سیم برق

توی بیمارستان مشغول تی کشیدن بود واز زندگی ناراضی و ناراحت، دایی سعید برای دیدنش به بیمارستان می یاد و کمی با اون در رابطه با زندگی و ناشکری صحبت می کنه…

0

آقا کریم، به راهرو رفت و روی صندلی آهنی رنگ و رو رفته­ای نشست تا غذایش را بخورد. هنوز چند قاشق نخورده بود که با دیدن آقای رئیس که از ته راهرو می­آمد، برگشت به اتاق. سینی غذا را گذاشت روی ظرفشویی و تی دسته­دارش را برداشت. دوباره به راهرو رفت. تندتند زمین را تی ­کشید و پیش ­رفت. بدش نمی­آمد رئیس او را ببیند.

بیرون باران می­آمد. شلاق باران که با دوده و غبار هوا آغشته بود، بر شیشه­ها می­خورد و ردی از غبار  و تیرگی بر شیشه می­انداخت. کف کفش­های مردم خیس بود و زمین از هر روز کثیف­تر. هر کس او را از دور می­دید کنار می­کشید تا بتواند به راحتی به کارش برسد. عرض راهرو را به سرعت می­رفت و دوباره برمی­گشت. به دور و برش توجهی نداشت. ناخواسته تی، از روی کفش­های مشکی و براق مردی عبور کرد. کفش­ها پر از لکه­ شد. سر جایش خشکش زد و نگاهش روی کفش­ها ماند. مرد غرولندی کرد و با عصبانیت از کنار او گذشت. صدای آشنایی به گوشش خورد.

ـ مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان! مرد مؤمن این چه جور خدمتی است تو که کفش آن بنده خدا را پر از کثافت کردی؟

کریم آقا رو چرخاند. دایی زنش بود. دست­ها را باز کرد و در آغوشش گرفت. تی افتاد. دایی سعید، دستی به شانه او زد و نشست روی صندلی. آقا کریم همچنان بر جای باقی ماند، به احترام او. دایی به زور او را کنار خود نشاند. دستی بر شانه او گذاشت.

ـ خیلی وقت است ندیدمت. نباید یک حالی از ما بگیری؟

کریم آقا دستپاچه گفت:

ـ به والله زنگ زدم خانه­ات گفتند رفته­ای سفر مشهد. راستی زیارت قبول! ما را هم دعا کردی؟

ـ دعاگو بودم. خب بگو ببینم چه می­کنی؟

کریم آقا گفت:

ـ همه­اش گرفتاری، دربدری، بیچارگی… نه اضافه حقوقی، نه تغییر شغلی. از این جا بدم می­آد. از  تنم بگیر تا آن دخمه­ای که به اسم اتاق باید بروم توش تا بوی گند بیمارستان. اصلا انگار زندگیم نفرین شده است.

دایی نگاه کرد:

ـ چرا ناشکری می­کنی مرد؟ این بد، آن بد، پس چی خوب است؟

کریم آقا گفت:

ـ هیچی! هیچ چیز خوب نیست. نگاه کن! همین جلوی پایت اینها را تمیز کردم. دوباره همه جا پر از لکه سیاه شد.

با غیظ به پاهایی که در رفت و آمد بودند و ته کفش­های خیس­شان که رد چرکی بر سنگفرش راهرو انداخته بود، نگاه کرد:

ـ باید شیفت شب­ بمانم. باز شب­ها رفت و آمد کمتر است. این­طوری مهربان و مسعود هم از دست کابوس­هایم در امانند.

دایی با تعجب پرسید:

ـ مگر شب­ها کابوس می­بینی؟

ـ پس چی؟ می­خواستی زیر آن همه سیم لخت و دکل فشار قوی تخت بگیرم بخوابم؟

دایی گفت:

ـ خب جا به جا شو!

