چه ثروتی!

حرفها و کارهای هریک از ما در طول روز، می تواند تصویری قشنگ یا زشت در قاب نگاه دیگران باشد. پس حواسمان به همه حرفها و کارهای مان باشد.

11

سرویس فرهنگی به دخت/

 روی صندلی اتوبوس غرق درافکارخودم بودم که صدایی به داخل اتوبوس برم گردوند : پنج تا هزاره ! پنج تا هزاره !

صدا برام آشنا بود؛ پیرمرد خوش سیمایی که همیشه تو اون مسیر بیسکویت می فروخت.

چند باری ازش خریده بودم، بیسکویت هاش همیشه تازه بود.

چند بار تکرار کرد: پنج تا هزار،  ظاهرا اما هیچ کس قصد خریدن نداشت.

برای لحظه ای صدای پیرمرد قطع شد .

نگاه مهربونش رو که دنبال کردم، دیدم خیره شده به دختر پنج  شش ساله ای  که خطاب به مادرش داشت با دستهای کوچکش به بیسکویت اشاره می کرد.

مادر بی اعتنا به اصراردختر بچه، نگاهی تحقیر آمیزی به پیرمرد کرد و صورتش رو به سمت پنجره برگردوند.

 دختر بچه حالا فهمیده بود که دیگه اصرار فایده ای نداره !

اما… پیرمرد دستش رو برد به سمت کارتن بیسکویت ها ، با لبخند شیرینی اون رو به دختر بچه داد…

و دختر بچه خوشحال ، بدون اعتنا به نگاه ملامت بار مادر بیسکویت رو گرفت .

مادر حالا داشت نگاه می کرد  به پیرمردی که لباس ساده و کهنه ای تنش بود ، با کمری خمیده. معلوم بود شرمنده شده…

دستش رفت توی کیفش  و پول درآورد تا به پیرمرد بده…

پیرمرد ولی…نگرفت و در حالی دستی برای دخترک تکان می داد، از اتوبوس پیاده شد.

و من با خودم فکر کردم: چه قلب بزرگی !  چه ثروتی داشت این پیرمرد فقیر!                                                                      

 سمیه کهالی/انتهای متن/

نمایش نظرات (11)