من كيستم

حرف زدن با شوهر خاله، توني، برايم غنيمتي بود.اين چند وقت حرفها و ارتباط با باني و جني و بحث در مورد بهتر فكر كردن و بهتر زندگي كردن خيلي ذهنم را پُر كرده بود.

0
سرویس فرهنگی به دخت؛ریحانه بی آزاران/

وقتي در مورد “قضاوت”با توني صحبت كردم، او با آرامش و خنده گفت:”اين جور مواقع يادت بياد كه حضرت مسيح، چقدربه ما در مورد قضاوت نكردنِ هم ديگه تذكر داده.اين كه چيزي كه ممكنه براي يك نفر دُرست باشه، نمي تونه صد در صد براي كسي ديگه دُرست باشه.”

توني ادامه داد:”يادت باشه، خدا از راه هاي مختلف هر كدوم از ما را هدايت مي كنه.”

– آره، اين دقيقا همون نكته ايه كه چند روز پيش از دوستم ايميل داشتم.

– به نظر مي رسه خدا داره يه چيزي، بهت مي گه، كتلين!

يه كم در اين مورد حرف زديم، من موضوع را عوض كردم.راجع به كاري كه تو مدرسه مي كنيم، پروژه كوچك مصالحه و آشتي نژادي برايش تعريف كردم و نظرش را خواستم.

– اين واقعا عاليه كتلين.

– آره، كار خوبيه.البته پيشنهاد من نبود. يه جورايي باني و جول محرك اين كار بودن.

– مي دوني، اتفاقا چند وقتيه، خيلي دعا مي كنم، تا راهي پيدا كنم كه جمع بيشتري از مردم چه مسيحي چه غير مسيحي، به كليسا بيان.

توني دستش را با حوله خشك كرد و براي يك لحظه رفت تو فكر. با خودش زمزمه كرد:”شايد اين شروع يك جريانه.”

من ادامه دادم:”اين كار ما تو مدرسه نظر خيلي ها را جلب كرده، بعضي از بچه ها با تعجب نگاهمون مي كنن. بعضي از بچه ها هم شروع كردن كاري را كه ما انجام مي ديم، انجام مي دن يا حد اقل اين طور به نظر مي رسه.انگار يك سري از اون مرزبندي ها و حد و حدودهاي قديمي داره شكسته مي شه. نه اين كه بخوام بگم هيچ مخالفتي نداشتيم.  نه، چون قطعا داشتيم.!” براي توني تعريف كردم كه:

– يه دختري بود به اسم “ناتالا”كه در مورد من قضاوت نادرستي داشت. وقتي براش توضيح دادم كه فقط ما مي خوايم، دوستاي بيشتري پيدا كنيم، رفتارش بهتر شد.فقط آرزو مي كنم، كاش مي تو نستيم كارِ بيشتري انجام بديم.

بعد توني جوري نگاه كرد كه انگار يه فكري تو ذهنش جرقه زده باشه.گفت:”هي، شايد شماها دوست داشته باشيد،يه دورهمي تو كليسا راه بندازين.”

– مثل مهموني يا همچين چيزي؟

– آره، يه جور جمع شدنِ اجتماعي كه در كناركارهاي مدرسه بهتون اجازه مي ده، بيشتر همديگه را بشناسين. ولي بدون مداخله ي جريان هاي منفي باشه.

– منظورت الكل يا مواده؟

سرش را تكان داد. گفت:”باور كن من مي دونم، اون بيرون چه خبره.خيلي از اون وقت ها نگذشته كه “كلي” در گير اين چيزا بود.”از تغيير حالت صورتش مي شد فهميد كه ناراحته.

آروم گفتم:” آره، بايد سخت باشه.”ولي چيزي كه واقعا داشتم بهش فكر مي كردم اين بود كه توني چقدر دل تنگ برادر كوچكش “كلي” مي شه.

نمي تونستم،فكر كنم كه چيزديگه اي بگم كه قبلا گفته نشده.شايد اين يكي از اون مسائليه كه رد شدن ازش زمان مي بره.

خاله استفي صدامون زد:”هي، شما دوتا!اوليور ديگه داره خوابش مي بره،فردا صبح هم بايد بره مهد كودك.”

توني رفت پيشِ خاله استفي و با مهرباني گفت:” آره عزيزم، داشتم دقيقا به همين فكر مي كردم.”

براي يه لحظه به هردوشون خيره شدم و دوباره به اين فكر كردم كه چقدر حيرت انگيزه، اين كه خدا چه جوري اونها را به هم رسونده.

اگه بخواي بهش فكر كني، همين، چند سال پيش امكان نداشت بتوني حدس بزني كه چنين چيزي ممكنه!

منظورم اينه كه زندگي خاله استفي يه جورايي داغون بود و توني هم يه پدر روحاني بود.  كي فكرش را مي كرد كه اين دوتا به هم برسن؟

حدس مي زنم، نه مطمئنم، خدا خيلي بزرگتر از چيزيه كه ما بتونيم فكرشو بكنيم، يا خوابشو ببينيم،يا حتي تصورش را بكنيم.فكر كنم اين هم دليل ديگه ايه، براي اين كه او نمي خواد ما كسي را يا چيزي را قضاوت كنيم.چون اطلاعات صحيح را نداريم. ولي” او” داره.دونستن اين مفاهيم باعث مي شه خيلي احساس بهتري كنم.خوشبختانه دارم مي فهمم.اگر چه هميشه وقتي فكر مي كنم چيزي را فهميدم، با سر به سنگ مي خورم. پس بايد حواسمو جمع كنم.

برگرفته از رمان who I am نوشته:M elody Cartson

ادامه دارد…

/انتهای متن/

 

درج نظر