من که می دونم منظورش چی بود؟

دیدین بعضی ها تا نگاشون می کنی، دچار سوء تفاهم می شن؟ کافیه یه آدرس بپرسی، می رن توی خواب و خیال که طرف این منظور رو داشت و اون منظور رو. فرقی نمی کنه ها! منظورمون فقط به آقا پسرها نیست، بعضی، بعضی از آقا پسرها و همچنین بعضی از دختر خانما این عادت بافتن رو واسه خودشون دارن و البته بیچاره ها دست خودشون هم نیست! قبلا از داداش های گل و دختر خانم های محجوب و باحیا معذرت می خوایم و عرض می کنیم که این مطلب فقط درباره همون یه عده با جنبه! صدق می کنه. مثل این یکی که توی دفترچه یادداشتش نوشته:

11

سرویس اجتماعی به دخت/

شنبه: همون لحظه که وارد دانشکده شدم، متوجه نگاه سنگینش شدم، هر کجا می رفتم اونو می دیدم، یه بار هم که از جلوی هم در اومدیم صداش رو نازک کرد تا رد بشه و گفت:

–         ببخشید!

من که می دونم منظورش چی بود. تازه ساعت 10 هم که کلاس ریاضی داشتم اونو دیدم که از جلوی کلاس رد شد، من که می دونم منظورش چی بود. آره! به طور حتم می خواد که باهاش ازدواج کنم!

بچه ها می گن اسمش مهتابه، از شما چه پنهون؟ از خدا که پنهون نیست، تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.

یکشنبه: امروز ساعت 9 با سرویس دانشگاه رفتم دانشکده، توی سرویس دوتا خانوم پشت سرم نشسته بودن که با هم می گفتن و می خندیدن، تازه یکیشون بهم گفت: ببخشید آقا! می شه پنجره شیشه تون رو باز کنین؟ من که می دونم منظورشون چی بود؟ اسم یکیشون نرگسه و اون یکی مریم، مثل روز روشن بود که با این خنده ها می خوان دلم رو ببرن، راستش منم از دو تا شون بدم نیومد، از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم دارم با نرگس و شاید با مریم هم ازدواج کنم.

دوشنبه: امروز به محض این که وارد دانشکده شدم، سر کلاس یکی از دخترها که اسمش زهره اس جزوه ی زبانم رو خواست، من که می دونم منظورش چی بود؟ زهره هم دوست داره که با من ازدواج کنه، راستش منم یه جورایی موافقم، از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، با زهره هم ازدواج می کنم.

سه شنبه: امروز روز خوبی نبود، نه از مریم خبری بود، نه نرگس رو دیدم و نه مهتاب رو ، حتی زهره هم پیداش نشده، فقط یکی ازم پرسید: آقا ببخشید! امور دانشجویی کجاست؟

معلومه دیگه ! تابلو بود! می خواد باهاش ازدواج کنم. اما با این یکی ازدواج نمی کنم چون با مادرش اومده بود، من از دخترای مامانی خوشم نمی یاد!

چهارشنبه: امروز سمینار «رابطه ی دختر و پسر»  توی دانشگاه ما برگزار شد. دانشجو از دانشگاه تهران اومده بودن، یکی از دخترهای توی حیاط ازم پرسید: ببخشید آقا! سمینار کجا برگزار می شه!

بیا! اینم معلوم بود چه منظوری داشت! حتما از بین این همه دانشجو منو پسندیده! حیف اسمش رو نفهمیدم، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون؟ اگه آخر سمینار پیداش می کردم، حتماً می رفتم خواستگاری!

پنج شنبه: با یکی از دوستای هم دانشکده ای رفتیم کافی شاپ، دوستم منو به قهوه دعوت کرد، من که می دونم منظورش چیه؟ می خواد که با خواهرش ازدواج کنم و بی خیال نرگس بشم اما کور خونده، حالا شاید با خواهرش ازدواج کنم اما نرگس رو هم بی خیال نمی شم.

جمعه: امروز صبح در خواب شیرینی بودم و داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رو می دیدم؛ عجب شکوه و عظمتی داشت که یک هویی مادرم داد زد، پاشو پسر! لنگ ظهره، برو دوتا نون بخر. رفتم نونوایی، توی صف بودم که یه خانومی ازم پرسید: ببخشید آقا! این جا صف چند تاییه؟ من که می دونم منظورش چی بود؟ عمراً اگه باهاش ازدواج کنم، من از دخترایی که برن نونوایی خوشم نمی یاد.

شنبه: صبح زود بیدار شدم، صبحانه خوردم که برم دانشکده اما مادرم گفت: پسر! نمی خواد بری دانشگاه، امروز نوار مغزت آماده اس! برو بیمارستان بگیر. از خدا که پنهون نیست! از شما چه پنهون؟ مردم می گن من مشکل روانی دارم . وقتی رسیدم بیمارستان و از خانم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم، گفت: آقا! لطفاً چند دقیقه صبر کنید. من که می دونستم منظورش چی بود؟

البته مشابه همین دفتر خاطرات در دست یکی از دوستان دختر ما موجود است که محض تبعیض و این که وانمود کنیم هوای خانم ها رو داریم عمراً اگه رو کنیم!

پروین م./انتهای متن/

نمایش نظرات (11)