بیایید برویم از این شهر

3

سرویس ما و زندگی به دخت؛ درداییل/

چقدر چون همگان مثل دیگران باشم

به جای عشق به دنبال آب و نان باشم

اگر پرنده مرا آفریده اند چرا

قفس بسازم و در بند آشیان باشم

(فاضل نظری)

امروز که برایت می نویسم سینه ام سنگین شده است از این روزمرگی بی انتها…

این بار که برایت می گویم، حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن…!

هر روز در پس جاده های شهر آب و نانی را طلب می کنم و تاریکی شب را فرا می خوانم تا شاید، شاید معجزه ای فردا اتفاق بیفتد.

نمی دانم، گمانم چاره ی گریز از این زندگی فرسایشی به عقب برگشتن باشد،

دشت باشد، زمین باشد، سحر بیدار شدن باشد و عصر خوابیدن.

شاید علاج این فاجعه روغن محلی باشد و نان تنور.

هر شب که پشت چراغ قرمزهای شهر کلاج و ترمز می گیرم، با هر سیگاری که روشن می شود و هر دنده ای که چاق می کنم، عمق فاجعه را مرور می کنم

 روزمرگی بی ثمر و تکرارهای بی انتها را.

و اگر نبود همین یک ذره عشق بین من و تو، کمرم می شکست زیر بار سردی این روزگار.

عزیز، حال من خوب است، اما تو باور نکن…

کاش می شد دوباره زمین باشد و دانه و مترسک.

 کاش می شد دیوارها را حذف کرد از سرتاسر زندگی،

کاش می شد شخم زد زمین ترک خورده ی مدرنیته را.

کاش میشد میوه را از روی درخت خورد.

 کاش می شد سر جوی رفت و آب برداشت تا شاید کسی کمکی بخواهد، یا حتی دخترک همسایه بیاید از پس آب و لبخند بزند جوانکی را، که این لبخند پاک تر است از آب معدنی های امروز ی ما !

کاش نباشد هیچ لامپی، هیچ ریسه ای، هیچ کامپیوتر و موبایلی، هیچ ماشین و طیاره ای که لعنت باد بر چراغ هایی که روشن کردند برایمان بی ارزشی ها را،

و ریسه هایی که رقصیدند و رقصیدند و حواسمان را پرت کردند از شب آغازین زندگی مشترکمان.

پدر، مادر،

بیایید برویم از این شهر، از این هیاهوی بی محتوا! سفر کنیم از این همه  بی میلی و بی حسی و بی روحی بی انتها.

بیایید برگردیم راه آمده را، که بیراهه را هرچه زود برگردیم بهتر است از فردا.

برویم تا برسیم به جایی که ما باشیم و زمین و خدا، پرچین باشد و آسمان و هوا.

دلم برای خدا تنگ شده است… باور کن…

/انتهای متن/

نمایش نظرات (3)