عروسک مو طلایی

زهره که از ترس پرویز مخفیانه خیاطی می کرد، متوجه شد که همسرش قصد دارد خانه را بفروشد و پولش را وارد بازار کار کند، آن هم تجارت در خارج از کشور.

1

 سرویس فرهنگی به دخت؛  رقیه مهری آسیابر/

 اول صبح، پرویز جلوی آینه ی قدی ایستاده و کت و شلوار مارک دار شیکش را پوشیده بود و خودش را آراسته می کرد. از آخرین باری که سند خانه را با خودش برده بود و کلمه ای هم در این مورد حرف نزده بود، مدتی می گذشت. یک مشتری هم بیشتر برای خرید خانه نیامده و پرویز هم چیزی در این مورد نگفته بود. چند شب پیش که خسته از سفر برگشته بود، آن هم با کوهی از سوغاتی ها، به نظر خیلی خوشحال رسیده بود.

ــ راستی زهره، خوب شد یادم نرفت. فردا شب برای تولد یکتا، تو یه رستوران شیک و معروف جا رزرو کردم. همه ی خانواده ی خودم رو دعوت کردم؛ تو هم همه ی خانواده ات را دعوت کن.

زهره از تعجب چشمانش گرد شد:

ــ پرویز! می دونی هزینه ی این شام چه قدر سنگینه؟! من می تونم با هزینه ی خیلی کمتر، توی خونه غذا بپزم و از مهمان ها پذیرایی کنم. اصلاً شام نمی خواد، یه تولد مختصر و خودمونی می گیریم یا اصلاً تولد نمی گیریم.

پرویزهمین طور که موهایش را مرتب می کرد، گفت:

ــ این خسیس بازی ها رو کنار بذار. یک شب که هزار شب نمی شه. تازه می خوام سوغاتی تمام فامیل را هم بدم. می خوام همه رو شگفت زده کنم.

بعد در حالی که با موبایلش صحبت می کرد از در خانه بیرون رفت.

زهره کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد. وقتی دید شوهرش سوار ماشینش شد و رفت، به سمت کمد دیواری رفت و چرخ و تمام پارچه های سفارش گرفته را آورد تا بدوزد.

بعد اسباب بازی های تکراری ای را که دیشب پرویز خریده بود، جمع کرد و در کمد گذاشت تا ببرد با قیمت کمتری به مغازه دار بفروشد. پولی را که پرویز داده بود، کنار دیگر پس اندازهایش گذاشت و تصمیم گرفت به جای خرید لباس گران قیمت برای دخترش، یک لباس قشنگ بدوزد.

باید قبل از بازگشت پرویز تمام کارهایش را انجام می داد. می دانست پرویز با خیاطی کردن برای دیگران مخالف است و دوست ندارد زنش را در حال کار ببیند.

وقتی پرویز خسته و پریشان و در هم ریخته و دست خالی از درگاه خانه وارد شد، دل زهره به شور افتاد. هر وقت پرویز دمغ بود؛ یعنی اتفاق بدی انتظارشان را می کشید.

ــ پرویز! چیزی شده؟ اتفاقی افتاده ؟! ناراحتی؟!

پرویز کیفش را به گوشه ای پرت کرد و کت مچاله شده اش را در گوشه ای دیگر. بعد، روی مبل دراز کشید.

زهره یک لیوان شربت خنک آورد. پرویز به حالت نیم خیز روی مبل نشست و شربت را خورد:

ــ این آرمان لعنتی بیچاره ام کرد،  بیچاره.

زهره با اضطراب وهیجان نگاه به نگاه ملتهب شوهرش دوخت:

ــ چیزی شده؟!

پرویز در چشمانش نگاه نمی کرد. او خوب می فهمید معنای این حرکت چیست. می توانست شرمساری و پشیمانی را در نگاه شوهرش بخواند.

ــ خونه رو که فروختم، بدهکاری بانک رو دادم و باقی پول رو با کلی هم قرض از این و آن، به حساب آرمان ریختم. قرار بود اون ور آب برام جنس بخره و ظرف دو روز بفرسته. چند روز ترکیه منتظرش بودم، چند روز هم، در مرز ایران  منتظرش بودم، تا این که گفت برگردم تهران؛ چون قراره جنس ها رو بفرسته ایران. حالا فهمیدم پولها رو بالا کشیده و معلوم نیست کجای دنیا گم و گور شده.