ـ جا به جا؟ با کدام پول؟

چهره کریم آقا بیشتر در هم رفت و گفت:

ـ اصلا می­دانی چیه؟ جوان که بودم، جوانی کردم. آزارش دادم. دلش را بارها شکستم. نفرینم کرد و گفت: الهی مادر پول بدود، تو بدوی. سال­ها از این حرف می­گذرد. او زیر خاک است و من روی خاک. اما همان طور که گفت، روز به روز محتاج تر از روز قبل می­شوم. چه کار کنم؟

تسبیحِ سیاهِ دانه ریز دایی سعید، تندتند در حال عبور از زیر انگشتان درشت و زمخت­اش بود. گاهی وقت­ها چیزی زیرلب زمزمه می­کرد که کریم آقا حدس می­زد، صلوات می­فرستد. او عاشق صلوات فرستادن بود. می­گفت دهان را خوشبو می­کند.

ـ برو سر قبرش حلالیت بطلب!

ـ رفتم.

ـ باز هم برو! مادر است. تو را می­بخشد.

کریم آقا آه کشید.

ـ فردا شب جمعه است، حتما می­روم.

تازه یادش آمد که غذایش را کامل نخورده است. نگاه به ساعت کرد. یک ربع از ظهر گذشته بود. رو به دایی­اش کرد.

ـ ناهار که نخوردی؟

ـ نه. ولی نمی­خورم.

ـ بلند شو برویم به اتاق من!

دست دایی را گرفت و به سوی اتاقش یا همان آبدارخانه برد. تا به اتاق برسد، گفت:

ـ دایی سعید! ماشاا… هنوز هم سرحالی­ها! انگار نه انگار که از من بزرگتری، ولی صورتت عین آینه است. باید ببینم راز و رمزش چیست؟

ـ راز و رمزش؟

ـ اگر پیرم و می­لرزم… به صد جوان می­ارزم… اول این که پیری چیز بدی نیست. دوم این که زیارت هفتگی حرم عبدالعظیم همیشه تو برنامه­ام هست. سوم این که صله رحم بجا میارم.

وارد آبدارخانه که شدند، دایی سعید، نشست روی تنها صندلی اتاق. کریم آقا، سینی استیل غذا را که یک طرفش برنج، طرف دیگر خورش و در ظرف کوچکتر آن، کمی ماست ریخته بودند، پیش کشید و مقابل دایی نگه داشت.

ـ دایی جان! می­دانم قابل دار نیست. به دهان من که مزه نکرد. دو سه قاشق خوردم اما به نظرم رسید، هم بدمزه است، هم برنجش خارجی است. به قول پسرم مسعود، آدم چاق­کُن است و کلاس ندارد.

دایی اخم کرد:

ـ یعنی چه؟ این نعمت خداست. غذای بهشتی است. این حرف­ها چیه که می­زنی دایی جان! کفر نگو!

کریم آقا، قاشقی به او داد.

ـ اگر توانستی یک قاشق بخور!

دایی سعید قاشق را گرفت و شروع به خوردن کرد. آن­قدر با اشتها می­خورد که کریم آقا فکر کرد دارد چلوکباب می­خورد. قاشقی برداشت و قاشقی به دهان گذاشت، اما باز اخم­هایش تو هم رفت:

ـ شرمنده که باید سر ظهر بیایی و این غذا را جلویت بگذارم.

دایی سعید گفت:

ـ باز هم کفران نعمت کریم آقا؟! خوبیت ندارد. خدا قهرش می­آید.

دو کبوتر پشت پنجره نشستند. دایی سعید نگاهی به آنها انداخت. ابتدا در را باز کرد و قاشقی برنج پشت پنجره، روی هره ریخت. از همانجا اشاره به کسانی کرد که در حیاط بیمارستان در رفت و آمد بودند:

ـ ما هم مثل این آدم­هاییم. مسافریم. میهمان این دنیاییم. میهمان را چه به ناشکری، بددهنی، بدبینی… شاکر باش کریم آقا.

ـ کدام شکر؟ چه دارم که شکر کنم. پول؟ مال؟

ودر گذشته های نه چندان دور غرق شد. به آرزوهایی که داشت  و هیچ کدام عملی نشده بود.

ادامه دارد…

سیم برق (3)

درج نظر