چرا من در خدمت دختر مصطفي سرافراز نباشم!

دليله (ديلم) دختر عمرو همسر زهير بن قين [1]است؛ او بود که شوهرش را برانگیخت که با قاصد حسین(ع) که به دنبالش آمده بود، همراه شود به سوی کربلا. پیشنهاد زهیر را هم قبول نکرد برای این که طلاق بگیرد و بسلامت راهی قبیله خود شود.

0

فریبا انیسی/

موسم حج تمام شده بود. كاروانيان بارو بنه را بار شتران كرده بودند. جمعي از افراد قبايل بني فزاره و قبيله­ی بجيله كاروان را به حركت در آوردند. راه طولاني و هواي گرم سرعت كاروان را كم مي كرد. اما عشق ديدن خانواده آن ها را به حركت وا مي­داشت. چه سعادت بزرگي نصيب ما شده است ! خداوند چه خير عظيمي را به ما روا داشت ! در ماه ذي الحجه، 61 سال پس از هجرت توانستيم خانه ی كعبه را زيارت كنيم…

كاروان راه مي سپرد.

  • سياهي از دور مي بينم.            
  • شايد كارواني است كه زودتر از ما راه افتاده است.

پيرمرد دستي بر ريشش كشيد: پس از انجام اعمال حج، هيچ كارواني زودتر از ما بار سفر نبست.

  • اما يقين دارم كاروان بزرگي در جلوي ماست.

پيرمرد گفت: فقط حسين (ع) زودتر از ما حركت كرده است.

  • او قبل از انجام حج بار سفر بست. ما خيلي سريع آمده ايم يا او آهسته آمده است؟

پيرمرد گفت: از كاروان او فاصله بگيريد. او بر ضد بني اميه قصد خروج دارد. بايد مواظب باشيم تا با او برخورد نكنيم و گرنه در قبيله دو دستگي ايجاد مي شود. نمي­توانيم تفرقه را تحمل كنيم. به فكر جوانان خود باشيد. از او دوري كنيد.

اسب سواران حرف او را پسنديدند. مسير كاروان تغيير كرد. هر کجا که آن ها بودند، اين کاروان جلوتر يا عقب تر اطراق می کرد… كاروان بار انداخت، گرما به اوج خود رسيده بود. مردان خيمه ها را بر پا مي كردند. پيرمرد به دور دست مي نگريست به جايي كه مي گفتند كاروان حسين (ع) است.

مردی سوار بر اسب به آن­ها نزديك می شد. به نزديک او که رسيد ايستاد و پرسيد: عمو جان! هنوز مي توان راه رفت. چرا بار انداختيد. اگر اين طور برويم ديرتر از موعد خواهيم رسيد.

پيرمرد گفت: مي دانم كه راه طولاني است، زهير. اما لازم است از آن كاروان جدا باشيم. دلم گواهي بدی مي دهد.

زهير به آن سمت كه پيرمرد اشاره مي كرد، نگاه كرد. سر بر گرداند و با غرور گفت: ما را با آن كاروان كاري نيست، او هم با ما كاري ندارد. چرا فرصت ها را از دست مي‌دهيد؟ گرما طاقت فرسا مي شود. بچه ها عذاب مي كشند…

اما پيرمرد تصميم خودش را گرفته بود و اصرار بي فايده بود.زهير به تاخت رفت تا براي روزي ديگر آماده شود.

٭٭٭

دو مرد صحبت كنان مي رفتند، كاروان سنگين و خاموش به حركت ادامه مي داد. در بيابان جز گرما و عطش چيزي نبود.

  • وقت ايستادن است.
  • اما اگر اين جا بايستيم مجاور كاروان حسين (ع) هستيم.
  • چاره اي نيست به كودكان خيلي فشار آورده ايم. مبادا مريض شوند. اين جا مي‌توانيم در سايه ی اين نخل ها كمي استراحت كنيم..

پيرمرد نگران به حرف هاي آن ها گوش مي داد. سر به آسمان بلند كرد و به خورشيد نگاهي انداخت. هرم گرما او را هم مي آزرد. عطش برای کودکان خطرناک بود. به ناچار گفت: از تقدير خداوند نمي توان فرار كرد. همين جا استراحت مي كنيم.

كودكان خوشحال به سمت آب دويدند. مردان دست به كار شدند تا سايبان ها را برپا كنند. مرداني ديگر براي تهيه غذا اقدام كردند. زنان که از نشستن در كجاوه خسته شده بودند، از اين توقف به هيجان آمدند و به مردان كمك مي كردند. صداي شور و هيجان فعاليت اوج گرفته بود.

  • غذا آماده است، سفره ها را پهن كنيد.

مردان و زنان دور سفره جمع شده و مشغول غذا خوردن شدند.

  • آن جا را نگاه كنيد. مردي به طرف ما مي آيد.

كودكي كه اين سخن را گفت، از سر سفره بلند شد و به پيشواز مرد رفت، كودكان ديگر به دنبال او دويدند. مرد با كودكان، نزديك جمع رسيد و سلام کرد.

  • سلام عليكم، از كجا مي آيي؟

مرد گفت: من فرستاده ی حسين عليه السلام هستم و رو به زهير كرد و گفت: اي زهير، ابا عبدالله الحسين (ع) مرا به اينجا فرستاده است تا تو را پيش او ببرم.

