یک روایت معتبر از اردوی جهادی

اردوهای جهادی یکی از زیباترین اردوهایی است که برای هر کسی می تواند اتفاق بیفتد ، به تعبیر بعضی ها دانشگاهی است که می شود ظرف چند روز خیلی چیزها آموخت، تنها دانشگاهی است که در آنجا هم شاگردی هم استاد…

1

سرویس اجتماعی به دخت؛ سها آبادیان /

پرده اول

 امروز قرار است حرکت کنیم سمت روستا.همینقدر ساده عازم اردویی شده‌ایم که اسمش هست “اردوی جهادی” و خدا می‌داند همین نام چه به روز آدم می‌آورد.این”جهادی”‌بودنش بد جور روی شانه‌های تک‌تک مان سنگینی می‌کند . توی چهره‌ی بچه‌ها اضطراب شیرینی موج می‌زند. یک جور شادی خاصی هم اینجا جریان دارد .جوری که جنسش را از شادی‌های دیگر متمایز می‌کند. بعضی‌ها را می‌شناسم و بعضی دیگر را نه. اما همه در همان نگاه اول آشنا به نظر می‌رسند. انگار عزم جهادی‌بودن، پای سند دوستی‌هایمان را امضا کرده است. از خیابان که رد می‌شویم، شهدا از توی عکس‌هایشان به ما لبخند می‌زنند و راهی گلزار شهدای املش می‌شویم. مزار برادران جهاد گرمان. بچه‌ها دورشان حلقه زده‌اند . حمد می‌خوانیم و پیمان می‌بندیم ادامه‌دهنده‌ی راهی باشیم که رد گام‌های استوار شان همیشه بر آن باقیست. می‌رسیم و در مسجد ساکن می‌شویم. همه در تکاپوی تقسیم وظایفند. فردا قرار است کارمان را شروع کنیم. تازه بعد تر می‌فهمیم که همسایه‌ی دو شهید شده‌ایم در گلزار کنار مسجد. یکی از بچه‌ها لبخند عمیقی می‌زند و می‌گوید: ” بچه‌ها کاری کنیم که شرمنده نشیم…”

پرده دوم

کارمان را شروع کرده‌ایم. روز اول است و داریم با بچه‌های روستا خو میگیریم. بعضی‌ها کارشان را خوب بلدند و با تجربه‌اند.ما بی‌تجربه‌تر ها آزمون و خطا می‌کنیم. با بچه‌ها حرف می‌زنیم. از دغدغه‌هایشان می‌پرسیم. از اینکه چقدر یاد گرفته‌اند و چقدر دوست دارند یاد بگیرند. مشتاق یادگیری هستند. همه سخت مشغولیم و هر کسی می‌خواهد کارش را درست انجام دهد. قرار است هر روز یک نفر کارهای آشپزخانه را انجام دهد. بعضی‌ها دغدغه‌ی گزارش‌های ننوشته را دارند و بعضی‌ها نگران انتخاب واحد دانشگاهند که زمانش رسیده. اما شب مجال این حرف‌ها را باقی نمی‌گذارد و صبح، آرام آرام سر می‌زند. بعضی‌ها بیشتر از بقیه در تلاشند. جوری‌که آدم توی اخلاصشان می‌ماند. جوری که منتظر نیستند بهشان یاد آوری شود. بی‌صدا همه‌ی کارها را انجام می‌دهند. بی‌صدا غذا می‌پزند. بی‌صدا نظافت می‌کنند. به بچه‌ها می‌رسند. توی دلم به اخلاصشان غبطه می‌خورم و چقدر افتخار میکنم به همسفر شدن با اینجور آدم‌ها.

