سیب گلاب

تولد، اصلا امر مبارکی است، چه رسد به اینکه دختری به دنیا بیاید، آن هم روز تولد بهترین دختر، حضرت معصومه. تولدش مبارک…

1

سرویس فرهنگی به دخت؛ معصومه کنش لو/

 زن از سرزمین های عجیب گذشت. از صحراهای بی آب و علف، از شنزارهای گرم. از آب ها و خاک های جورواجور هم گذشت.
به غار تاریکی رسید. کف غار نهر باریکی روان بود. پایش مدام خیس می شد. چشمانش میان تاریکی می درخشید. قلبش تپش گرفت. گروپ گروپ بلندش را حس می کرد. می شنید. نمی دانست چه قدر مسافت را طی کرده است.
کورسویی از روشنی و نور او را امیدوار کرد. قدم های بی رمقش را تندتر کرد. دانه های درشت عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. روشنی نور بیش تر شد. بیش و بیش تر. نور تند چشمش را زد. دستش را حائل چشم و پیشانی کرد. کمی جلوتر رفت. دست از روی صورت برداشت. چشم باز کرد. باغی وسیع و سرسبز. چشمش بی حیرت ماند. باغی که وصفش را در آیات الهی شنیده بود. اما کلبه! کلبه ی میان باغ چه قدر کوچک و محقر به نظر می رسید. باید نزدیک تر می رفت. با وزن سنگین وشکم برآمده به جلو دوید. دوید و دوید. در کلبه باز بود. بدون ترس و بی معطلی پا به درون آن گذاشت. خدای من! درون کلبه چه قدر بزرگ و باصفا بود. از همه ی خوردنی های شنیدنی  و دیدنی در آن دیده می شد. شادی و حیرتش افزون شد. چشمانش را بست. نفس بلندی کشید. دستانش را باز کرد. شادی کنان درون کلبه در جای خود چرخی زد. پیراهن بلندش با چین های پر، روی هوا صاف شد.
توان ایستادن نداشت. در پوست خود نمی گنجید. از کلبه بیرون آمد. آسمان صاف بود. صاف و بی لک. دقایقی بعد قطرات ریز و درشت روی صورتش ضرب گرفت. اما آسمان که ابری نبود!
باران می بارید. با شدت! با ضرب. آفریننده به نیاز بنده اش ناز می خرید. همراه ریزش باران صدای کوبش دف و تنبک می آمد. زن به وجد آمد. دوباره چرخید. پایکوبی کرد. گویی مژده ی قدم نورسیده ای بود. از پشت رنگین کمان دستی به سوی او دراز شد. دستی که سیب سرخ داشت. سیب سرخ میان لطافت و تابش بعد از باران جور دیگری درخشش داشت. زن با لبخند دست دراز کرد و سیب را برداشت. به سمت صورت گرفت. چشمش را بست. نفس بلندی می کشید. بوی سیب را به اعماق جان کشید.
ــ مریم جان نمازت قضا نشه!
صدای همسرش فرهاد بود. به وقت  بیدارش کرده بود یا بی وقت!
ـ با دست هات توی تاریکی دنبال چی می گشتی؟ بعدش اونو بردی سمت صورتت!
پلکش را باز و بسته کرد. هنوز هاج و واج بود.
ــ چیزی می خواستی بچینی؟
ــ چیدنی رو چیدم.
ــ داشتی خواب می دیدی؟
با مشت پرآبش سر وصورت را طهارت داد. مسح سر. مسح پا. چادر به سر انداخت. قامت بست. لبانش به آرامی ذکر می گفت.
از دل فرهاد خبر داشت. اما خودش چه طور. دوست داشت بچه اش دختر باشد یا پسر؟ تاکنون بیشتر به سلامتی بچه اش فکر کرده بود تا به دختر و پسر بودنش. یقین داشت اما برای اطمینان بیشتر تصمیم گرفت به سونوگرافی برود.
موس آغشته به ژل روی شکمش می چرخید. و او هنوز در رویای خواب شیرین شب پیشین سیر می کرد. کاش هیچ وقت از خواب بیدار نمی شد. هفت رنگ رنگین کمان، سیب سرخ، درختان پربار، ریزش باران از آسمان صاف.
ــ خانم بچه ی اولتونه؟
با تکان سر جواب خانم دکتر را داد.
ــ شکر خدا بچه تون سالمه.
دوباره موس را چرخاند. به سمت پهلو، راست و چپ. بالا و پایین…
چشمان دکتر خیره به مانیتور برفکی بود. لبخند برلبش نشست.
ــ خانم مثل این که در رحمت خدا به روی تان باز شده. تبریک می گم.
زمان زایمانتون هم  شهریوره، فکر می کنم پانزده، شانزده…
یادش افتاد این روز، روز تولد حضرت معصومه است. پس نام دخترش هم انتخاب شده بود. نامش معلوم شده بود،همان دیشب، وقتی که داشت با دست هایش او را در خواب می چید.
/انتهای متن/
نمایش نظرات (1)