چه سفری بود راه کربلا…

راوی فرضی در ادامه حدیث خود از زندگی بانو زینب(س) به داستان هجرت حضرت حسین(ع) از مدینه به مکه و بعد به کربلا می پردازد…

0

فریبا انیسی

وصيت های علی (ع) را به گوش می سپردی و گريه می کردی و من هنوز در فکر روياي صادقه ات بودم. علی (ع) رفت اما صدایش در حلقوم تو ماند. يادت هست ؛ وقتی امام حسن (ع) به نفع معاويه از خلافت کنار کشيد. عده ای از مردم به خيمه اش هجوم بردند و آن را تاراج کردند. حتی جانماز را از زير پايش دزديدند. عبايش را برداشتند و هنگامی که قصد داشت با شمشير روی اسب بنشيند، نيزه­ای به ران پای او زدند و او را مجروح کردند؟ تو پرستار حسن(ع) شدی، همچنان که از پدرت علی(ع) پرستاری کرده بودی. فکر می کردی کناره گيری او از خلافت جانش را محفوظ نگه می دارد اما چنين نبود.

معاويه افکار پليدی در سر داشت ؛ خلافت يزيد. اما برای بيعت گرفتن از مردم برادرت مانع بزرگی بود و چاره، کشتن او بود به زهر. پس او را کشتند به جفا و تو او را تشييع کردی با غم. در مراسم تشييع، جنازه اش تير باران شد. عايشه گفت: من مالک اين خانه ام و در آن حق دارم.

او نگذاشت فرزند پيامبر (ص) در کنار پيامبر دفن شود. همه می دانستيم حق او يک هشتم اطاقی است که پيامبر در آن مدفون بود. در آن يک هشتم با نه نفر همسر ديگر رسول خدا(ص) شريک بود. گرچه اگر سهمی داشت، در سهم خودش پدرش مدفون بود… اما کسی چيزی نگفت. قلبت شکست. اما وصيت برادرت حسن(ع) را پاس نهاديد و او را به سوی بقيع روانه کرديد و خود به غمکده برگشتيد…

خبر مرگ معاويه که رسيد غم ديرين ما جان گرفت. اين بار می دانستيم که زمان آن روز موعود نزديکتر می شود. به ياد داريد، نامه يزيد رسيد که از پنج تن حتماً بيعت بگيريد. روزگار بدی بود. آن پنج نفر اعلام کرده بودند خلافت در اسلام موروثی نيست و اگر چنين باشد فرزندان پيامبر(ص) به اين امر شايسته تر هستند. به ياد داريد؛ حسين(ع) را به دارالحکومه خواستند و برادرت حسين(ع) به آن جا رفت. وليد می دانست که کار سختی را به او واگذار کرده اند. بنابراين با مروان که قبل از او حاکم مدينه بود، صحبت کرد. می دانی مروان چه گفت ؟ گفت: «همين الان سه نفر آن ها را که در مدينه هستند يعنی حسين، عبدالله بن عمر و ابن زبير بخواه و از آن ها بيعت بگير. اگر بيعت نکردند تا متوجه مرگ معاويه نشده اند گردنشان را بزن. زيرا به محض اطلاع هر کدام به ناحيه ای می روند و مخالفت خود را اعلام می کنند.»

همين طور هم شد. وليد نوه ی عثمان را به دنبال آنان فرستاد. ابن زبير و برادرت در مسجد بودند، حسين (ع) به همراه چند تن از بستگان رفت و با آن ها قرار گذاشت که اگر صدای بلند او را شنيدند به قصر حمله کنند. حسين به قصر رفت و از مرگ معاويه با خبر شد و فرمان اخذ بيعت را شنيد اما بر آن فرمان گردن ننهاد. با شجاعت و دليری از بيعت سرباز زد و با بستگانش به خانه برگشت. می گويند مروان به وليد گفت حرف مرا گوش ندادی و نافرمانی کردی، ديگر دست تو به حسين نمی رسد. اما وليد گفت: تو برای من راهی را انتخاب کردی که دينم را تباه کنی. به خدا نمی خواهم آن چه که آفتاب بر آن می تابد مال من باشد و من قاتل حسين (ع) باشم…

آن ها می دانستند که اگر حسين (ع) بيعت نکند او را خواهند کشت. از همان اول می دانستند. يادت هست خانم ؛ محمد حنفيه حسين (ع) را نصيحت کرد که وارد شهر نشود , واز بیراهه برود تا ميان مردم تفرقه نيفتد.

