شما دختر ندارید ؟!

پسر ایرونی اونور دنیا هم که باشه، ایرونیه با همون رسوم و خلقیات مرد ایرونی . این حرف عمه گوهره وقتی درددل محترم خاتون رو شنید که تازگی از ینگه دنیا برگشته بود.

0

سرویس ما و زندگی به دخت؛ انیسی/

–  بدبخت شدم رفت… گوهرتاج الملوک کجایی به درد دلم برسی؟

صدای محترم خاتون ، نوه دختریِ داییِ پسر عمویِ عمه، ستون خانه را چنان می لرزاند که گویی زلزله های زنجیره ای به خانه عمه رسیده است.

عمه سرک کشید از اتاق و رو به نیلا گفت: وای !

–   عمه و ترس!

نیلا گفت رو به ماری سرتق. عمه ادامه داد: حتماً طایفه گل و بلبل و فرنگ رفته و خود باخته محترم خاتون، شاهکاری دوباره به لیست بی مبدأ و بی انتهای شجره نامه مبارک زده که صدای میراث خوارِ اسم و رسم خان والا چنین در آمده!

محترم خاتون بی سلام و احوالپرسی، بی رعایت آداب که خود را ملزم می دانست به خبرگیری از کلیه خانواده، دوستان، آشنایان، همسایه ها و بقّال و چقّال محلّه عمه فریاد برآورد که: گوهرتاج الملوک کجایی که دیگر گیر نمی آید مردانگی؟

–   چه شده محترم خاتون؟

–   پسر فرّخ را که می شناسی؟

–   کدام فرّخ؟

–   نوه پسر عموی خانِ بالا که با نتیجه پسرعموی پدرم دوست بود و بر سر معامله ضایعات برج دوقلوی منهتن کارشان بالا گرفت و وضع شان از این رو به آن رو شد.

–   خوب؟!

–   در حین رفت و آمد و یکی بدو کردن ها، با طلبکارها و بدهکارها ،دخترش ویکی با آندره پسرِپسرعمویِ پدرم دوست شدند. ویکی منتظر بود که با پایان آتش بس چِک و پول پا جلو بگذارند برای خواستگاری. هرچه باشد دیده شناخته هستند. آدم بهتر است پاره تنش را بسپارد به آشنا تا گوشت را پرت کند جلوی گرگ گرسنه غریبه. بد می گم؟

–   نه !

–   اما هرچه صبر کرد، فایده نداشت. تا اینکه پیغام و پَسغام که بابا الوعده وفا. بیا جلو. من به خاطر تو  خواستگارهای رنگ و وارنگ و پولدارم را رد کردم. من به خاطر جمالت، رو در روی خانواده ایستادم که آندره فلان است و بیسار است. به خورشید گفته تو درنیا که من درآمدم. من با قصه عشق تو، اشعار لیلی و مجنون را بازنویسی کردم. من با نامه های تو کتاب درست کردم با نام«نامه های ویس و رامین به روز شد» و دادم برای صحافی. من به عشق تو بی خواب شدم . من به خاطر دیدن روی تو از خواب بر می خیزم…

–  خوب!؟

عمه حسابی کلافه بود.

–   دارم می گویم تو نمی گذاری؟

–   آخرش را اول بگو..

–   هیچی پیغام ویکی کار ساز نبود. وساطت فامیل فایده نداشت. فرّخ متوسل به من شد. من هم شال و کلاه کردم . همون لباس زرشکی ام را که از پاریس آورده بودم با سِت کفش و کیف قرمز که از برند خریده بودم به تن کردم که فک و فامیل این پسره فکر نکنند که ما غربتی و پاپتی هستیم. پُرسون پُرسون رفتیم سراغ خونه شون.

–  خوب؟!

–  دارم می گم هولم نکن! چه خونه ای، به آب انبار مغازه مان تو صفی علیشاه می گفت زکی! نه بَرِ خوبی داشت، نه ساختمون نو سازی، نه خیابون پهن و گشادی. ته یک بن بست دو متری، کنار مغازه های داغون، محله سوت وکور با آجر های سیاه. بوی نم همچین برداشته بود کوچه را که نگو ونپرس. من نمی دونم اینها چه طور با هم دوست شده بودند؟

–  خُب؟!

–   وای تو تازگی ها چه کم صبر شدی؟ دارم میگم! تو خونه شون را که دیگر نگو،  صندلی ها مدل لویی چهل سال پیش، فرش ها گلیم شده از بس جارو خورده، نه تابلو فرشی به دیوار نه…

–   محترم! حرف آخر را بگو؟

–   خُب؟ پسره راضی نشد گرچه مادرش با دیدن من آب لب و لوچه اش راه افتاده بود. اما پسره گفت، نمی تونم خودم را متقاعد کنم.

–   دلیلش را نگفت؟

–   چرا؟ وا…

محترم خاتون با من و من گفت: گفته که ، اگر تا آخر عمر هم مجرد باقی بمانم حاضر به ازدواج با این دختر نیستم چون خیانت توسط او دور از انتظار نیست.

–  از کجا اینقدر مطمئنه پسره. مگه جادوگره و فال می گیره؟

عمه به نیلا بلا که پابرهنه دویده بود وسط حرف محترم خاتون چشم غره ای رفت و گفت: از کجا اینقدر مطمئنه؟

–  والله می گه؛ دختری که دور از چشم خانواده با اوارتباط برقرارکرده، به راحتی می‌تونه پس از ازدواج به همسرش خیانت کنه و دور از چشم همسر با کس دیگری رابطه داشته باشه.

–   این رو دخترای ایرونی باید بفهمن که مرد ایرونی اونور دنیا هم که باشه، ایرونیه با همون رسوم و خلقیات مرد ایرونی . مادرش، خانواده اش چی؟ چیزی نگفتن؟

–   چرا من که داشتم می آمدم مادرش پرسید: از وقارتون خیلی خوشم آمده،شما دختر ندارید برای این پسره دست بالا کنیم!

/انتهای متن/

درج نظر