قدری مهربان باشیم

بعدازظهر چند روز پیش از کتابخانه برمی‌گشتم. از زمین و آسمان آتش می‌بارید. از پنجره باز اتوبوس باد گرم به صورتم می‌خورد. اتوبوس شلوغ بود. قسمت خانم‌ها دستِ‌کم ده نفر وسط اتوبوس سرِ پا ایستاده بودند.

0

سرویس ما و زندگی به دخت؛ اکرم ادیبی/

سرم را بلند کردم تا ببینم دور و برم چه اتفاقاتی می‌افتد. داشتم می‌افتادم. حواسم را جمع خودم کردم. با یک دستم پشتی یکی از صندلی‌ها را گرفته‌ بودم و با دست دیگرم یک کتاب 917 صفحه‌ای! کتاب روح‌الارواح فى شرح اسماء الملک الفتاح نوشته احمد سمعانى. کتابی الهیاتی عرفانی، در قرن 6 نوشته شده و نسخه‌ای که دست من بود منتشر شده در سال 68 انتشارات علمی و فرهنگی که نجیب مایل هروی آن را تصحیح کرده است.

اتوبوس در ایستگاهی ایستاد و داشت دوباره راه می‌افتاد که پیرزنی با چند کیسه پلاستیکی در دست، از ته اتوبوس دیگران را کنار می‌زد؛ یکی یکی معذرت می‌خواست و می‌گفت:«ببخشید! من باید پیاده شوم. آقا نگه دار.» همه غرغر کردند. راننده حرف وحشتناکی زد چرا که زودتر بلند نشده. پیرزن که رفته بود، نشنید چه‌ها نثارش کردند.

توی دلم گفتم دو ثانیه صبر اینقدر سخت است که به خاطرش این همه دهانشان را آلوده کردند؟ خودشان هیچ‌وقت ته اتوبوس گیر نمی‌افتند؟

کتاب را ورق زدم:« عجب نبوَد که اگر ضعیفی در سرای فنا، در عالم اسف و عنا به سر در آید، رب العزة او را هم نگیرد بل عذرش بپذيرد.»

اتوبوس پر و خالی می‌شد و تنه زدن‌ها ادامه داشت. یکی که روی رکاب ایستاده بود؛ گفت:«خانم‌ها بروید بالا تا جا برای بقیه باز شود.» چند نفری جابجا شدند. بقیه بی‌تفاوت ایستاده بودند.

توی دلم گفتم ای خدایی که زمین را وسعت بخشیدی!

جایی خوانده بودم که هر کس متناسب با حالی که دارد باید اسمی از اسامی خدا را بخواند. کسی که بیمار است بسیار بگوید: یا شافی و آنکه فقر است زیاد بگوید: یا غنی! برای همین دنبال آن اسم حُسنای خدا می‌گشتم که با حالم مناسب باشد و وقت مشکل به آن نام خدا را بخوانم. و در جستجوهایم به این کتاب برخوردم.

سمعانی در 74 فصل درباره نام‌های خدا توضیحاتی داده و از روایات استفاده کرده. متن ادبی شیرینی دارد اما آدم از ایمان زیادی عرفا می‌ترسد.

اتوبوس بدون کولر پر سر و صدا می‌رفت. من سر دستی کتاب را ورق می‌زدم، چند جمله می‌خواندم و چند دقیقه مردم را نگاه می‌کردم. نگاهم به دختری افتاد که کنارم ایستاده بود، هجده ساله می‌زد. موهایش از شال سفیدش بیرون زده بود. پشت چشمش رنگ‌رنگی بود. خطی سیاه از چشمش می‌رسید تا ابرویش!

توی دلم گفتم با این وضع  کجا بوده؟ از جهنم فرار کرده؟

سرم را پایین انداختم و خواندم:«آدم ديد بهشت به هیچ نيرزد، بالطبع تصميم به ترک بهشت گرفت، اما خدا بهشت را ملک آدم قرار داده بود. پس تنها راه برای خروج سريع از بهشت، شكستن فرمان الهی و تحمل ناخشنودی او بود. آدم كه دست به دانه گندم فراز كرد، نه آن كه نمی‌دانست كه چه می‌باشد. بلی می‌دانست، اما راه بر خود كوتاه كرد.»

 چشم‌های دختر کناری‌ام هر چند ثانیه یک‌بار روی هم می‌رفت. یک‌هو از حال رفت. کسی زود گرفتش. یکی که روی صندلی نشسته بود؛ بلند شد و گفت:«بیاریدش اینجا…»

او را نشاندند. یکی نبض دستش را گرفت. آن طرفی تکیه‌اش شد. یکی دیگر با تکان دادن پر چادرش بادش زد. یکی گفت:«کسی آب دارد؟» یکی دیگر گفت:«قندش افتاده، آب نبات دارید؟» هر دو زود مهیا شدند!

خانمی چادری با نگرانی بطری آب را گرفت و با نوک انگشت‌هایش به صورت او آب پاشید. دختر چشم‌هایش را باز کرد، بی‌رمق و با ضعف گفت:«حالم خوبه…» و دوباره چشم‌هایش را بست. همه در سکوت به دختر نگاه کردند. انگار از این مهربانی دسته جمعی خوشحال و سبک‌بال بودند.

کتاب را ورق زدم:«در قيامت تو می‌گویی: تنِ من، تنِ من؛ و مصطفی می‌گوید: امتِ من، امتِ من؛ و بهشت می‌گوید: نصيب من، نصيب من؛ و دوزخ می‌گويد: قِسم من، قِسم من؛ و ربّ العزّه می‌گويد: بنده‌ من، بنده‌ من.»

توی دلم گفتم این دختر که بنده خدا است و پیرزنی که پیاده شد بنده خدا است و خدا که در قیامت به آن‌ها مهربانی می‌کند و بندهٔ من، بندهٔ من می‌گوید، یحتمل خیلی دوست دارد مهربانی در حق آن‌ها را ببیند. کاش همیشه و برای همه قدری مهربان باشیم.

/انتهای متن/

درج نظر