کمی مکث کرد. انگار در گفتن و نگفتن موضوعی تردید داشت.

ــ  راستش… چند روز دیگه باید خونه رو تخلیه کنیم، کلی هم چک دست مردم دارم. این روزهاست که من رو بازداشت کنند و بفرستندم گوشه ی زندان. نمی دونم تو و یکتا، کجا باید برید. شاید بهتر باشه به خونه ی بابات بری و اثاثیه ی خونه رو هم یا بفروشی یا …

زهره همین طور که بغض گلویش را گرفته بود، گفت:

ــ اثاثیه رو بفروشم؟! خونه ی بابام برم ؟! تو هم بری زندان؟! به همین راحتی  همه چیز تموم می شه؟!

در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، رو به دخترش گفت:

ــیکتاجون مادر بیا. برو اون عروسک بزرگت رو که موهای طلایی داره بیار.

یکتا دوان دوان رفت و عروسک بزرگش را آورد.

ـ یکتا جون؛ برو یه چاقوی بزرگ هم بیار.

زهره جلوی چشمان پرویز و یکتا، چاقو را در شکم عروسک فرو کرد و تمام شکم بزرگ عروسک را برید. یکتا جیغ کشید:

ــ مامان! مامان! شکم عروسکم رو پاره کردی، الان می میره!

زهره دستش را داخل شکم عروسک برد و ایران چک های پنجاه هزارتومانی و صد هزارتومانی لوله شده را درآورد و جلوی پرویز، روی میز عسلی ریخت. پرویز چشم هایش از تعجب خیره مانده و لب هایش، خشک شده بود و به سختی آب دهانش را قورت می داد و قدرت حرف زدن نداشت.

زهره رو به شوهرش گفت:

ــ آقا پرویز! این پول ها رو بشمار، ببین چه قدر از مشکلت حل می شه.

پرویز با ناباوری چشم دوخت به عروسک، بعد  شروع کرد به شمردن چک پول ها.

 حدوداً بیست میلیون تومان پول در شکم عروسک بود.

پرویز با صدای گرفته  گفت:

ــ با این پول می تونم از دست طلبکارها و زندان رفتن نجات پیدا کنم، اما خونه چی؟ چند روز دیگه باید خونه رو تحویل بدیم.

 زهره در فکر فرو رفت و بعد به سمت کمد رختخواب ها رفت و تمام رختخواب ها را روی زمین ریخت و یک متکای گرد از میان رختخواب ها بیرون کشید. بعد با قیچی سرش را باز کرد. دست کرد داخل متکا، مشتی سکه و النگو و گردنبند از داخل متکا بیرون آورد و جلوی پرویز روی میز ریخت.

 پرویز از تعجب دهانش باز مانده بود:

ــ زهره این همه سکه رو از کجا آوردی؟!

ــ در این ده سال بعد ازازدواج، هر روز که تو خانه نبودی پنهانی خیاطی می کردم و با پول هایش طلا و سکه می خریدم و در متکا پنهان می کردم و می گفتم؛ روزی به درد می خوره. هر وقت هم به من خرج خانه می دادی، کمی  پس انداز می کردم و در شکم عروسک می ریختم. ناچار بودم از تو پنهان کنم، می دانستم، اگر زودتر به تو بگویم، این پس انداز رو هم به باد فنا می دی.

زهره در حالی که که داشت شکم عروسک را کوک می زد، گفت:

ــ حالا که سکه و طلا گرون شده، فکر می کنم با فروش این طلا و سکه ها و البته ماشینت و یه وام، بتونیم یک خونه کوچک و نقلی بخریم؛ اما به شرطی که  خانه به نام من باشه و از این به بعد هم به اندازه خرج کنی.

 عرق سردی بر پیشانی پرویز نشست، نفس راحتی کشید و گفت:

ــ زهره جان؛ من از داشتن زن با تدبیر و آینده نگری مثل تو خوشحالم.

و برق رضایت و خرسندی را در نگاه همسرش دید.

عروسک مو طلایی (قسمت اول)

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)