مسلم در خانه ماست

طوعه [1]از زنان کوفی بود و دوستدار علی و فرزندانش. دل خوش داشت که فرزندش در نماز جماعت مسلم ابن عقیل، فرستاده حسین(ع)، حاضر شده است. نمی دانست که پسرش بلال نماز مغرب را به امامت مسلم خوانده و نماز عشا را به امامت ابن زیاد! و وعده جایزه برای تحویل مسلم سخت او را فریفته است.

0

فریبا انیسی/

طوعه كنار در خانه نشسته بود. هوا رو به تاريكي مطلق مي رفت، منتظر فرزندش « بلال » بود. اميد داشت او هم چون بلال موذن، روزی صداي بلند اسلام شود؛ آزاد مردي از ديار حبشه. وقتي اشعث بن قيس او را آزاد كرد سر از پا نمي شناخت. آزادي نعمت بزرگي است. به ياد مي آورد با چه تفاخري به اسيد حضر که از او خواستگاری کرده بود، مي گفت: گرچه سياه است، اما كنيز نيست، آزاده است.

نشسته بود و منتظر بلال بود. چقدر به تنها پسرش اميد داشت. بلال با همسايه ها به سوي مسجد جامع رفته بودند. صداي اذان که از گلدسته­ها بلند شد، هنوز دمي نگذشته بود كه صداي جارچي مردم را به سوي مسجد خواند: « هر قبيله كه با مردان جنگي و سردسته هايش در نماز ابن زياد شركت نكند، خون او مباح است. »

قلب طوعه با شنيدن اين خبر درهم فشرد. بلال گفته بود: نماز مغرب را به امامت مسلم بن عقيل خوانده است… بلال گفته بود قبولي امامت ابن زياد بهتر از مردن است. نام ابن زياد فقط جنايات پسر مرجانه را به ياد مي آورد. اين پسر فرزند همان پدر است.

  • مادر، سلام.

طوعه سر بلند کرد و به مردی که نمی شناخت گفت: سلام، پسرم.

مرد گفت: مادر، آيا مي تواني جرعه اي آب به من بدهي ؟

طوعه برخاست تا براي پسري كه او را نمي شناخت آب بياورد. ناشناس آب را جرعه جرعه نوشيد و ظرف را به طوعه داد. طوعه بار ديگر به خانه رفت. دلش شور می زد، آرام و قرار نداشت. دوباره برگشت و مرد را ديد: آيا سيراب نشده اي ؟                                        

مرد گفت: چرا !

طوعه گفت: پس به سوي خانه ات برگرد. مرد جوابی نداد. طوعه دوباره گفت: امشب، شب هراس است، شب مرگ است، به خانه ات بازگرد.        

مرد چيزی نگفت.

  • سبحان ا.. اي بنده­ی خدا ! خداوند به تو سلامتي بدهد خوب نيست بر در خانه ی من بنشيني. بلند شو و به خانه­ات باز گرد. امشب شب خيال انگيز و ترس آوری است. با اهل و عيالت باش.

ناشناس برخاست، طوعه چشم از او برنمي داشت. ناشناس گفت: من در اين شهر خانه ندارم. اهل و عشيره­ام هم اينجا نيست. در منزل يكي از دوستانم ميهمان بودم. اما نمي توانم به آن جا باز گردم. تو اهل نيكي و احسان هستي، شايد براي امشب به من سرپناهي بدهي.

  • چه طور مي توانم در اين شب هراس آور به تو اعتماد كنم ؟

ناشناس سرش را بلند كرد. چشمانش غمگين بود. اندوه در صدايش موج مي زد.

  • من مسلم بن عقيل هستم. از طرف پسر عمويم حسين بن علي (ع) به كوفه آمدم. اما مردم كوفه به من دروغ گفتند. مرا فريب دادند. آن ها به دنبال رياست حسين (ع) هستند چون او را زورمند ديدند. اما وقتي ديدند قوت و نيروي او، توكل به خداوند است، او را تنها گذاشتند.

طوعه جلوتر آمد. در روشنايي مهتاب او را به دقت ور انداز كرد.

  • آيا تو براستی مسلم هستي ؟

ناشناس با سر تأييد كرد. طوعه از جلوي درب خانه كنار رفت.

  • داخل شو، مسلم. داخل شو.

