پیر دختر

اقدس به هیچ خواستگاری بله نگفت و کنار پدر و مادرش ماند تا مثل خیلی ها سیاه بخت نشود اما…

0

 سرویس فرهنگی به دخت؛ سهیلا راجی كاشانی/

 ــ پس این غذا چی شد؟

صدای پرتوقع آقاجان بود. اقدس كاسه ی غذا را جلوی در اتاق، نزدیك زمین ول كرد و انگشتش را كه سوخته بود، به دهان گرفت.

– اومدم آقاجون! یه كم صبر داشته باشید. دستم سوخت.

– مارو بگو، دلمون خوش بود كه وقتی پسرها می رن، این دختر میمونه و بهمون می رسه!

اقدس رنجیده به عزیز نگاه كرد كه جانمازش را جمع می كرد. با نگاهش او را دنبال كرد كه می رفت  طرف سماور روی میز چوبی كوچك كنار اتاق، که قل قل می جوشید و صدایش را هم شنید:

– مگه حالا نمی رسه طفلك؟!

سینی را از كنار سماور برداشت و آمد طرف او.

 ــ دستگیره را بده به من.

اشاره كرد كه برود. كاسه ی غذا را توی سینی گذاشت.

لحظه ای بعد، بوی نان سوخته هوای اتاق را پر كرد. اقدس بود كه دوباره با یك پا وارد اتاق شد و  بی این كه  لنگه دمپایی اش را در بیاورد، با لی لی، خودش را به سینی رساند و برگشت.

– چی بود؟ كی بود؟

– اقدس بود. نونتو داغ كرد و آورد. غذایت را بخور.

اقدس صورتش را به چارچوب چسباند و خیره شان ماند. مرد نگاهش را به كاسه دوخت.

-حالا چی هست؟

– ران مرغ و سیب زمینی و هویج پخته.

با دست های لرزانش سینی را هل داد طرف او.

-اول خودت بخور.

– آقا دست بردار! این حرفا چیه!

با غیظ نگاهش كرد.

ــ بیا، می خورم تا خیالت راحت شه.

تكه ای سیب زمینی برداشت، به دهان گذاشت و شروع به جویدن كرد.

-خوب شد؟ چیه، چرا نمی خوری؟ چرا این جوری نگام می كنی؟ این هم مرغ.

تكه كوچكی مرغ برداشت و با بغض به دهان گذاشت.

ــ به چی شك داری؟ اگه می خواستم كاری بكنم، اون موقع كه جوون بودم، می كردم. اون موقع كه از هفت پشت غریبه شنیدم كه باهام چكاركردی! اون موقع که رفتی سر وقت یه زن دیگه و چند تا بچه هم گذاشتی روی دست اون زن بیچاره و بعد هم ولش کردی. دیگه نه کینه ای از تو دارم، نه اون زن بیچاره. حالا غذایت را بخور!

اقدس از بس این حرف ها را شنیده بود، از حفظ بود. دیگر حتی به خودش زحمت نداد كه گوشش را برای شنیدن صداهای آهسته شان تیز كند.

عزیز با بغض به طرف او برگشت.

ــ چقدر بهت گفتم شوهر كن دختر؛ حالا كه من هستم برو، تا پاسوز ما نشی! به خرجت نرفت كه نرفت.

اقدس با ناخن، رنگ های جدا شده چارچوب را جدا كرد. سرش را یكوری و چشم ها را خمار كرد.

ــ آخه از بس كه دیدم هر كسی عروسی كرد، خوشبخت شد، منم ترسیدم زیادیم كنه، از خود شما گرفته تا خاله ها، دختر خاله ها، دختردایی ها و…

عزیز به سماور كه قل قل می كرد و آب از سر و كله اش می ریخت، نگاه كرد.

ــ خیلی خب! بسه دیگه…می ترسم وقتی بفهمی، كه دیگه كار از كار گذشته باشه.

این را گفت و سخت تر از همیشه از جا بلند شد. كمر راست كرد. گوشه ی چشمش را پاك كرد و به طرف سماور رفت. آقا با ولع غذا می خورد.

******

بیمارستان مثل همیشه بود. آدم ها، دستگاه ها. به سختی لای پلك هایش را باز كرد. به لوله هایی نگاه می كرد كه بهش وصل بودند. سرخ… آبی… چند روز بود كه بیهوش بود؟! به یاد نمی آورد. چه کسی او را به بیمارستان رسانده بود، را هم به خاطر نمی آورد.

گلویش مثل چوب بود. خشك خشك. چقدر از بیمارستان بدش می آمد! از وقتی به هوش آمده بود، لحظه ای خاطرات گذشته تنهایش نگذاشته بودند.

اقدس از یادآوری آن روزها دلش به درد می آمد. از آن روزها چند سالی می گذشت و آقاجان، رخت آخرت به تن کرده و برای همیشه او و عزیز را ترک کرده بود. صدای عزیز هنوز در گوشش بود:

ــ پس این غذای من چی شد؟

-اومدم عزیز، یه كم صبر كن؛ اومدم.

 كاسه ی غذا را توی سینی گذاشته بود، نان را كه روی شعله ی اجاق، داغ كرده بود، با سرانگشت برداشته و كنار كاسه گذاشته بود. انگشتش را كه سوخته بود، به دهان گرفته بود. چقدر از بوی نان سوخته بدش می آمد!

