فاطی! تو و حقّ معرفت یعنـــــــــــی چه؟

امام خمینی در برخورد با عروس خود شیوه‌ی جالبی را در پیش می‌گیرد و موفق می‌شود رابطه‌ی خود را از عروس و پدر شوهر به پدر و فرزندی و سپس استاد و شاگردی ارتقا دهد.

3

سرویس اجتماعی به دخت؛ لیلا قربانی/

 برای نسل امروز در مطالعه‌ی زندگی‌نامه‌ی شخصیت‌های مشهور و برجسته, آن‌چه اهمیت فوق‌العاده‌ای می‌یابد، بررسی روابط شخص در خانواده خود و ارتباطات شخصی است. لذا چگونگی رفتار این افراد در زندگی خصوصی می‌تواند تاثیربسزایی بر الگوپذیری مخاطب از شخصیت داشته باشد.

در این میان شخصیت‌هایی که توانسته‌اند تفکرات جدید و یا تغییر و تحول شگرف در جامعه‌ی جهانی ایجاد کنند، بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرند. روح‌الله موسوی خمینی بنیان‌گذار انقلاب اسلامی ایران یکی از این شخصیت‌هاست. در مطالعه‌ی زندگی‌نامه‌ی امام راحل ما به یکی از این موارد در رفتار درون خانوادگی ایشان برخورد می‌کنیم که جذابیت جالبی برای مخاطب می تواند داشته باشد

.امام خمینی در برخورد با عروس خود شیوه‌ی جالبی را در پیش می‌گیرد و موفق می‌شود رابطه‌ی خود را از  عروس و پدر شوهر به پدر و فرزندی و سپس استاد و شاگردی ارتقا دهد

خاطرات دکتر فاطمه‌ی طباطبایی, همسر احمد خمینی و هم‌چنین همسر امام؛ خدیجه‌ی ثقفی در کتابی با عنوان امام و خانواده به چاپ رسیده است. قسمتی از خاطرات این کتاب به نحوه‌ی برخورد امام در برابر تحصیل و  دوران دانشجویی عروس خود می‌پردازد.

عروس حضرت امام در خاطرات خود اشاره می‌کند که در دوران تحصیل خود، وقتی در متون فلسفی با عبارات دشوار و مبهم برخورد می‌کرده است، این مشکلات را با امام در میان می‌گذاشته و این پرسش و پاسخ به جلسات بیست دقیقه‌ای مبدل می‌شده است تا اینکه روزی برای شروع درس خدمت ایشان می‌آید و امام با خواندن یک رباعی طنزآلود در مورد تحصیل فلسفه به ایشان هشدار می‌دهد.

 فاطی که فنون فلسفه می‌خواند            از فلسفه «فاء» و «لام» و «سین» میداند

اُمّید من آنست که با نور خـــــــدا            خود را ز حجـــــــــــــاب فلسفـــــــه برهانـد

 پس از دریافت این رباعی، اصرار مجدّانه فاطمه  آغاز می‌شود و از امام درخواست می‌کند تا اشعار بیشتری را بگوید و امام چند روز بعد در اجابت درخواست عروس خود این ابیات را می‌سراید.

 فاطی! بسوی دوست سفر باید کرد           از خویشتنِ خویش گــــــــذر باید کرد

هر معرفتــی که بوی هستیّ تو داد           دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد

 تقاضای مدام من کم کم موثر می‌نمود، چرا که چندی بعد چنین سرودند:

 فاطی! تو و حقّ معرفت یعنـــــــــــی چه؟            دریافت ذات بی صفت یعنـی چه؟

ناخوانده «الف»، به «یا» نخواهی ره یافت            ناکرده سلوک، موهبت یعنی چه؟

فاطمه در خاطرات خود آورده است که:

 پندآموزی و روشنگری امام را که در قالب رباعی و در نهایت ایجاز آمده بود به جان نوشیدم و آویزه‌ی گوش کردم و سرمست از حلاوت آن شدم، ناگاه دریافتم که نظیر چنین پیامهایی در باب معرفت، دریغ است ناگفته ماند و نهفته گردد. لذا با سماجت بسیار از ایشان خواستم که سررشته‌ی کلام و سرودن پیام را رها نکنند. اعتراف می‌کنم که لطف بی‌کران آن عزیز چنان بود که جرأت اصرارم می‌داد و هر دَم بر خواهشهای من می‌افزود. تا آنجا که درخواست سرودن غزل کردم و ایشان عتاب کردند که: « مگر من شاعرم؟!». ولی من همچنان به مُراد خود اصرار می‌ورزیدم و پس از چند روز چنین شنیدم:

 تا دوست بُـــــــوَد، تو را گزندی نبُــــــــود           تا اوست، غبار چون و چندی نبُود

بگـــــــــذار هر آنچه هست و او را بگزین            نیکوتر از این دو حرف پندی نبُــود

عاشق نشدی اگر که نامـــــــــــی داری           دیوانه نه ای اگر پیامـــــــی داری

مستی نچشیده ای اگر هوش تو راست           ما را بنـــــــــواز تا که جامی داری

 روزها می‌گذشت و امام بهای خواهشهای مُلتمسانه‌ام را هر از چندگاه با غزلی یا نوشته‌ای می‌پرداختند و چنین بود که آن کریم، درخواست مرا اجابت کرد و از خوان معرفت و کرامت خویش توشه‌ای نصیبم فرمود و مرا مکتوبی بخشید که به غزلی ختم می‌شد و جواب مُثبتی به درخواست مصرانه من بود.»