طوعه او را به اتاقي در انتهاي خانه برد. براي او فرش آورد و غذا. دوباره درب را باز كرد و به كوچه رفت. ستاره ها مي درخشيدند. طوعه حال عجيبي داشت. از نامردي مردم كوفه دلگير بود. از اينكه او را كوفي بدانند ناراحت بود. به ياد آورد رفتار آن ها را با علی(ع)، چگونه حسن(ع) را تنها گذاشتند و اكنون با حسين چه مي كنند ؟ چرا حسين به آنها اعتماد كرد ؟ او كه رفتار كوفيان را با پدرش علي ديده بود ! او كه نامردمي كوفيان را با برادرش حسن ديده بود ! چرا به آن ها اعتماد كرد ؟ چرا حج خود را نيمه تمام گذاشت ؟… چراها قلب طوعه را مي فشرد. عرق شرم بر روي پيشاني طوعه نشست. سايه اي در تاريكي به او نزديك شد. طوعه برخاست. سايه به او نزديكتر شد.

  • سلام، مادر، تو هنوز بيداري ؟

طوعه ترسيد. قدمی به عقب برداشت. صدا را که شناخت، آرام شد: سلام بلال، چقدر دير آمدي ؟ مرا نگران كردي.

بلال گفت: ابن زياد در مسجد سخنراني داشت.

طوعه گفت: عجب زمانه اي شده است بلال. نماز مغرب را با مسلم خواندي نماز عشا را با ابن زياد !

بلال گفت: مادر، ابن زياد گفته است هر كس مسلم را در خانه اش پناه دهد، خونش حلال است و هر كس او را پيدا كند و به نزد ابن زياد ببرد، ديه­ی مسلم جايزه اوست. مسلم مسبب اختلاف است. از وقتي كه به كوفه آمده است نفاق و دشمني را همراه خود آورده است. ابن زياد همه را به فرمانبري و اطاعت سفارش كرد. قرار است حصين بن نمير كوچه ها را ببندد و خانه ها را بازرسي كند. در خانه­ی دوستداران مسلم نگهبان گذاشته اند…

قلب طوعه لرزيد: آه، خداي من.

بلال گفت: مادر چرا نگران شده اي ؟ ابن زياد راست مي گويد. او مسبب اختلاف است.. اما دلم مي خواست او را پيدا مي كردم و به او مي گفتم كه ابن زياد درباره اش چه فكر مي كند… كاش هشدار ابن زياد را مي شنيد !… مردم كوفه به حسين نامه نوشتند و او را به كوفه دعوت كردند اما حال كه ابن زياد آمده است، او را تنها گذاشتند…

طوعه به آرامی گفت: بلال، اگر به كسي چيزي نمي گويي،.. بدان كه مسلم هم اكنون در خانه ی ماست.

چشمان بلال از تعجب گرد شده بود و دهانش باز مانده بود. صدای ابن زياد در گوشش بود «هر کس مسلم را پيدا کند… »

٭٭٭

طوعه هر از چند گاهي از رختخوابش بلند مي شد و به اطاق مسلم نگاهي مي انداخت. فانوس اطاق مسلم كور سوي نوري را به بيرون مي تاباند. مسلم هنوز بيدار بود.

سپيده هنوز سر نزده بود كه طوعه آب وضو به اطاق مسلم برد. مسلم در حال پوشيدن لباسش بود.

  • آقاي من، مسلم، شما اصلا نخوابيديد.

مسلم گفت: طوعه، تو نيكي و احسان خود را به پايان رسانيدي و شفاعت رسول خدا (ص) را نصيب خود ساختي… ديشب عمويم امير المؤمنين علی (ع) را در خواب ديدم به من فرمود: تو فردا با ما هستي. تصور مي كنم امروز آخرين روز زندگي من باشد.

صداي هياهو از كوچه بلند شد. طوعه نزديك پنجره رفت. صدايي بلند شد:

در همين خانه است.

صداي بلال بود. طوعه صداي پسرش را خوب مي شناخت… قلب طوعه از جا کنده شد. بلال به ابن زياد پيوسته بود.

صدای بلندتری گفت: خانه را محاصره كنيد.

طوعه نگاهي به كوچه انداخت. چهل مرد جنگي خانه ی او را محاصره مي كردند. ظرف آب از دست طوعه افتاد. طوعه با دو دست بر سرش زد.

  • آه خداي من،.. مسلم، فرار كن.

مسلم شمشيرش را برداشت.

 

1- در کربلا چه گذشت؟ ص 140 ، مقتل الحسين ص 158 ، رياحين الشريعه ج3

/انتهای متن/

درج نظر