ــ اقدس! اقدس! پس چی شد این غذا؟

با عجله سینی را از آشپزخانه آورده و دم در اتاق، دمپایی اش را انداخته و خودش را به رختخواب عزیز رسانده بود.

ــ بیا این هم غذا! بابا، یه كم صبر داشته باش!

عزیز با قاشق غذا را زیر و رو كرده بود. شده بود عین آقا جان خدابیامرزش.

– حالا چی هست؟

– ران مرغ و سیب زمینی پخته!

– باز هم مرغ؟! نمی خوام. بیا، خودت بخور.

– باشه. من هم می خورم. چرا این همه بدقلقی می کنی!

– بس كن دیگه! كجا رفته بودی؟ نمی گی حال من بَدهِ؟

– تو آشپزخانه بودم. آخه یكی باید باشه كه غذا درست كنه؟ نمی تونم كه دائم بشینم پهلوت.

لقمه ای را كه گرفته بود به دهان گذاشته و فرو داده بود.

– خیالت راحت شد؟ حالا بخور.

عزیز تكه ای مرغ كنده و به دهان گذاشته بود.

– چقدر سفته! اینو كه نمی شه خورد.

– بذار ببینم. دندونت رو گذاشتی؟… قربون خدا برم؛ بذار برم دندونت را بیارم.

– حالم خیلی بدهِ. حالا چی كار كنیم؟ بریم خونه ی خودمان. این جا كجاست؟

و او آه كشیده بود:

ــ خدایا! باز شروع شد. خوب، این جا خونه ی خودمونه.

 ــ چی می گی؟ تو دیگه كی هستی؟ هان؟ شوهر و بچه هات كجان؟

و به تلخی خندیده بود.

– شوهرم مرده. بچه هام هم، هنوز به دنیا نیومده اند.

– اِ… چی می گی؟ چرا چرت و پرت می گی؟

– عزیز! منم؛ اقدس. نه شوهر دارم، نه بچه. بیخ ریشتم تا آخر عمر. چه بخوای، چه نخوای.

– حالا چه كار كنیم؟ كجا بریم؟ شماها منو كجا آوردین؟ می دونم می خواین منو بكشین.

برآمدگی روی سینه اش را چنگ زده و اشك داغی از چشم خودش سرازیر شده بود. با یك دست، دست او را گرفته و با دست دیگر گلوی خود را، كه مدتی بود می سوخت و نالیده بود:

ــ دكتر كه می گفت خوب شده! دوباره، همه چی از اول شروع شد. شیمی درمانی و برق و…

*

همه جایش درد می كرد. چقدر دلش می خواست پشت پرده سبز اتاق سی سی یو را ببیند! یعنی كسی آن جا بود؟ دلش برای بچه های برادرش تنگ شده بود. خودشان می گفتند كه « عمه! تو مادر دوم مایی! »

آه كشید.

ــ یعنی نمی تونند سری به عمه شان بزنند؟ خب؛ طفلك ها چی كار كنند؟ گرفتارند!

بغضش گرفت.

ــ خودشان می گفتند كه من عمرم رو به  پاشون گذاشتم.

و دلش به گذشته ها پر کشید. به دوران جوانی و شادابی اش. به روزهایی که تصمیم گرفته بود، ازدواج نکند. زیر لب گفت:

ــ چه کار احمقانه ای! تمام هم سن و سال های من دیگه عروس و داماد دار شدن.

چقدر دلش برای عزیز تنگ شده بود! خیلی درد كشید؛ ولی خوب بود كه آخرهاش غصه ی او را نمی خورد. یعنی نمی شناختش كه غصه اش را بخورد. فکر کرد کاش به نصیحت های عزیز گوش داده بود. کاش تلخی و شکست دخترهای فامیل را به پای خودش ننوشته بود. کاش از تشکیل خانواده نترسیده بود و دل به دریا زده و ازدواج کرده بود. که اگر کرده بود، حالا دور و برش شلوغ بود. بچه های خودش پشت همین در شیشه ای می ایستادند و انتظار سلامتی اش را می کشیدند.

دلش برای داشتن خانواده و بچه پر کشید. برای روزهای با عزیز بودن. برای نصیحت های مادرانه اش.

ــ عزیز جون؛ شوهر کن. نگاه من و بدبختی هام نکن. همه ی مردا که مثل آقات نیستند.

اگر نصیحتش را به گوش گرفته بود، حالا این قدر تنها نبود. این قدر غصه نمی خورد تا هزار جور مرض به جانش بیفتد و در پنجاه سالگی روی تخت بیمارستان انتظار مرگ را بکشد.

چشم روی هم گذاشت و سعی كرد عزیز را به یاد بیاورد. عزیز با آن موهای فلفل نمكی اش، و آن صورت گرد گوشتالودش.

چشم ها را باز كرد. عزیز بالای سرش بود : عجب! چقدر جوان! جوان و زیبا. چه خنده ی قشنگی!

دستش را به سختی بلند كرد.

-آه عزیز! بالا خره اومدی!

آب دهانش را قورت داد. دیگر گلویش خشك نبود. احساس سبكی كرد؛ مثل یك بادبادك…

بوق ممتد دستگاه، به صدا درآمد. پرده به سرعت كنار رفت؛ امّا دیگر مهم نبود چه كسی آن پشت  باشد. حالا او از پرده بالاتر رفته بود.

 /انتهای متن/

درج نظر