنگ سفید و شفاف مرمر که در روشنائی چراغ­های رنگارنگ، مانند الماس می­درخشید.

   ثریا خانم همراه با پسرها و عروس­ها و نوه­هایش ازوسط فرش­های ابریشمی گام برمی­داشت. یکی یکی با مهمان­ها دست می­داد. خوش آمد می­گفت. تا به یلدا رسید. لحظه­ای ایستاد. نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای یلدا کرد. یلدا دستش را دراز کرد. اما ثریا خانم دستش را کنار کشید. با لحنی تمسخر آمیز گفت: “هنوز هم منتظر بچه­ ای؟!”

   بعد قهقه ه­ای زد. یلدا خیلی خجالت کشید. دلش می­خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. سعی کرد بغضش را فرو ببرد. درمیان همین حرفها، دختر بچه­ای سفید و زیبا با چشمان آبی به سمت یلدا دوید. یلدا تا آمد دختر بچه را در آغوش بگیرد، ثریا خانم عصبانی به سمتشان رفت و بچه را از میان دستان یلدا گرفت. با همان لحن تحقیر کننده­اش گفت: “به نوه زیبای من دست نزن. تو لیاقت فامیلی با خانواده ما رو نداری. اُجاقت کوره.”

   ثریا خانم این را گفت، بچه را بغل کرد و به همراه خانواده­اش وارد سالن اصلی شد. سعید هم بدون اینکه اعتنائی به یلدا کند، پشت سر خواهرش حرکت می­کرد.

   بغض شدیدی گلوی یلدا را فشار ­داد. نتوانست جلوی ریزش اشک­هایش را بگیرد. سریع از عمارت بیرون رفت تا دور از نگاه دیگران اشک­هایش را پاک کند. به زیر درخت سپیدار پناه برد. لطافت و خنکای باغ، میزهای غرق در گل و تزئینات خاصش ذره­ای ازغم­ها و اندوهش را نمی­کاست.

   یلدا به میزهائی که با میوه­های فصل و انواع نوشیدنی­ها و دسرها تزیین شده بود خیره شد. به یاد زندگی فقیرانه خودش و کسانی که می­شناخت افتاد. چند دقیقه در باغ ماند و وقتی توانست بغضش را فرو ببرد دوباره به درون سالن برگشت. دید سعید و ثریا خانم در وسط سالن بزرگ عمارت می­رقصند و زنها و مردهای جوان دورشان حلقه زده­اند. می­چرخند و می­رقصند و آواز می­خوانند.

   ثریا تاچشمش به یلدا افتاد، چشمان سرمه کشیده­اش را چپ کرد. دست سعید را گرفت و همراه خود بر سر میز مخصوص خودش، بالای سالن نشاند. یلدا در مقابل نگاه پر از سوال مهمان­ها به گوشه سالن رفت و تنها نشست. باز به جواب آزمایش فردایش اندیشید.

   مهمانی تا نیمه­ های شب طول کشید. یلدا از غفلت سعید استفاده کرد و همان اوایل مهمانی تنهایی به خانه برگشت.

*****

   یلدا نشسته روی مُبل خوابش برده بود. صدای دستگیره دَر که محکم به پائین کشیده شد او را از خواب پراند. برگه آزمایش در دستان عرق کرده­ یلدا خیس خورده بود. آزمایشی که نتیجه سال­ها دکتر رفتن و ساعت­ها انتظار در مطب بود. دست آخر مشمائی از داروهای مختلف در دستانش، سرنوشت ساز بود. داروهائی که فقط خودش می­خورد و سعید مدام از خوردن هرگونه داروئی امتناع می­کرد.

   سعید جلوی در ایستاد، وقتی چشمش به برگه جواب آزمایش افتاد بدون سلام و احوال پرسی گفت: “این بار نتیجه چی بود؟”

   یلدا با چشمانی نم گرفته سرش را بالا آورد و گفت: “این بار هم منفی بود.”