در آذر ماه سال 1365 حضرت امام خمینی در پاسخ به درخواست خانم دکتر فاطمه طباطبایی عروسشان نامه‌ای اخلاقی نگاشتند. در این نامه حضرت امام خمینی علاوه بر توصیه‌های اخلاقی, اشعاری زیبا سروده‌اند من‌جمله شعری در مورد حاج احمد آقا و فاطمه خانم و فرزندانشان.

نامه اخلاقى به خانم فاطمه طباطبایى (پرهیز از استغراق در اصطلاحات)

زمان: آذر 1365/ ربیع الاول 1407  مکان: تهران، جماران‏

موضوع: لزوم توجه به حقایق و پرهیز از استغراق در اصطلاحات و اعتبارات‏

مخاطب:  فاطمه طباطبایى

بسم اللَّه الرحمن الرحیم‏

فاطى عزیزم‏

بالأخره بر من نوشتن چند سطر را تحمیل کردى و عُذر پیرى و رنجورى و گرفتارى‏ها را نپذیرفتى.

اکنون از آفات پیرى و جوانى سخن را آغاز مى‏کنم که من هر دو مرحله را درک کرده یا بگو به پایان رسانده‏ام، و اکنون در سراشیبى برزخ یا دوزخ با عُمّال حضرت مَلَک الموت دست به گریبان هستم، و فردا نامه سیاهم بر من عرضه مى‏شود و مُحاسبه عمر تباه شده‏ام را از خودم مى‏خواهند و جوابى ندارم جُز امید به رحمت آن که وَسِعَتْ رَحْمَتُهُ کُلَّ شَیْ‏ءٍ  و لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحمَةِ اللَّهِ انَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً  را بر رَحْمَةً لِلْعالَمِین نازل فرموده است.

گیرم مشمول این نحو آیات کریمه شوم لکن عروج به حریم کبریا و صعود به جوار دوست و ورود به ضیافت اللَّه که باید با قدم خود به آن رسید چه مى‏شود. در جوانى که نشاط و توان بود با مکاید شیطان و عامل آن که نفس امّاره است سرگرم به مفاهیم و اصطلاحات پُر زرق و برقى شدم که نه از آنها جمعیّت حاصل شد نه حال، و هیچ گاه درصدد به دست آوردن روح آنها و برگرداندن ظاهر آنها به باطن و ملک آنها به‏ ملکوت برنیامدم و گفتم:

 از قیل و قال مدرسه‏ام حاصلى نشد             جُز حرف دلخراش پس از آن همه خروش‏

چنان به عمق اصطلاحات و اعتبارات فرو رفتم و به جاى رفع حُجب به جمع کُتب پرداختم که گویى در کون و مکان خبرى نیست جُز یک مُشت ورق پاره که به اسم علوم انسانى و معارف الهى و حقایق فلسفى طالب را که به فطرت اللَّه مفطور است از مقصد بازداشته و در حجاب اکبر فرو برده.

اسفار اربعه  با طول و عرضش از سفر به سوى دوست بازم داشت نه از فتوحات  فتحى حاصل و نه از فُصوص الحِکَم حکمتى دست داد، چه رسد به غیر آنها که خود داستان غم‏انگیز دارد.

و چون به پیرى رسیدم در هر قدم آن مُبتلا به استدراج شدم تا به کهولت و ما فوق آن که الآن با آن دست به گریبانم وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ إلى‏ أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِکَیْلا یَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئاً  و چون دخترم از این مرحله فرسنگ‏ها دورى و طعم آن را نچشیدى که خدایت به آن برساند با حذف عوارض آن، از من توقع نوشتار و گفتار آن هم نظم و نثر به هم آمیخته مى‏کنى و ندانى که من نه نویسنده‏ام و نه شاعر و نه سخن سرا.

