پدرانه

آنچه می خوانید داستانی است مشهور که خیلی هایتان شنیده اید. اما برای تان می گوییم تا به ما بگویید در مورد داستان چه فکر می کنید؟ به نظر شما داستان چه پیامی دارد؟

4

سرویس ما و زندگی به دخت/

پسرک اخلاق خوبی نداشت . روزی پدرش به او گفت:

پسرم هر گاه عصبانی شدی، برو یک میخ بزرگ بردار و به دیوار روبرو بکوب .

روزها گذشت و پسرک همین کار را می کرد. روز اول ده میخ  کوبید، روز بعد هشت میخ، روز بعد سه میخ و …

بالاخره روزی رسید که هیچ میخی نکوبید. پیش پدر رفت و گفت: پدر امروز هیچ میخی نکوبیدم.

پدر تحسین اش کرد و گفت: بسیار خوب پسرم، از امروز …هرگاه خشمگین شدی و توانستی خشم خود را کنترل کنی (عصبانی نشوی)، برو و یکی از این میخ ها را از دیوار در بیاور و پسر هم این کار را انجام داد.

روز اول ده میخ را درآورد، روز دوم هشت میخ را، روز سوم چهار میخ و روز پنجم…

یک روز هم نزد پدر رفت و گفت: پدر دیگر هیچ میخی روی دیوار نمانده.

پدر او آفرینی به او گفت؛ بعد دستش را گرفت و کنار دیوار آورد و گفت: ببین پسرم، تو میخ ها را درآوردی، اما  به جای میخها خوب نگاه کن! جای  خرابی آنها بر روی دیوار از بین رفته؟

وقتی تو کسی را  با عصبانیت و زخم زبان و … می آزاری، حتی اگر بعد هم از او عذر خواهی کنی، اثرش بر روح و روان او باقی می ماند و به سادگی نمی توان آن را جبران کرد .

م. روشن ضمیر/انتهای متن/

نمایش نظرات (4)