آواز زندگی

از وقتی پدرم رفته بود مادرم به هر بهانه ای تنهایی اش را به رخ من و خواهرم می کشید.

سرویس فرهنگی به دخت/

تلفن همراهم که زنگ زد، فکر کردم مادر است، اما منیر بود که با گوشی مادر زنگ می زد. گریه می­کرد طوری که انگار کسی مرده باشد.

ـ چی شده؟! برای کسی اتفاقی افتاده؟

گریه اش بند نمی آمد. انگار قصد هم نداشت به این سادگی حرف بزند!

–   مامان؟

هر چند مامان، هر روز حرف از مرگ می زد. هرچند، خیلی وقت بود که به انتظار مرگ نشسته بود و هر وقت سر خاک بابا می­رفتیم، با سنگ ریزه روی قبر می­زد و نجوا می­کرد:

ـ حاجی رفتی راحت شدی، بیا من را هم ببر، از تنهایی خسته شدم.

منیر بود که با صدای بلند گفت:

ـ نه.

نفسم را بیرون دادم. منیر ادامه داد:

 ـ چند دقیقه پیش، از رشت زنگ زدند.

اما دوباره زد زیر گریه. طول کشید تا گفت:

ــ خاله زری رفت.

باورم نشد.

–   یعنی مرد!

یاد مرگ مثل تیری بر قلبم نشست و بند از قلبم رها کرد و چیزی در درونم پائین ریخت و جایش پر شد از اشک و دلتنگی. چند دقیقه­ای نتوانستم بلند شوم. گوشی در دست، همان­جا نشستم. هنوز برای مردن خاله زود بود. شنیدن این خبر شوکه ام کرده بود که منیر گوشی را داد دست مامان. او هم داشت گریه می­ کرد.

ـ دیدی آخر خاله­ات از تنهایی دق کرد و مرد. بعدش هم نوبت من است. پاشو بیا اینجا. این آخر عمری بیشتر پیشم باشید و قدرم را بدانید.

همیشه می­گفت:

ـ قدر من را بدانید مادر دیگه پیدا نمیشه.

ادامه داد:

ـ یک روز می­آیی و می­بینی، دیگه زنده نیستم! آن وقت هی شیون کنید و بزنید توی سرتان! . . . دیگه چه فایده. الآن که زنده­ام دستمو بگیرید! . . .. یه آژانس بگیر بیا. آژانس که نزدیک خوابگاهت است. خیلی دلم گرفته. می­ترسم سکته کنم!

خوشش می­آید این حرف ها را هر روز تکرار کند. از وقتی پدرم مرحوم شده مدام بهانه می­گیرد و تنهایی اش را به رخ من و منیر می­کشد. دوست ندارد سربار داماد باشد، به خاطر این هم، خانه ی منیر زیاد نمی­ماند.

همین کار را می کنم. سریع سوار آژانس می شوم و خودم را پیش مادر می رسانم.

–   با آژانس آمدی؟ دیدی چه راحت، پاک و پاکیزه سوار ماشین می­شوی و جلوی در خانه­ات پیاده می­شوی.

از وقتی که حقوق پدرم را می­گرفت، خیلی راحت شده بود و خوب خرج می­کرد، البته بیشتر برای خودش. گاهی وقت­ها هم فراموش می­کرد که همه چیز را با پول نمی­شود خرید یا هر مشکلی را با پول نمی­شود حل کرد.

طوری حرف می زد، انگار راحت آمدنم را مدیون او بودم.

بعد هم بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب:

ـ طفلی خاله زری­ات. فکر می­کرد چون چند سال از من کوچکتره، بیشتر عمر می­کند. همیشه من را نصیحت می­کرد، که وصیت نامه­ات را بنویس تا بعد از مرگت حرام نشوی، حالا زودتر باید برویم رشت، ببینیم خودش، وصیت نامه نوشته یا حرام شده.

می­دانی، از کمد خاله زری­ات ده میلیون پول پیدا شده!

گفتم:

ـ چه زود پولش را پیدا کردند!

سهرابی/ انتهای متن/