   سعید رویش را برگرداند و گفت: “بیشتر از این طاقت ندارم منتظر بمونم، دلم می­خواد بدون درد سر پدر بشم. از این به بعد راه من و تو از هم جداست. بهتره توافقی از هم جدا بشیم. از وسایل خونه هر چیز که  جهازته بردار و با خودت ببر. برای دادن مهریه­ات هم حرفی ندارم. چهارده سکه است که ثریا گفته همه­شو یکجا می­ده.”

   یلدا به برگه آزمایش میان دست­هایش خیره شده بود و بی صدا اشک می­ریخت. گفت: “بالاخره ثریا خانم کار خودش رو کرد. آخرین تیرش رو هم دیشب به سمت زندگیم رها کرد.”

   سعید برآشفته شد و گفت: “ثریا بهترین خواهر دنیاست. اون فقط خوشبختی من رو می­خواد.”

   تا یلدا خواست حرفی بزند، سعید در را محکم به هم کوبید واز خانه خارج شد.                                                                        

*****

– چقدر تو زیبائی عزیزم. برق نگاهت آدم رو سحر می­کنه. آروم می­کنه. خدا تو رو با دست­های قدرتمندش مخصوص من ساخته. تو رو برام از آسمون هدیه فرستاده. از نگاه کردنت سیر نمی­شم. فدات بشم الهی.                   

   یلدا کودکش را در آغوش گرفته بود و نوازشش می­کرد­. صدای زنگ گوشی همراهش او را به  خود آورد.

– بفرمائید.

-الو،س…سعید هستم. یلدا! می…می­خوام چند لحظه با تو صحبت کنم. می…می­دونم خیلی از دستم ناراحتی،ا…اماخواهش می­کنم به حرف­هام گوش بده، گو…گوشی رو قطع نکن. یلدا خواهش می­کنم بیا دوباره با هم زندگی کنیم. بعد از جدائی از تو به انتخاب خواهرم با دختری ازدواج کردم. اما بچه­دار نشدم. اون هم از من جدا شد. بعد از جداییم از تو، من فقط رنج وعذاب وجدان کشیدم. بیا دوباره زندگیمون رو شروع کنیم. اصلاً بریم، بچه بیاریم. ثریا هم به سزای عملش رسید. رئیس یه باند قاچاق بین المللی بود. من که نمی­دونستم. با هم دستاش و پسراش دستگیر شدند. حالا هم حکم اعدامش اومده. یلدا قول می­دم این بار خوشبختت کنم. قول می­دم. فقط یک بار دیگه بهم فرصت بده.

   یلدا تمام مدت ساکت بود و فقط گوش می­کرد. وقتی حرف­های سعید تمام شد گفت: “آقا سعید خیلی دیر اومدی. من یک ساله که ازدواج کردم، حالا هم دو ماهه که مادر شدم. دیگه بهتره هیچ وقت با من تماس نگیری.”

   یلدا این را گفت و گوشی ­اش را قطع کرد. نوزادش را در آغوش گرفت و به کنار پنجره رفت. به تک درخت نارون وسط حیاط چشم دوخت. بلبل کوچکی پَر زد و زیر تاج گسترده­ی نارون، لا به لای شاخه­های پر از برگش نشست و صدای زیبایش تمام فضای حیاط را پر کرد. یلدا به یاد آخرین شب یلدای زندگیش افتاده بود. شبی که در باغ شمیران بود.

 

 

[1] رقیه مهری آسیابر به طور حرفه ای کار داستان را حدود پنج سال است که پی می گیرد.

از محضر اساتیدی همچون استاد فتاحی و استاد سرشار در حوزه هنری بهره مند گردیده است.

اولین کار چاپی او، داستان کوتاهی است به نام “کوی عشق” که در مجله مادران به چاپ رسید.

تا کنون داستان های بسیاری با موضوعات قرآنی، اجتماعی و دفاع مقدس نوشته است.

کتاب “توفان عشق”، “سفر به آفتاب”، “گل همیشه انتظار”، “عطر گل سیب” از ایشان در دست چاپ می باشد.

پیش از این  چند داستان کوتاه از مهری در سایت به دخت منتشر شده است.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)