او گفت: به مکه برو که حرم امن الهی است و اگر با تو ياری نکردند به يمن برو که دوستداران پدرت در آن جا فراوان هستند. بهتر است از ريگزارها و کوهها و شهر به شهر بروی تا ببينی عاقبت مردم چه می شود ؟

خانم جان ؛ محمد خوب نصيحتی کرد و حسين (ع) رأی او را پسنديد. حسين(ع) برای خداحافظی از پيامبر به حرم جدش رفت. به ياد داريد دو شب تا صبح در آن جا ماند. شب اول حسين شکايت امت اسلام را به نزد جدش گفت.

او گفت: ای رسول خدا(ص) گواه باش که آن ها مرا رها کردند وحق مرا ضايع کردند و نگهداری نکردند. اين شکايت من است تا تو را ملاقات کنم.

وليد کسی را فرستاد تا دنبال حسين باشد و هم او گزارش داد که حسين در حال نماز است و پی درپی رکوع و سجود می کند. به ياد داری شب دوم را وقتی که از نماز خواندن فارغ شد. با خدای خود درد دل کرد خواست تا به حق پيامبر(ص) آنچه پسند خداست برای او پيش آيد.

يادت هست حسين(ع) به پيش تو آمد ؛ خانم جان و به تو گفت پيامبر(ص) را به خواب ديده است که او را بوسيده و گفته است: ای دوست من حسين ؛ گويا ترا می بينم که در زمين کرب وبلا به خون آغشته شده ای و از دست جمعی از امت من سر بريده می شوی. تشنه هستی و آن ها به تو آب نمی دهند و سيرابت نمی کنند و با اين حال اميد شفاعت مرا دارند ؛ ای دوست من حسين، پدر و مادر و برادرت به پيش من آمده اند و مشتاق تواند، تو در بهشت درجاتی داری که جز با شهادت به آن نمی رسی…

خانم جان، تو گريه کردی. تقديری که با نام حسين (ع) رقم خورده بود نزديک بود. او از جدش خواست که به دنيا برنگردد. اما پيامبر (ص) گفت: تو بايد برگردی و شهيد شوی.

ما گريان شديم و شتابان بار سفر را بستيم. در آن روز گريان تر از فرزندان پيغمبر در دنيا نبود و هراسان تر از آن ها. حسين(ع) وصيت­نامه اش را نوشت و آن را به محمد حنفيه سپرد و به او اجازه داد که در مدينه بماند. ما زنان نيز همراه شديم با مردان بنی هاشم. زنان با دنيای مدينه وداع گفتند، آن ها را می شناسيد هر کدام دريايی بودند از عشق و از اميد ؛ اميد به آينده. ما با فرزندان خود راه افتاديم. بيست و هشتم ماه رجب از مدينه خارج شديم. اولاد علی و اولاد حسن و اولاد جعفر از شما محافظت می کردند.

هنگام سوار شدن و پياده شدن از کجاوه چه کمک هايي داشتيد ؟

کجاوه های روپوش دار، خدم وحشم بی شمار، زيراندازهای رنگين و…

زنان ديگر هم بودند ؛ يادتان هست، شما آن ها را به خوبی می شناختيد…

همه سعی می کردند در اين سفر همراه حسين (ع) باشند.

… چه سفری بود راه کربلا،… چه جایی بود کربلا!

………………………………………………………………………

آرام باش ای دختر مرتضی، برای گريه کردن وقت داری؟…

و چه بسيار وقت بود برای گريه کردن و ناله زدن… ما ساکت می شديم تا صدای امام را بشنويم که خداوند را به عظمت و بزرگی ياد می کرد، صدای حسين که از بلندی می رسيد، آرمش دل های ما بود تا عشق در جهان باقی است شور آن لحظه را از ياد نمی برد…. در هر منزل ، در هر توقفگاه، در هر بار رسیدن افراد به کاروان ما، در هر رزم در میدان، هنگام وداع با یاران، هنگام رزم رادمردان،

.. چه لحظه ای به ياد دارد عشق،… … ذوالجناح بی سوار برگشت با تنی خون آلود، نيزه هايي بر بدن و آثار بريدن با شمشير و جراحت هايي با سنگ، زين ذوالجناح يکپارچه خونين بود،… ذوالجناح پای بر زمين می کوبيد و شيهه می کشيد.