پرده سوم

همه‌چیز افتاده روی روال خودش. دیگر هر کس می‌داند کارش چیست و چطور باید انجامش دهد.نگرانی‌ها کمتر شده.به جایش نگرانی دیگری افتاده به جانمان. نکند داریم کم کاری میکنیم؟ نکند خودمان یادمان برود و هدفمان؟ آخر روزهای اول از هر کسی می‌پرسیدی میگفت آمده خودش را بسازد. توی همین لحظه‌ها یکی از مسئولان از بسیج دانشجویی استان می‌اید برای سرکشی. حرف‌های قشنگی می‌زند. جوری که چشم‌هایمان خیس می‌شود و عزممان مضاعف. از فردا قدر جایگاهمان را بیشتر می‌دانی

پرده چهارم

اردو بدجوری افتاده به جانمان. انگار سالهاست توی آن روستاییم. دلتنگ خوانواده‌هایمان هستیم اما جنس این دوری فرق دارد. مثل همه‌ی چیزهای اردو که با اردوهای دیگر فرق دارد. نفس کشیدنش ، خندیدنش ، خستگی اش حتی طعم غذایش…همه هم‌عقیده بودیم که حتی غذای اینجا هم جور دیگری می‌چسبد. اهل روستا به ما عادت کرده اند . هر روز می‌آیند و از صبح تا عصر پیش ما می‌مانند و می‌روند. انگار با بچه‌ها احساس نزدیکی بیشتری میکنند. چند نفر توی این روزها به ما پیوسته‌اند. هر کس می‌آید، با خودش یک دل خالص می‌آورد و یک عزم جزم. شب‌ها دور هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. از بغض‌هایمان می‌گوییم و از کم‌کاری‌ها. انگار آن اتفاقی که باید بیفتد، دارد توی این شب‌نشینی‌های بعد از خستگی می‌افتد. همه دغدغه‌های بزرگ دارند و نگران روزهای بعدند. این شب‌ها همه بهتر نگاه می‌کنند و جور دیگری می‌بینند.

پرده پنجم

روستا شده مثل خانه‌ی پدری بچه‌ها. همه برایش دل می‌سوزانند. بعضی‌ها که خانه به خانه می‌روند و بر می‌گردند، چهره‌هایشان درهم شده. از وضع اهالی می‌گویند و از مشکلاتشان. بعضی‌ها مشکلات را می‌نویسند که انتقال بدهند. یکی دو نفر هم دارند بین خودمان برای اهالی کمک جمع می‌کنند. مردم اینجا خیلی مهربانند و همین بچه ها را شرمنده می‌کند. آبرویی که خدا به آدم بدهد را باید حفظ کرد و مراقبش بود. این روزها همه دنبال کارهای بر زمین مانده‌اند که ثوابش را بریزند توی توشه ی این سفر. دیر وقت می‌روم آشپزخانه و می‌بینم دارند نظافت میکنند. شرمنده می‌شوم و برمی‌گردم.

پرده ششم

شب­های آخر اردوی جهادی بود و داشتیم لباس­هایی را که از تهران آورده بودیم بسته­بندی می­کردیم و از بعضی لباس­ها کم آورده بودیم. یکی از بچه­ها برای چند دقیقه­ای غیبش زد و برگشت. احتمالاً همه ما در دلمان غُر می­زدیم که فلانی وقتی می­بیند این همه کار هست چرا در می­رود!

دسته آخر لباس­ها بود. بین لباس­ها یک دست لباس پیدا شد که آشنا بود برای همه­مان. خیلی جالب بود که لباس عین لباسی است که شب­های قبل همان دوست عزیزی که ما و لباس­ها را برای چند دقیقه­ای تنها گذاشت، می­پوشید. تعداد لباس­های آشنا که اتفاقاً همه­شان شبیه لباس همان یک نفر بود، زیاد شد. دیگر حواسم به بسته­بندی و چسب و مقوای دستم نبود.به مصداق واقعی انفاق فکر می­کردم وشرمندگی امانم را بریده بود…

پرده آخر                                                                                           

امشب آخرین شب اردوست.بغض جا خوش کرده وسط گلویمان. نگران روزهای بعد از برگشتنیم. این شب آخری هیچ کس میل خوابیدن ندارد. گزارش‌هایمان را نوشته‌ایم. بارمان را بسته‌ایم. همه چیز را به حالت اول در آورده‌ایم اما دلمان بد جوری عوض شده. اگر اشک شور باشد، من قول می‌دهم این اشک‌های شب آخر اردوی جهادی شیرین‌ترین اشک دنیاست. یک چیز شبیه به اشک غروب سوم اعتکاف…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)