تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی

سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.

0

سرویس زنگ تفریح به دخت/

 دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید.
سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.
گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت.گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداختو گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنیداما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند
یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند به او توجهی نمی‌كرد.
 دانه خسته بود از این زندگی؛از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود.یک روز رو به خدا كرد و گفت:
 – نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم.كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی
خدا گفت:
– اما عزیز كوچكم…. تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی، حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی.
رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی.خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی.
اول دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید،اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
سال‌ها گذشت .بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود
كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد.درختيكه به چشم همه می‌آمد.
گاهی اتفاقی در زندگی آدم ها می افتد که فکر می کنند شر است؛اما تنها خدا می داند که آن اتفاق برایش جز خیر نیست و گاهی خیری که فقط خدا می داند شر است.
/انتهای متن/
درج نظر