لقمه از دست افرادي كه دور سفره بودند افتاد. لحظه ای همه بي حركت به زهير نگاه كردند. پيرمرد سر به زير انداخت. سكوت ناگهاني كودكان را وا داشت تا دست از بازي بر دارند تا ببينند چه خبر شده است؟

ديلم از جاي خود بلند شد. رو به شوهرش كرد و گفت: سبحان الله پسر پيغمبر (ص) فردي را به دنبال تو مي فرستد و تو هيچ نمي گويي؟ بلند شو… چرا ساكت شدي؟ خوب است بروي و سخنان او را بشنوي. سبحان ا.. بلند شو.

زهير سرش را بلند كرد و رو به جمع كرد: شما؛ غذايتان را بخوريد. من زود بر مي‌گردم.

چشم افراد بر زهير خيره ماند، هيچ كس حركتي نمي كرد جز ديلم كه زهير را بدرقه مي كرد. زهير به تاخت دور شد.

ساعتي نگذشته بود. جز صداي كودكان صدايي به گوش نمي رسيد. ديلم سنگيني نگاه ديگران را بر خود تحمل مي كرد؛ نگاه سرزنش بار، نگاه مضطرب و حيران،… اما سر خم نكرد. چشم بر راهي داشت كه زهير از آن بر مي گشت، دلش آرام بود. حسين(ع) فرزند پيامبر(ص) است و پسر علي(ع). بي اعتنايي به او، بي توجهي به پيامبر(ص) است و به علي(ع). صداي زهير در خيمه پيچيد. صداي خنده ی زهير ديلم را از جا پراند.

  • چقدر خوشحالي زهير؟ چه صورت نوراني پيدا كرده اي؟ چه شده است؟

زهير خوشحال و خندان گفت: خيمه مرا باز كنيد و آن را كنار كاروان حسين (ع) بر پا سازيد.

مردان به يكديگر نگاه كردند. چه اتفاقي افتاده بود؟ چند غلام رفتند تا دستور زهير را اجرا كنند. پيرمرد قوم به عصايش تكيه داده بود و به زهير نگاه مي كرد، تقدير را گريزی نيست. زهير سراغ همسرش را گرفت: ديلم كجايي؟

ديلم جلو آمد. شادي پنهاني صورت زهير را پوشيده بود. ديلم آن را حس کرد: چه زود برگشتي؟

  • ديلم؛ مي خواهم تو را طلاق دهم.
  • طلاق؟ براي چه؟

اشك بر گونه هاي ديلم مي ريخت. مگر او چه كرده بود؟ نبايد او را تشويق به رفتن مي كردم؟ خدای من چه سرنوشتی در انتظار من است؟

زهير اشك هاي او را ديد و گفت: نه ناراحت نباش. نمي خواهم از من جز خير و خوبي چيزي به تو برسد. من تصميم گرفته ام همراه حسين (ع) باشم تا خود را فداي او و جانم را سپر بلايش كنم. آن چه متعلق به توست بردار. تو را به فرد اميني مي­سپارم تا نزد قبيله­ات برگردي، تو راه نجات را به من نماياندي و من هميشه سپاسگزار تو خواهم بود… ديلم، سخن حسين (ع) بر حق است و تو مرا تشويق كردي… در دنيا با تو خوش بودم و حال تو آخرت مرا نجات دادی !!

زهير بلند شد. رو به مردان قبيله اش كرد و گفت: ديلم را به خانواده اش برسانيد، من دوست ندارم به او آسيبي برسد يا مزاحمتي براي او ايجاد شود…

همهمه اي از ميان مردان بلند شد. ديلم برخاست. اشك امانش را بريده بود، گونه هايش خيس و صدايش لرزان بود.

  • اي زهير، خدا يار و ياور تو باشد و هر چه خير است براي تو پيش بيايد. از تو تقاضايي دارم. روز قيامت نزد جد حسين(ع) مرا از ياد مبري.

زهير به او نگاهي انداخت. همه ی شور زندگي اش ديلم بود و همه ی نشاط عمرش. اما او تصميم خود را گرفته بود و هيچ چيز مانع او نمي شد، حتي عشق به ديلم. زهير از جا بلند شد تا آخرين اتمام حجت را بكند.

  • هر كس دوست دارد می تواند با من بيايد؛ و گرنه بدانيد اين آخرين ديدار من با شما است.

ديلم بلند شد، تحمل دوري از زهير را نداشت، خود را به پاهاي زهير انداخت و گفت: تو مي خواهي در ركاب پسر مرتضي جانبازي كني؛… چرا من در خدمت دختر مصطفي سرافراز نباشم؟ من همراه تو مي­آيم… مرا هم با خود ببر…

زهير خنديد. آسمان از خنده ی زهير خنديد. نسيم جان نوازي صداي كودكان را با خود مي برد. ديلم اشك هايش را پاك كرد. او همراه شوهرش می ماند.

 

1- فرسان الهيجاء ج1 ص152 ، در کربلا چه گذشت ص226 ، روايت کربلا ص107 .

/انتهای متن/

درج نظر