و تو اى دختر عزیزم که غوره نشده حلوا شدى بدان که یک روزى خواهى بر جوانى که به همین سرگرمى‏ها یا بالاتر از آن از دستت رفت همچون من عقب مانده از قافله عُشاق دوست، خُداى نخواسته بار سنگین تأسّف را به دوش مى‏کشى. پس از این پیربینوا بشنو که این بار را به دوش دارد و زیر آن خم شده است، به این اصطلاحات که دام بزرگ ابلیس است بسنده مکن و در جستجوى او- جلّ و علا- باش، جوانى‏ها و عیش و نوش‏هاى آن بسیار زودگذر است که من خود همه مراحلش را طى کردم و اکنون با عذاب جهنّمى آن دست به گریبانم و شیطان درونى دست از جانم بر نمى‏دارد تا- پناه به خداى تعالى- آخر ضربه را بزند. ولى یأس از رحمت واسعه خداوند خود از کبائر عظیم است، و خدا نکند که معصیت کارى، مُبتلاى به آن شود.

گویند حجّاج بن یُوسف- آن جنایتکار تاریخ- در آخر عمرش گفته است که خدایا مرا بیامرز، گرچه مى‏دانم همه مى‏گویند نمى‏آمرزى، و شافعى  که این را شنید گفت: اگر چنین گفته شاید، و من ندانم که آن شقى توفیق چنین امرى را پیدا کرده یا نه. و مى‏دانم که از هر چه بدتر یأس است و تو اى دخترم مغرور به رحمت مباش که غفلت از دوست کنى و مأیوس مباش که خَسِر الدنیا و الآخره شوى.

خداوندا! به حق اصحاب پنج‏گانه کسا، احمد و فاطى و حسن و رضا (یاسر) و على را که از دودمان رسول گرامى و وصىّ اویند و به این افتخار مى‏کنم و مى‏کنند، از شرور شیطانى و هواهاى نفسانى مصون‏دار، در اینجا کلام من ختم شد و حُجّت حق بر من تمام، و السلام.

اینک چون تو با اصرار خاص به خودت از من شعر خواستى باید به حق بگویم که نه در جوانى که فصل شعر و شعور است و اکنون سپرى شده، و نه در فصل پیرى که آن را هم پشت سر گذاشته‏ام، و نه در حال ارذل العُمُر  که اکنون با آن دست به گریبانم قدرت شعرگویى نداشتم، گویند کسى گفت که من قوّه‏ام در جوانى و پیرى فرق نکرده، زیرا این سنگ را نه در جوانى توانسته‏ام بلند کنم و نه در پیرى، من نیز همین را مى‏گویم که من درشعر و ادب فرقى نکردم که در جوانى شعر نتوانستم گفتن و نیز در پیرى.

اینک گویم:

         شاعر اگر سعدى شیرازى است             بافته‏هاى من و تو بازى است‏

اکنون که با شعر نمى‏توانم، با مِعر تو را بازى دهم و به اصرارت جامه عمل پوشم.

احمد است از مُحمّد مختار             که حمیدش نگاهدار بُوَد

فاطى از عرش بطن فاطمه است             فاطِر آسمانش یار بُوَد

حسن این میوه درخت حسن             محسِنش یار پایدار بُوَد

یاسر از آل پاک سبطین است             سرّ احسان وِرا نثار بُوَد

على از بوستان آل على است             على عالیش شعار بُوَد

پنج تن از سُلاله احمد                     شافع جُمله ،هشت و چار بُوَد

دخترم شعر تازه خواست ز من             مِعر گفتم که یادگار بُوَد

باز شعر خواستى و باز هم شعر، این هم پریشان گویى دیگر:

عاشقم عاشق و جُز وصل تو درمانش نیست

کیست زین آتش افروخته در جانش نیست‏

جُز تو در محفل دلسوختگان ذکرى نیست

این حدیثى است که آغازش و پایانش نیست‏

راز دل را نتوان پیش کسى باز نمود

جُز بر دوست که خود حاضر و پنهانش نیست‏

با که گویم که به جز دوست نبیند هرگز

 آنکه اندیشه و دیدار، بفرمانش نیست‏

گوشه چشم گُشا بر من مسکین بنگر

ناز کُن ناز که این بادیه سامانش نیست‏

 سرِ خُم باز کُن و ساغر لبریزم ده

که به جز تو سرِ پیمانه و پیمانش نیست‏

نتوان بست زبانش ز پریشان گویى

آنکه در سینه به جز قلب پریشانش نیست‏

پاره کُن دفتر و بشکن قلم و دَم دربند

که کسى نیست که سرگشته و حیرانش نیست‏

حال چندها سال از آن خاطرات شیرین و به یاد ماندنی می گذرد و فاطمه که امروز برای خود استاد برجسته ای شده است ،هنوز نصیحت ها و راهنمایی های پدر بزرگوارش را فراموش نکرده است و از آن در تربیت فرزندانش نیز بهره جسته است.

دیدگاه و رفتار امام نسبت به عروس خود و کمک ایشان به یادگیری بهتر و توام با آگاهی و شناخت در دنیای امروز که انقلاب اسلامی ایران را متهم به پایمال کردن حقوق زنان می داند ،می تواند بهترین سند برای احترام به شخصیت انسانی زن در تفکر ناب انقلاب اسلامی ایران باشد.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)