از لجبازی تا تراژدی

دلمون خوش بود که وقتی می رویم پیش عمه، غم دنیا را فراموش می کنیم. اما آمدن سوری خانوم غم عالم را ریخت تو دل ما…

1

سرویس ما و زندگی به دخت/

– می میرند و می‌روند، اما
فاجعه‌ی زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود
که آدمی می میرد
اما،
نمی رود، می ماند
و نبودنش در بودن تو چنان ته ‌نشین می شود
که تو می میری، در حالی که زنده‌ای
و او زنده می شود، در حالی که مرده است!

 سوری خانوم می گفت و به پهنای صورتش اشک می ریخت. عمه گوهر، ما را از اتاق بیرون کرده بود، اما مگر این حس فضولی می گذاشت که آن ها را تنها بگذاریم.

ماری گفت: باور کنید شکست عشقی خورده!

نیلا سر تکون داد که: نه بابا! صحبت مرگ و میره. طرف لیلی است و مجنون را از دست داده.

–  همون میشه دیگه!

–  نه! فرق داره…

شیرین شله دستی به چونه گذاشت و گفت: نه موضوع بو داره. این نیست…

صدای عمه بلند شد.

–  پس این چایی چی شد؟

دلمون خوش بود که وقتی می رویم پیش عمه، غم دنیا را فراموش می کنیم. اما آمدن سوری خانوم غم عالم را ریخت تو دل ما و با ناله آمد تو.

سینی چایی دستم بود، ولی حواسم پیش آن ها. صدای سوری خانوم در گوشم زنگ می زد:

– دارم بدبختی رو با پوست و خونم حس می کنم. نگاه های ترحّم بار دیگران را روی خودم می بینم؛ نگاه هایی که انگار به یک دیوانه نگاه می کنن. یک دیوانه که درگیر افکار مالیخولیایی است… نگاه شون… وقتی بهم نگاه می کنن، سر را به پایین می اندازند و نچ نچ می کنند…می خواهم داد بزنم.دارم زیر این نگاه ها، این فشار، این سختی، می شکنم.

آن هم من، آدمی که فکر می کرد هیچوقت نمی شکند. شکستم و حالا آنقدر غمگینم که حد نداره،دست هایم را ببین، می لرزه! دیگر هیچکس نیست! یاد گرفتم چه جوری میشه با صدای بلند گریه کرد. کاش غرورم شکسته بود،کاش منطقم شکسته بود، کاش ….حالا کمرم شکسته!دیگه نمی تونم قد علم کنم، داد می زنم و گریه می کنم و فکر می کنم دیوانه­ام!!! ولی من دیوانه نیستم، فقط شکستم…زمانی که می توانست بهترین دوران زندگیم باشه، شده بدترین!!! آنقدر به خودم فشار آوردم که تحلیل رفتم، پاهایم سست شده و چشم هایم سیاهی می رود!!! می گویند مشکل از چشمته، از سر دردته یا از هر کوفت دیگه ای، اما خودم می دونم . بقیه فکر می کنن خُل شدم!!! زندگی من تبدیل شده به تراژدی…

– وقتی بهت گفتم لجبازی نکن. گفتم کمی محبت چاشنی کارت کن. قبول کردی؟ گفتی از ترس مادرش طلاقم نمی دهد. گفتی آبرو داره، می ترسد از حرف مردم! گفتی یک کیلو طلا مهریه ام است. گفتی بابام…

–  غلط کردم!

–  حالا! چه فایده؟

شیرین شله گفت: باور کنید طلاقه؟

ماری لب ورچید که : نوچ همون عاشقیه!

صدای پای عمه آمد که در را بست. ما پشت در ولو شدیم روی زمین.

–  عمه بگو دیگه!

ما اصرار می کردیم و عمه سر تکون می داد. سر آخر وعده داد به آخر شب. بگذریم که مثل مرغ سَر کَنده بودیم تا عمه سر چای آخر شب لب باز کند و بگوید که:سوری و پسر عمویش وقتی با هم ازدواج کردند که پسر عمویش دانشجوی خارج بود .

–  ناف بر بودند؟

ماری پرسید.

عمه با اخم ادامه داد: نه! بابای  سوری اصرار داشت که حالا چرا بماند. عقد کردند، زنش را برد امریکا، دو سالی هم آن جا بودند. تا عمویش مُرد و مجبور شدند برگردند. تو مسئله ارث و میراث، میانه فامیل به هم خورد. سوری هم هوادار بابایش که به هوای ارث مادربزرگ آمده بود جلو. کار بالا گرفت و به دادگاه رسید. سوری شده بود پیام رسون و سوهان روح شوهرش. هر چه گفتم پایت را از این ماجرا بکش کنار، گوش نداد. کار که تمام شد، بیشتر اموال را عموها به هوای سهم مادربزرگ بالا کشیدند… این ماجرا برای سی سال پیش است. شوهر سوری افتاد رو دنده لج . طوری که می گفت حتی طلاها مال تو نیست و سرمایه من است. تو این لج و لجبازی دو بار کار به طلاق رسید. اما مادر شوهرش نگذاشت که تو بچه داری و از این حرف ها. سوری هم با اطمینان زندگیش را می کرد. البته با چاشنی دغل بازی. مثلاً وقتی خانه خریدند، شناسنامه شوهرش را قایم کرد و بعد از اینکه شوهرش ناچار خانه را به اسم او کرد، شناسنامه را برگرداند… شوهرش رفت سراغ یکی دیگر که سه تا بچه داشت. البته از زندگی چیزی کم نمی گذاشت. پول تو جیبی فراوان برای بچه ها، خرج زندگی در حد عالی، …

همه چیز بود، اما آرامش نبود. سوری به صرافت افتاد برود دنبال آرزویش زندگی دو باره در امریکا. شوهرش را مجبور کرد پسرشان را قاچاقی بفرستد امریکا. در حالی که پسرشان متولد امریکا بود! از سال سوم دبیرستان او اصرار کرد و در نهایت بعد از چندی که از رفتن او گذشت، می خواست خودش هم برود که شوهرش نگذاشت. در همه چیز با لجبازی پیش رفت. تا پارسال که هوویش مرد، چند سالی می شد که شوهرش را از خانه بیرون انداخته بود. حتی خانه را هم عوض کرده بود. چند هفته پیش شوهرش در تنهایی از دست رفت. حالا نگران برخورد خانواده شوهرش است.

–  خانواده شوهرش بدجنس هستند؟

– آنها زن دوم را قبول نکرده بودند. در واقع به خاطر آبرو تحمل می کردند. آنقدر تحمل کردند که حتی راضی شدند مجالس ترحیم در خانه ای باشد که برادرشان را از آن بیرون انداخته بودند…

–  سوری بدجنس است؟

–  فکر می کرد بهترین راه را می رود!

–  وای…

صدای ماری سرتق بود و پشت بند آن اشک های او که بی وقفه بر صورتش می ریخت. نمی دانم شاید به خاطر آورد دعوای چند روز پیش خود را با نامزدش که با لجبازی و قهر پیش برده بود.

کوک کن ساعت خویش
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
دیر خوابیده وبرخاستنش دشوار است
کوک کن ساعت خویش!

رفتگر مرده و این کوچه دگر،

خالی از خش خش جاروی شب رفتگر است

 کوک کن ساعت خویش
که دراین شهر، سحرخیزی نیست و سحر نزدیک است.

 فریبا انیسی/ انتهای متن/

نمایش نظرات (1)