سکينه از خيمه بيرون آمد، خون گرم و تازه را دست زد. چشمان ذوالجناح غمگين بود، سکينه بر سرش زد: وای پدرم را کشتند، وای حسين.     

دنيا آوار شد بر سر زنان حرم. ديگر هيچ مدافعی نبود، مدافع دين را کشته بودند!

همه می دانستند که جز حسين فرزند پيغمبری در زمين نيست، او را به جبر کشتند و…وقتی ذوالجناح برگشت، همه چيز را فهميديم؛ اسب تک سوار بی سوار بود.

در بالای تل ايستاده بوديد و چشم می گردانيديد؛ صدای شما اهل حرم را به خود آورد:

«ای برادرم، آقای من؛ ای وای خانواده ام؛ ای کاش آسمان بر زمين فرو می ريخت و ای کاش کوهها به بيابان پاشيده می شد. ای عمر سعد، اباعبدا.. را می کشند و تو خوشحال به آن ها نظاره می کنی.»

من ديدم عمر سعد روی برگرداند، چشمانش از اشک پر شده بود،اما ايستاده بود. طمع حکومت ری قوی تر از فرياد استغاثه ی شما بود !

يکبار ديگر صدای شما همه را به خود آورد:

«وای بر شما مگر در اين همه لشگر يک نفر مسلمان نيست…»

صدای شما در هياهوی لشگر گم شد، اما آن ها که آن را شنيدند سال ها بعد “تواب” شدند.

نمی دانم از حسين چه ديديد و حسين چه گفت؟

در کوفه بر ما چه گذشت؟ سخنرانی شما، سخنرانی فرزند برادرت سجاد، سر بریده و طشت، قلب های شکسته، دل های پر غم. سرهای باز، مقنعه های پاره، گوش های پاره، … پوست انداختیم در آن زندان. تا نامه ای بیاید که اسرا را به سوی شام حرکت دهید.

در راه بر ما چه گذشت؟ خدا می داند. پاهای خونین بی کفش، دست های بسته با زنجیر، دختران گم شده، مادران بی فرزند، خواهران بی برادر، لباس های مندرس، صورت های آفتاب خورده، دیر مسیحی، و… سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون…

در شام چه بر ما گذشت؟ خدا می داند مجلس یزید، ناله ی هند، سخنرانی شما، سخنرانی برادرزاده ات، سخنرانی ام کلثوم و سکینه ، صدقه ی مردم، دروازه ساعات، خیز ران، لب خونین، آیه قرآن، ختم قرآن، …

وقتی برگشتیم حامل سر بریده بودیم برای دفن در کنار عزیزان در کربلا…

باز برگشتیم به کربلا،این بار بی سوارانی که رکاب می گرفتند برای سوار شدن، بدون کجاوه های روپوش دار، بی خدم وبی حشم ، بدون زيراندازهای رنگين و بدون بی شمار آرامشی که از سخنان حسین(ع) می گرفتیم. و…

زنان ديگر هم بودند ؛ يادتان هست، شما آن ها را به خوبی می شناختيد… زنانی که پسر، شوهر، برادر خود را لباس رزم پوشانده بودند. آن ها که جگرگوشه شان را در صحرای بلا تنها گذاشته بودند. با کاروان غمدیده همراه شده بودند. یک بار در رکاب حسین(ع)، یک بار همراه زینب. یک بار جگرگوشه شان را رها کرده بودند در کنار مقتدایشان، بی سر با پیکرهایی چاک چاک، یک بار برگشته بودند با جگری چاک چاک از غم با بدنی نحیف و نزار با چشمی گریان به سوی قبور شهدا می دیدند بی ترس از تازیانه، از خار و خاشاک خود را به زمین می انداختند. چه سفری بود سفر کربلا.

همه سعی می کردند در آن سفر همراه حسين (ع) باشند. همه سعی می کردند در این سفر همراه زینب باشند.

… چه سفری بود راه کربلا،… چه جایی بود کربلا!

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر