دختران خرمشهری

30 سال از آزادی خرمشهر می گذرد… ما ، اما یادمان هست که خرمشهر چگونه آزاد شد، به قیمت چه خون هایی و رنج و مقاومت زنان و مردان دوش به دوش هم. آنچه در زیر می آید، روایت نقش زنان است در کنار پدرها، برادرها و همسرها که برای آزادی خرمشهر لحظه لحظه جنگیدند، مقاومت کردند، رنج بردند و خون دادند . اولی از آخرین لحظه سقوط خرمشهر، دومی از اولین لحظه پس از آزادی خرمشهر صفحه ای از کتاب “دا”، خاطرات سیده زهرا حسینی دختر خرمشهری و سومی حکایت حال آنها که اینک هستند با یاد خرمشهر خونین.

17

سرویس فرهنگی به دخت/

آخرین مدافع خرمشهر

سرهنگ کلافه شده بود بعدازاینکه با دوربین محل اختفای ایرانی ها را دیده بود.نمی دانستیم چه دیده است که به یک باره چون دیوانه ها قبضه آرپی جی را ازدست خالدکشید وبه طرف تنها ایرانی باقیمانده که ما را مدت زیادی معطل کرده بود شلیک کرد. ما که قراربود سه روزدیگردرخرمشهر باشیم، نصف یک روز آن را از دست داده بودیم.
آنقدرهول شده بود که موشک نزدیک خودمان به زمین خورد ومنفجر شد.باد پرده دود وخاک انفجار را کنارزده بود که تیری ازکنارکلاه سرهنگ رد شد، سرهنگ سراسیمه میان کانال نشست. آن وقت فهمیدم ایرانی حیثیت سرهنگ را نشا نه گرفته است جواب موشک بی هدف سرهنگ را با شلیک تیری حساب شده داده بود.
به دستورسرهنگ ستونی ازآرپی جی زن ها پشت دیواربه صف شدند. قبضه دوشکا روی هدف قفل شد دونفرتیربارچی هم روی زمین درازکشیده با قطا ری ازفشنگ منتظرفرمان شلیک فرمانده بودند.

دستورآتش ِسرهنگ، جهمنی برپا کردکه نه ازتنها مدافع شهرکه ازدیواری هم که پشت آن پناه گرفته دیگرچیزی باقی نماند.سرهنگ فریاد کشید:
– آتش بس.
به ستون درپناه دیوار، وسایل مردم، ماشین های سوخته ونخل های واژگون شده دردوطرف خیابان آرام وآهسته به هدف نزدیک شدیم.دیوارهمه فروریخته بوداززیرآجرهای آن یک جفت پوتین بیرون زده بود،جوی خونی ازمیان آنهاراه بازکرده بود.دود وخاک که رفت همه دورجنازه ایرانی جمع شدیم.اسلحه بسیارقدیمی اش که گوئی آن را ازموزه برداشته بودکناردستش افتاده بود.سرهنگ آنقدرعصبانی بود که خودش با پا آجرها را کنار زد تا صورت مدافع ایرانی نمایان شد. آن وقت بود که متوجه عصبانیت سرهنگ شدیم. عصبانیتی که با دیدن سرجنازه با سرعت اسلحه کمری اش رابیرون کشید وبه دخترکشته شده ایرانی تیرخلاص زد.دختری که حیثیت سرهنگ را کشته بود.

محمدحسن ابوحمزه 

سلام بر خرمشهر

از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد. دلم می خواست شهرم را بببینم . هنوز به مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکونت را نمی دادند. روزی که حبیب گفت: برویم خرمشهر راببینیم ، سر از پا نمی شناختم. حال وهوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود دو سال می خواهم شهرم را بببینم . فکر می کردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است. نمی دانستم چه بر سرش آمده. وقتی وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شط بود و شهر را به قسمت جنوبی – کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان- وصل می کرد، تخریب شده بود . از روی پل شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف.

 


آنچه به چشمم می خورد، غیر قابل باور بود. من شهری نمی دیدم . همه جا صاف شده بود. سر در نمی آوردم کجا هستیم. هر جا می رفتیم حبیب توضیح می داد اینجا قبلا چه بوده است. هر جا را نگاه می کردم ، نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود، نه فلکه ای ونه خانه ای . همه جا را تخریب وصاف کرده بودند .همه جا بیابان شده بود و از خانه ها جز تلی از  خاک و آهن پاره چیزی  به چشم نمی خورد. فقط میدان های وسیع مین ما را محاصره کرده بود. عراقی ها راه به راه تابلومیدان های مین نصب کرده بودند. آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها را، که برای نیروهای خودشان زده  بودند، نکرده بودند.
اول رفتیم به طرف مسجد جامع. مسجد خیلی صدمه دیده بود، ولی پابرجا بود. داخل مسجد شدیم. به یاد روزهای اول جنگ افتادم که چه ها گذشت. ازمطب شیبانی جز تلی از خاک چیزی به جا نمانده بود. توی خرابه های مطب دنبال کیف علی گشتم. خاک ها را زیر و رو  کردم، اما چیزی پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چند روز بعد از رفتن تو کیف علی گم شد.
وقتی حبیب مرا به طرف خانه مان برد، بازهم نتوانستم تشخیص بدهم کجا هستیم. هر چند محله طالقانی مثل محدوده های دیگر تخریب نشده بود، ولی خانه ها به قدری آسیب دیده بودند که احساس می کردم به شهر و محله ای غریب وارد شده ام . با دیدن خانه مان یاد علی و بابا برایم زنده شد.

صدای آنها را می شنیدم، صدای روزهایی که داشتند این خانه را می ساختند. خانه ای که همه ما با کمک یگدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم. صدامی ها  علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند، خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند. حتی از در سه لنگه ای حیاط دولنگه اش را برده بودند. آنها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرهایشان استفاده می کردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتی  که سمت راست حیاط  نسبتا بزرگ خانه بود، از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود. سقف خانه فرو ریخته بود. با این حال خانه مان نسبت به دیگر خانه های طالقانی آسیب کمتری دیده بود.
 از خانه به طرف جنت آباد رفتیم. وضعیت قبرستان به هم ریخته و نشانه هایی  که روی قبرها گذاشته بودم، از بین رفته بود. کمی گشتم تا قبر بابا و علی را پید ا کردم. ولی آنقدر بهت زده بودم که حتی نتوانستم گریه کنم.

وقتی  خرمشهر آزاد شد…

سوم خرداد سالروز آزادی خرمشهر از چنگ مهاجمین بعثی است. امثال محمد جهان آرا و موسوی * رفتند تا ما  بشنویم که:” خرمشهر آزاد شد.”
 ولی ما فقط خبرش را شنیدیم و در خیابان شیرینی اش را خوردیم! شیرینی آزادیش را…

وقتی  خرمشهر آزاد شد،  نخل ها سر نداشتند و محمد ها رفته بودند.
ما شیرینی نخل های سر بریده و محمد های رفته را خوردیم…
کاش یک لحظه توی گلویمان گیر می کرد از فکراینکه” آنها رفتند ، خوش به حالشان ما چه کنیم با جای خالی آنها؟
 با نخل هایی که هنوز از آنها  خون می چکد! ”
ندا رهایی
*محمد جهان آرا و سید عبدالرضا موسوی از فرماندهان سپاه خرمشهر بودند. محمد جهان آرا هشت ماه قبل از آزادی خرمشهر شهید شدو سید عبدالرضا در عملیات بیت المقدس چند روز پس از آزادی خرمشهر،شهید شد.
عکسها از آلبوم جنگ مریم کاظم زاده/انتهای متن/

نمایش نظرات (17)